جدول جو
جدول جو

معنی کشتنگه - جستجوی لغت در جدول جو

کشتنگه(کُ تَ گَهْ)
کشتنگاه. محل کشتن. مقتل. رجوع به کشتنگاه شود:
بجرمی گرفت آسمان ناگهش
فرستاد سلطان به کشتنگهش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
کشتنگه
کشتنگاه: (جوانی بدانگی کرم کرده بود تمنای پیری برآورده بود)، (بجرمی گرفت آسمان ناگهش فرستاد سلطان بکشتنگهش)، (سعدی)
تصویری از کشتنگه
تصویر کشتنگه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
مشنگ، خل، دیوانه، دزد، راهزن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشنده
تصویر کشنده
کمک کننده، دست گیرنده، سرکش و توسن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
کشتنگه، جای کشتن، محل کشتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشنده
تصویر کشنده
هلاک کننده، بسیار خطرناک مثلاً سم کشنده
فرهنگ فارسی عمید
(نِ شَ تَ گَهْ)
جای نشستن. آنجا که بر آن می نشینند:
کجا فرش را مسند و مرقد است
تهمتن بیامد به زابلستان
نشستنگهی ساخت در گلستان.
فردوسی.
نشستنگه فضل بن احمد است.
فردوسی.
نهادندبر پشتشان تخت زر
نشستنگه شاه با تاج و فر.
فردوسی.
ده اشتر نشستنگه شاه را
به دیبا بیاراسته گاه را.
فردوسی.
نشستنگهی سازمش ز این سریر
که باشد بر او جاودان جای گیر.
نظامی.
، محل اقامت. مسکن:
کنون جای سختی و جای بلاست
نشستنگه تیزچنگ اژدهاست.
فردوسی.
یکی بیشه پیش آمدش پردرخت
نشستنگه مردم نیکبخت.
فردوسی.
نشستنگه سوکواران بدی
بدو در سکوبا و مطران شدی.
فردوسی.
نشستنگهی ز آن طرف بازجست
که دارد نشیننده را تندرست.
نظامی.
، مقر. مستفر. پای تخت:
تن خویش را از در فخر کرد
نشستنگه خویش اصطخر کرد.
فردوسی.
برآوردۀ سلم جای بزرگ
نشستنگه قیصران سترگ.
فردوسی.
همه جای جنگی سواران بدی
نشستنگه شهریاران بدی.
فردوسی.
نشستنگه آمل گزید از جهان
به هر کشور انگیخت کارآگهان.
اسدی.
، مجلس. بزم:
ز یک سو نشستنگه کام را
دگرسوی از بهر آرام را.
فردوسی.
چو از خوان سالار برخاستند
نشستنگه می بیاراستند.
فردوسی.
بفرمود تا خوان بیاراستند
نشستنگه رود و می خواستند.
فردوسی.
، بارگاه. قصر:
نشستنگهی برفرازم به ماه
چنان چون بود درخور تاج و گاه.
فردوسی.
رخ شاه تابان به کردار هور
نشستنگهش را ستونها بلور.
فردوسی.
نشستنگهی بود ایوان چهار
ز هر گوهر آراسته چون بهار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(کُ یَ)
نام قریتی است از بلادصغد (سغد) به ماوراءالنهر نزدیک خشوفغن و اشتیخن. (مراصد الاطلاع). کشانیه آبادترین شهرهای سغد و وسعت آن تقریباً به اندازۀ وسعت اشتیخن است جز اینکه کرسی کشانیه آبادتر و دارای قرای بیشتر و مردمانش بزرگوارتراند و فواصل روستائی اشتیخن دورتر می باشد... و هردو روستا یعنی اشتیخن و کشانیه در شمال رود سغد واقعاند. (ترجمه صوره الارض ص 227). در معجم البلدان این شهر بمنزلۀ قلب شهرهای صغد آمده و فاصله آن را تا سمرقند دوازده فرسخ بیان کرده است. سمعانی منسوب بدین ناحیت را کشانی ذکر کرده است. رجوع به کشانی شود
لغت نامه دهخدا
(کِ گَ)
کشتکار. کشاورز. زارع. مزارع. حاقل. برزگر. برزیگر. (یادداشت مؤلف) : کشت گر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
محل کشتن. کشتنگاه. کشتارگاه. مسلخ. سلاخ خانه. (یادداشت مؤلف) ، مقتل. جای کشتن، کنایه از میدان جنگ باشد
لغت نامه دهخدا
(کِ)
محل کشت. محل زراعت. محل فلاحت. مزرعه. محقله. (یادداشت مؤلف) :
دانه ای در کشتگاه عشق بی رخصت مچین
کز بهشت آدم به یک تقصیر بیرون میرود.
