جدول جو
جدول جو

معنی کشتله - جستجوی لغت در جدول جو

کشتله
از توابع گنج افروز بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کشکله
تصویر کشکله
نوعی کفش، چارغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشته
تصویر کشته
به قتل رسیده، مقتول، کنایه از عاشق، شیفته، کنایه از در بازی نرد، ویژگی مهرۀ خارج شده از بازی، کنایه از خاموش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشته
تصویر کشته
کاشته، تخمی که زیر خاک کرده شده، برای مثال دهقان سال خورده چه خوش گفت با پسر / کای نور چشم من به جز از کشته ندروی (حافظ - ۹۷۰)، خشک شده، برگه مثلاً توت کشته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشاله
تصویر کشاله
امتداد و درازای چیزی، کشش، دنباله، در علم زیست شناسی قسمتی در زیر شکم محل اتصال ران ها به شکم است
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ لَ/ لِ)
نوعی از پای افزار باشد که شاطران و پیاده روان بر پای کنند. (آنندراج) (برهان) :
پای پاکیزه برهنه به بسی
چون به پای اندر دویدن کشکله.
ناصرخسرو.
، نیم چکمه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(شَ لَ)
روییدنی که از جایی برکنند تا جایی دیگر کارند، چون سبزه و جز آن. (از محیط المحیط).
- شتلهالسم، گیاه دافع سموم.
- شتله قرنفل، نام درختی است.
- شتلهالقطن، علف پنبه. گیاه دافع سرطان.
- شتلهالکتان، نام گیاهی است.
- شتلهالنیل، گیاهی است که برای وسمه به کار رود. (از دزی ج 1 ص 727)
لغت نامه دهخدا
(کِ تِ)
قسمی مرغابی است. نوعی اردک. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ / تِ)
مقتول. قتیل. مذبوح. (یادداشت مؤلف). هلاک شده. ج، کشتگان:
کشته را باز زنده نتوان کرد.
رودکی.
میان معرکه از کشتگان نخیزد زود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی.
رسیده آفت نشبیل او به هر گامی
نهاده کشتۀ آسیب او به هر مشهد.
منجیک.
کی عجب گر با تو آید چون مسیح اندر حدیث
گوسفند کشته از معلاق و مرغ از بابزن.
کمال عزی (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
همی گفت کای داور دادگر
بدین بی گنه کشته اندر نگر.
فردوسی.
نشد مار کشته و لیکن ز راز
پدید آمد آتش از آن سنگ باز.
فردوسی.
بدل هرگز این یاد نگذاشتم
من این را همی کشته پنداشتم.
فردوسی.
به هر سو که دیدی تلی کشته بود
ز گردان کرا روز برگشته بود.
فردوسی.
او می خورد بشادی و کام دل
دشمن بزار کشته و فرخسته.
ابوالعباس.
هربند را کلیدی هر خسته را علاجی
هر کشته را روانی هر درد را دوائی.
فرخی.
زمین سربسر کشته و خسته شد
و یا لاله و زعفران کشته شد.
فرخی.
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفجی در از فرخسته پنجاه.
عنصری.
عیسی برهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت بدندان سر انگشت
ای کشته کرا کشتی تا کشته شدی زار
تا باز کجا کشته شود آنکه ترا کشت.
ناصرخسرو.
از کشتگان زنده زانسو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر.
خاقانی.
روزی که حساب کشتگان گیرد
خاقانی را در آن حسیبش بین.
خاقانی.
آسمان هردم کشد وانگه دهد
کشتگان را طعمه اجرام خویش.
خاقانی.
خاقانی است و جانی یکباره کشته از غم
پس چون دوباره کشتی آنگه کجاش یابی.
خاقانی.
به آب تیغ اجل تشنه است مرغ دلم
که نیم کشته بخون چند بار بر گردد.
سعدی.
آنکس که مرا بکشت باز آمد پیش
مانا که دلش بسوخت بر کشتۀ خویش.
سعدی.
آفرین بر دل نرم تو که از بهر ثواب
کشتۀ غمزۀ خود را بنماز آمده ای.
حافظ.
کشته از بسکه فزون است کفن نتوان کرد.
حافظ.
- از کشته پشته بودن یا ساختن یا کردن یا برکشیدن، کنایه از کشتن بسیاراست و کشتار بسیار کردن:
اینک همی رودکه به هر قلعه برکشد
از کشته پشته پشته وز آتش علم علم.
فرخی.
ز کشته پشته ای شد زعفرانی
ز خون رودی بگردش ارغوانی.
(ویس و رامین).
به هر بزمی فکنده کشته ای بود
به هر کویی ز کشته پشته ای بود.
(ویس و رامین).
پشته ها کرد زبس کشته در او پنجه جای
جوی خون کرد به هر پشته روان صد فرسنگ.
مسعودسعد.
- پیر کشتۀ غوغا، کنایه از عثمان بن عفان است:
به یار محرم غار و بمیر صاحب دلق
به پیر کشتۀ غوغا به شیر شرزۀ غاب.
خاقانی.
- کارکشته، کارآمد. ماهر. باتجربه در امور.
- کشته شدن، مقتول شدن. به قتل رسیدن:
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
دقیقی.
یکایک از او بخت برگشته شد
بدست یکی بنده بر کشته شد.
فردوسی.
- کشتۀ غوغا، مقتول در اجتماع و غلبۀ مردم.
- کشته گشتن، کشته شدن. مقتول شدن. (یادداشت مؤلف) :
بدست دوستان بر کشته گشتن
ز دنیارفتنی باشد بتمکین.
سعدی.
- کشته نفس، آنکه نفس خود را به مصداق ’موتوا قبل ان تموتوا’ کشته باشد:
زندگان کشته نفس آنجا کفن در تن کشان
زعفران رخ حنوط نفس ایشان دیده اند.
خاقانی.
، شهید. آنکه در راه حق بشهادت رسیده است. (یادداشت مؤلف) :
سینۀ ما جانگدازان کربلای حسرت است
آرزوی کشته ای هر سو شهید افتاده است.
میرزا رضی دانش.
، عاشق. (غیاث) (ناظم الاطباء). مشتاق. آرزومند: من کشتۀ توام، سخت دلداده و شیفتۀ توام، خاموش شده. منطفی شده (چراغ و مانند آن) :
کشتم بباد سرد چراغ فلک چنانک
بوی چراغ کشته شنیدم بصبحگاه.
خاقانی.
به که گرمی در او نیاموزیم
آتش کشته برنیفروزیم.
نظامی.
جهانسوز را کشته بهتر چراغ
یکی به در آتش که خلقی بداغ.
سعدی.
- کشته شدن آتش یا چراغ، خاموش شدن. منطفی شدن. خاموش گردیدن:
کشته شدت شمع دین بباد جهالت
گمره از آن مانده ای و خیره چو شمعون.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 356).
چنان بیخود از جای برجستم که چراغم به آستین کشته شد. (گلستان چ یوسفی ص 136).
- کشته گشتن، خاموش شدن. منطفی شدن. (یادداشت مؤلف).
، از خاصیت اصل بیرون شده چنانکه جیوه را از راه مالش دادن در آردی مانند حنا وامثال آن ممزوج کنند تا آنگاه که اشکال کروی بخود گیرد و بالتمام محو شود یا گچ را پس از ساختن آنقدر در آب بمالند تا به علت دیر ماندن در آب، گرفتگی و سخت شدن آن برود.
- جیوۀ کشته، جیوه که درآردی مانند حنا و امثال آن مالش دهند تا یکباره ممزوج با آرد شود و اشکال کروی که بخود می گیرد بالتمام محو شود. زیبق کشته. زیبق مقتول. جیوۀ مقتول. (یادداشت مؤلف).
- سیماب کشته، زیبق المیت. جیوۀ کشته. رجوع به جیوۀ کشته شود.
- کشته سیماب، سیمابی که بداروها کشته باشند و از آن اکسیر سازند. (آنندراج). سیماب کشته. زیبق المیت. جیوۀ کشته.
- ، سیماب غلیط کرده را هم گویند چنانکه برپشت آئینه طلا کنند. (آنندراج) :
تیغ مینارنگ خوبان را ز خون کردن چه باک
کی کند آئینه پنهان کشتۀ سیماب را.
محمد سعید اشرف (از آنندراج).
- گچ کشته، گچ مرده. گچی که یکبار یا دو بار زفت شود و باز آن را ریخته بشورانند تا بعلت دیر ماندن در آب چسبندگی و سختی آن بشود. گچ مرده. (یادداشت مؤلف).
، لاشۀ حیوان که خود نمرده و او را پیش از مرگ طبیعی به قتل رسانده باشند. (یادداشت مؤلف) : چهارپایان کشته و مردۀ شکاریها بدان موضعایشان فرستند. (حدود العالم) ، مهره ازنرد یا شطرنج که از حریف زده شده و از عمل معزول شده و بیرون از عرصه نهاده اند. (یادداشت مؤلف). مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده است، خرد شده. (یادداشت مؤلف) :
آب چون می بوده روشن کشته شد همچون بلور
در قدحهای بلورین می گسار ای میگسار.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(کِ تَ / تِ)
کشت شده. کاشته شده. زراعت شده. مزروع. زرع شده. (یادداشت مؤلف) :
ندارند خود کشته و چارپای
نورزند جزمیوه ها جای جای.
اسدی.
نگر به خود چه پسندی جز آن به خلق مکن
چو ندروی بجز از کشته هرچه خواهی کار.
ناصرخسرو.
کشته های نیاز خشک بماند
کابرهای امید را نم نیست.
خاقانی.
این چو مگس می کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ می برد کشتۀ دین را نما.
خاقانی.
خدایاتو این عقد یکرشته را
برومند باغ هنرکشته را.
نظامی.
هر آنکو کشت تخمی کشته بر داد
نه من گفتم که دانه زو خبر داد.
نظامی.
نپندارم ای در خزان کشته جو
که گندم ستانی بوقت درو.
سعدی.
گفت ما خوردیم بر در کشتکار رفتگان
هرکه آید گو بری او هم ز کشتۀ ما بخور.
ابن یمین.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشتۀ خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی.
حافظ.
،
{{اسم}} کشاورزی. زراعت:
خداوند کشته بر شهریار
شد و گفت از اسب و از کشت زار.
فردوسی.
خداوند کشته بگفت اسب کیست
که بر گوش و دمش بباید گریست.
فردوسی.
کشتۀ صبرم آشکار بسوخت
رشتۀ جانم از نهان بگسست.
خاقانی.
پی سپر کس مکن این کشته را
بازمده سر بکس این رشته را.
نظامی.
مگر کز تو سنانش بد لگامی
دهن بر کشته ای زد صبح بامی.
نظامی.
گر نظری کنی کند کشتۀ صبر من ورق
ور نکنی چه بر دهد کشت امید باطلم.
سعدی.
، تخم. بذر. (یادداشت مؤلف) : کشتگر بدر آمد تا کشتۀ خود بیفشاند. (ترجمه دیاتسارون ص 212)،
{{نعت فاعلی}} کارنده. غارس. (یادداشت مؤلف) :
درختان که کشته نداریم یاد
به دندان به دو نیم کردند ساد.
اسدی.
،
{{نعت مفعولی}} خشک کرده. برگه. میوۀ خشک کرده. (صحاح الفرس). میوۀ به دو نیم کرده و دانه برآورده و خشکانیده. (یادداشت مؤلف). هر میوه ای از قبیل آلو و زردآلو و شفتالو و امرود دانه برآوردۀ خشک کرده. (ناظم الاطباء). شکافتۀ زردآلو و شفتالو و امرود که تخم آن را برآورده خشک کرده باشند. (آنندراج) (از انجمن آرا) : بریان کردۀ او به کشتۀ شفتالو ماند. (ترجمه صیدنۀ بیرونی).
بگماز گل بکردی و ما را بجای نقل
امرود کشته دادی زین ریودانیا.
ابوالمثل.
هرشب آلوی سیاه و عناب و زردآلوی کشته ترش و خرمای هندو (تمرهندی) (ذخیرۀ خوارزمشاهی). آن را که سبب (ناخوشی بوی دهان) بجز گرمی سطح دهان یا گرمی معده نباشد شفتالو و خربزه و زردآلوی تر ناشتا سود دارد و اگر وقت آن نباشد شفتالو کشته و زردآلو کشته اندر آب تر کنند. و آن می خورند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) .اگر صبح خشک باشد آب آلوی کشته دهند و زردآلوی کشته دهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). بگیرند زردآلوی کشته و مویز سیاه دانه بیرون کرده.. و شفتالوی کشته. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
اما زردالوست آنجا (سرمق و ارجمان) که درهمه جهان مانند آن نباشد به شیرینی و نیکو و زردآلو کشته از آنجا به همه جایی برند. (فارسنامۀ ابن بلخی).
نظام الدین سر اولاد میران
ایا ذات تو از رحمت سرشته
ثناگوی ترا بی تو دل از غم
بدونیم است چون امرود کشته.
سوزنی.
قدی چو سرو پیاده سری چو کندۀ گور
لبی چو کشتۀ آلو رخی چو پردۀ نار.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
رجوع به کتله در معنی پاره ای از گوشت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ تُ لَ / لِ)
لغت عامیانه بمعنی کوتوله. رجوع به کوتوله شود
لغت نامه دهخدا
(دَ تِ لَ)
دهی از دهستان دروفرامان بخش مرکزی شهرستان کرمانشاه. سکنۀ آن 126 تن. آب آن از فاضل آب سردشتله و قنات. محصول آنجا غلات، حبوب، صیفی و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ کُ لَ / لِ)
جوزۀ پنبه بود که از او پنبه بیرون کنند. (یادداشت مؤلف) :
هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ لَ / لِ)
کرتلّه. پسر امرد ناهموار درشت اندام را گویند. (برهان) (آنندراج). غلام (نوجوان) قوی سخت. (فرهنگ نظام از حاشیۀ برهان چ معین). پسر سادۀ درشت ناهموار. دکل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُتَ رَ / رِ)
تیشۀ درودگری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ لَ / لِ)
دنباله و هرآنچه مانند دنب از پس چیزی کشیده شود. (ناظم الاطباء). امتداد. کشش.
- کشالۀ ران، کش ران. فصل مشترک بین شکم و ران. بن ران. بیخ ران. بیغولۀ ران. کشال. رجوع به کش و کشال شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان مشهد گنج افروز بخش مرکزی شهرستان بابل واقع در 12هزارگزی جنوب بابل و یک هزارگزی باختر شوسۀ فرعی بابل به بابل کنار با 1100تن سکنه. آب آن از رود خانه بابل و سجادرود و محصول آن برنج و پنبه و نیشکر و کنف و غلات و صیفی است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کُ تَ)
تیره ای از طایفۀ کیومرسی (کیومرثی) ایل چهار لنگ بختیاری. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 76)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشکله
تصویر کشکله
نوعی از پای افزار که شاطران و پیاده روان بر پای کنند شال پا: (پای پاکیزه برهنه به بسی چون بپای اندر دویدن کشکله)، (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
امتداد کشش، ماهیچه (ران) : کشاله ران. یا کشاله ران. فصل مشترک بین شکم و ران کش ران بن ران بیخ ران بیغوله ران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتله
تصویر کتله
توده، همرایان کتله در فارسی: خشخاش تیغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول، قتیل، هلاک شده میوه خشک کرده از قبیل زرد آلو، هلو و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشکله
تصویر کشکله
((کَ کَ لَ))
چارق، پای افزار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشته
تصویر کشته
((کِ تِ))
کاشته شده، زراعت شده، آلو، زردآلو، امرود، شفتالو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشاله
تصویر کشاله
((کِ لِ))
امتداد و دنباله هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشته
تصویر کشته
((کُ تِ یا تَ))
مقتول، هلاک شده، مهره ای که بر اثر ضربت طرف موقتاً از بازی خارج شده (نرد)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشته
تصویر کشته
مقتول
فرهنگ واژه فارسی سره
شهید، قتیل، مقتول، خاموش، منطفی، آرزومند، عاشق، مشتاق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برگه ی زردآلو
فرهنگ گویش مازندرانی
کفش چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی شهرستان بابل
فرهنگ گویش مازندرانی