جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند: کجا فرش را مسند و مرقد است تهمتن بیامد به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نشستنگه فضل بن احمد است. فردوسی. نهادندبر پشتشان تخت زر نشستنگه شاه با تاج و فر. فردوسی. ده اشتر نشستنگه شاه را به دیبا بیاراسته گاه را. فردوسی. نشستنگهی سازمش ز این سریر که باشد بر او جاودان جای گیر. نظامی. ، محل اقامت. مسکن: کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیکبخت. فردوسی. نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران شدی. فردوسی. نشستنگهی ز آن طرف بازجست که دارد نشیننده را تندرست. نظامی. ، مقر. مستفر. پای تخت: تن خویش را از در فخر کرد نشستنگه خویش اصطخر کرد. فردوسی. برآوردۀ سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ. فردوسی. همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی. فردوسی. نشستنگه آمل گزید از جهان به هر کشور انگیخت کارآگهان. اسدی. ، مجلس. بزم: ز یک سو نشستنگه کام را دگرسوی از بهر آرام را. فردوسی. چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند. فردوسی. بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می خواستند. فردوسی. ، بارگاه. قصر: نشستنگهی برفرازم به ماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. رخ شاه تابان به کردار هور نشستنگهش را ستونها بلور. فردوسی. نشستنگهی بود ایوان چهار ز هر گوهر آراسته چون بهار. اسدی
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند: کجا فرش را مسند و مرقد است تهمتن بیامد به زابلستان نشستنگهی ساخت در گلستان. فردوسی. نشستنگه فضل بن احمد است. فردوسی. نهادندبر پشتشان تخت زر نشستنگه شاه با تاج و فر. فردوسی. ده اشتر نشستنگه شاه را به دیبا بیاراسته گاه را. فردوسی. نشستنگهی سازمش ز این سریر که باشد بر او جاودان جای گیر. نظامی. ، محل اقامت. مسکن: کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست. فردوسی. یکی بیشه پیش آمدش پردرخت نشستنگه مردم نیکبخت. فردوسی. نشستنگه سوکواران بدی بدو در سکوبا و مطران شدی. فردوسی. نشستنگهی ز آن طرف بازجست که دارد نشیننده را تندرست. نظامی. ، مقر. مستفر. پای تخت: تن خویش را از در فخر کرد نشستنگه خویش اصطخر کرد. فردوسی. برآوردۀ سلم جای بزرگ نشستنگه قیصران سترگ. فردوسی. همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی. فردوسی. نشستنگه آمل گزید از جهان به هر کشور انگیخت کارآگهان. اسدی. ، مجلس. بزم: ز یک سو نشستنگه کام را دگرسوی از بهر آرام را. فردوسی. چو از خوان سالار برخاستند نشستنگه می بیاراستند. فردوسی. بفرمود تا خوان بیاراستند نشستنگه رود و می خواستند. فردوسی. ، بارگاه. قصر: نشستنگهی برفرازم به ماه چنان چون بود درخور تاج و گاه. فردوسی. رخ شاه تابان به کردار هور نشستنگهش را ستونها بلور. فردوسی. نشستنگهی بود ایوان چهار ز هر گوهر آراسته چون بهار. اسدی
نام قریتی است از بلادصغد (سغد) به ماوراءالنهر نزدیک خشوفغن و اشتیخن. (مراصد الاطلاع). کشانیه آبادترین شهرهای سغد و وسعت آن تقریباً به اندازۀ وسعت اشتیخن است جز اینکه کرسی کشانیه آبادتر و دارای قرای بیشتر و مردمانش بزرگوارتراند و فواصل روستائی اشتیخن دورتر می باشد... و هردو روستا یعنی اشتیخن و کشانیه در شمال رود سغد واقعاند. (ترجمه صوره الارض ص 227). در معجم البلدان این شهر بمنزلۀ قلب شهرهای صغد آمده و فاصله آن را تا سمرقند دوازده فرسخ بیان کرده است. سمعانی منسوب بدین ناحیت را کشانی ذکر کرده است. رجوع به کشانی شود
نام قریتی است از بلادصغد (سغد) به ماوراءالنهر نزدیک خشوفغن و اشتیخن. (مراصد الاطلاع). کشانیه آبادترین شهرهای سغد و وسعت آن تقریباً به اندازۀ وسعت اشتیخن است جز اینکه کرسی کشانیه آبادتر و دارای قرای بیشتر و مردمانش بزرگوارتراند و فواصل روستائی اشتیخن دورتر می باشد... و هردو روستا یعنی اشتیخن و کشانیه در شمال رود سغد واقعاند. (ترجمه صوره الارض ص 227). در معجم البلدان این شهر بمنزلۀ قلب شهرهای صغد آمده و فاصله آن را تا سمرقند دوازده فرسخ بیان کرده است. سمعانی منسوب بدین ناحیت را کشانی ذکر کرده است. رجوع به کشانی شود
کمینگاه. (فرهنگ فارسی معین) : دورویه چو لهاک و فرشیدورد ز راه کمینگه گشادند گرد. فردوسی. نهانی همی راه بی ره گرفت به کردار شیران کمینگه گرفت. فردوسی. بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر کمینگه کند با یلان دلیر. فردوسی. همی تخت زرین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید. فردوسی. نهاد از کمینگه بر آن اژدها کز او پیل جنگی نیابد رها. اسدی. ز عدل شامل او بوی آن همی آید که در کمینگه شیران مقام سازد رنگ. ظهیرفاریابی. خیزم که کمینگه فلک را یک شیردل از نهان ببینم. خاقانی. شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند صیدگهشان بن دامان به خراسان یابم. خاقانی. به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت که در کمینگه عمرند قاطعان طریق. حافظ. ز وصل روی جوانان تمتعی برگیر که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر. حافظ. در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر. حافظ. و رجوع به کمینگاه شود
کمینگاه. (فرهنگ فارسی معین) : دورویه چو لهاک و فرشیدورد ز راه کمینگه گشادند گرد. فردوسی. نهانی همی راه بی ره گرفت به کردار شیران کمینگه گرفت. فردوسی. بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر کمینگه کند با یلان دلیر. فردوسی. همی تخت زرین کمینگه کنید ز پیوستگی دست کوته کنید. فردوسی. نهاد از کمینگه بر آن اژدها کز او پیل جنگی نیابد رها. اسدی. ز عدل شامل او بوی آن همی آید که در کمینگه شیران مقام سازد رنگ. ظهیرفاریابی. خیزم که کمینگه فلک را یک شیردل از نهان ببینم. خاقانی. شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند صیدگهشان بن دامان به خراسان یابم. خاقانی. به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت که در کمینگه عمرند قاطعان طریق. حافظ. ز وصل روی جوانان تمتعی برگیر که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر. حافظ. در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر. حافظ. و رجوع به کمینگاه شود
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
قابل کاشتن کاشتنی، گیاهان دست پرورده و غیر وحشی که بسبب زیبایی یا فایده کشت داده می شود. لایق کشتن سزاوار قتل: اکنون قطران پهلوان را آوردند اگر داشتنی است بدارید و اگر کشتنی است بکشید. (سمک عیار)
قابل کاشتن کاشتنی، گیاهان دست پرورده و غیر وحشی که بسبب زیبایی یا فایده کشت داده می شود. لایق کشتن سزاوار قتل: اکنون قطران پهلوان را آوردند اگر داشتنی است بدارید و اگر کشتنی است بکشید. (سمک عیار)