صائب
لغت نامه دهخدا
(کَ گَهْ)
کمینگاه. (فرهنگ فارسی معین) :
دورویه چو لهاک و فرشیدورد
ز راه کمینگه گشادند گرد.
فردوسی.
نهانی همی راه بی ره گرفت
به کردار شیران کمینگه گرفت.
فردوسی.
بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر.
فردوسی.
همی تخت زرین کمینگه کنید
ز پیوستگی دست کوته کنید.
فردوسی.
نهاد از کمینگه بر آن اژدها
کز او پیل جنگی نیابد رها.
اسدی.
ز عدل شامل او بوی آن همی آید
که در کمینگه شیران مقام سازد رنگ.
ظهیرفاریابی.
خیزم که کمینگه فلک را
یک شیردل از نهان ببینم.
خاقانی.
شیرمردان که کمینگه سر زانو دارند
صیدگهشان بن دامان به خراسان یابم.
خاقانی.
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق.
حافظ.
ز وصل روی جوانان تمتعی برگیر
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر.
حافظ.
در هر طرف ز خیل حوادث کمینگهی است
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر.
حافظ.
و رجوع به کمینگاه شود
لغت نامه دهخدا
(خُ تَ گَهْ)
خفتنگاه. جای خفتن:
زهی خفتنگه نرمش زهی خارشگه تنگش.
سوزنی.
هنرمند یوسف چراغ زمن
بیامد بخفتنگه خویشتن.
؟
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ گَ هْ)
تخفیفی است از بستنگاه. رجوع به بستنگاه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
مقتل. مسلخ. سلاخ خانه. آنجای که کشند حیوان را یا کسان را. (یادداشت مؤلف). کشتارگاه، آنجای از تن که چون تیر یا شمشیر در آن شود علاج نپذیرد و مجروح بمیرد. (یادداشت مؤلف). مقتل
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ)
محل کشت. محلی که در آنجا کشت و زرع کنند. (ناظم الاطباء). کشتزار
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ تَ گَهْ)
آبشتنگاه
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشنده
تصویر کشنده
میرغضب، دژخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکنه
تصویر کشکنه
نان جو، کشکین: (و از تکلفات خورش و پوشش به کشکینه و پشمینه قناعت نموده)، (انوار سهیلی)
فرهنگ لغت هوشیار
قابل کاشتن کاشتنی، گیاهان دست پرورده و غیر وحشی که بسبب زیبایی یا فایده کشت داده می شود. لایق کشتن سزاوار قتل: اکنون قطران پهلوان را آوردند اگر داشتنی است بدارید و اگر کشتنی است بکشید. (سمک عیار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتگر
تصویر کشتگر
زارع، کشتکار: (کشتگر بدر آمد تا کشته را خود بیفشاند)، (انجیل فارسی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کدنگه
تصویر کدنگه
چوبی است که گازران و دقاقان جامه را بدان دقاقی کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کستنه
تصویر کستنه
لاتینی تازی گشته شاه بلوت از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرتنه
تصویر کرتنه
عنکبوت: (زدام کار تنه چون مگس فرار کند فضای روزی او بسته راه پروازش) (رکن بکرانی)، نسج عنکبوت کار تنک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتنگ
تصویر مشتنگ
دزد راهزن
فرهنگ لغت هوشیار
نشستگاه: نشستنگه شهریاران خویش بدارید ازین پس بایین پیش. (شا. بخ. 1806: 6)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتگاه
تصویر کشتگاه
کشتارگاه، مقتل، جای کشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آبشتنگه
تصویر آبشتنگه
جای نهفتن محل پنهان شدن خلوت خانه، ادب خانه مستراح آبخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بستنگه
تصویر بستنگه
بستنگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشتنگاه
تصویر کشتنگاه
محل کشتن جای قتل مقتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشنگه
تصویر پشنگه
((پَ شَ گِ))
قطره، چکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشنده
تصویر کشنده
مهلک
فرهنگ واژه فارسی سره
پالیز، صیفی کاری، فالیز، کشتزار، لته، مزرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کنده ی درخت
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع نشتای منطقه ی عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی