جدول جو
جدول جو

معنی کسون - جستجوی لغت در جدول جو

کسون
(کَ)
نام یکی از علمای مجوس است و به اعتقاد او اصل منحصر در سه عنصر است که آب و آتش و خاک باشد و هرسه راقدیم می داند و هستی موجودات را از هستی آنها و گویدصوراسرافیل هوائی است که قرهالعین وجود عبارت از آن است و به تناسخ قائل است. (برهان). نام یکی از علماء مجوس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کسون
خویشاوندان، آشنایان و اقوام
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمون
تصویر کمون
پنهان شدن، پوشیده شدن، مخفی شدن، در نهان بودن، در پزشکی دورۀ نهفتگی بیماری، فاصلۀ بین ورود عامل بیماری زا به بدن و نمایان شدن نخستین علائم بیماری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کستن
تصویر کستن
کوفتن، آزردن، زدن، کویستن، کوستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلون
تصویر کلون
چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در بر پشت آن نصب می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یکسون
تصویر یکسون
برابر، یکسان، یک جور
یک سو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اکسون
تصویر اکسون
نوعی دیبای سیاه گران بها، کنایه از جامۀ سیاه فاخربرای مثال اطلس و اکسون مجنون پوست است / پوست خواهد هرکه لیلی دوست است (عطار - ۳۸۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کنون
تصویر کنون
اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، همیدون، حالیا، ایدر، الحال، اینک، ایدون، الآن، نون، حالا، ایمه، فی الحال، فعلاً، بالفعل، همینک، عجالتاً
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبسون
تصویر کبسون
گیاهی شبیه گشنیز با برگ های تند و تلخ و دانه های ریز و گرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمون
تصویر کمون
زیره، گیاهی علفی و یک ساله، با ساقه های سبز، برگ های بریدۀ باریک، گل های سفید کوچک و تخم های ریز و معطر که به عنوان چاشنی غذا و دارو مصرف می شود، قسمت زیرین چیزی، آنچه در زیر رویۀ کفش دوخته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسکن
تصویر کسکن
نوعی گرز که سرش را با زنجیر یا تسمه به دسته وصل می کردند، برای مثال یلان را نرم گشت از گرز گردن / نهاده سر به سینه همچو کسکن (وحشی - ۳۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فسون
تصویر فسون
افسون، حیله، تزویر، مکر، نیرنگ، دمدمه، کلماتی که جادوگران و عزائم خوانان هنگام جادو کردن به زبان می آورند، سحر، جادو
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ)
یکسان بود. (فرهنگ اسدی). یکسونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). یکسان و برابر و هموار. (ناظم الاطباء) :
تویی آراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکسون.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی).
مرحوم دهخدا در یادداشتی نوشته اند: لغت نامۀ اسدی در اول و سپس سایر لغت نامه ها آن را صورتی از یکسان گمان برده و این بیت بوشعیب را شاهد آورده اند. بی شبهه این کلمه ’واکسون’ بوده است، مرکب از ’واو’ عطف و ’اکسون’ جامۀ معروف و اسدی یا قطران آن را غلط خوانده اند و سپس پاره ای لغت نویسان آن را ’یکون’ خوانده اند و هم ’یکونه’ از آن ساخته اند. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یکسونه شود، همیشه و بردوام. (ناظم الاطباء) ، یک سو. کنار:
شما را همان به که بیرون شوید
سر خویش گیرید و یکسون شوید.
؟
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ)
جامۀ سیاه قیمتی که بزرگان جهت تفاخر پوشند. (ناظم الاطباء) (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ سروری) (مؤید الفضلاء) (آنندراج) (از شرفنامۀ منیری) (از انجمن آرا). جامه ایست مثل زیبقی. (فرهنگ خطی) (از شعوری ج 1 ورق 122). جامه ایست. یکی از اقمشه. (فرهنگ اوبهی) :
شکوفه ریخته از باد در بنفشه ستان
چنانکه تافته لولوی از بر اکسون.
قطران تبریزی (از آنندراج).
پیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم.
سوزنی.
برسم خدمتی اندر پی جنیبت تو
فکنده دهر ز روز اطلس و ز شب اکسون.
ظهیر فاریابی.
پوست پوشد هر که لیلی دوست اوست.
عطار.
چه مرغم کز پی شهباز شیبت
قبا اطلس کلاه اکسون فرستم.
خاقانی.
از پی عید ظفر پوشند از گرد و خون
شقۀ اطلس زمین کسوت اکسون فلک.
خاقانی.
گر نباشد ز برای شرف عیسی کس
پوشش سم خر از اطلس و اکسون نکند.
فلکی شروانی.
، نشستن (از اضداد است) ، از خشم برآماسیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اسون
تصویر اسون
درنگ کردن، بهانه جستن، به راه پدر رفتن پیروی از پدر
فرهنگ لغت هوشیار
برنج یا کبسون حبشی. گیاهی که دارای خاصیت لینت و ضد کرمهای روده است و در حبشه روید (دزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسکن
تصویر کسکن
گرزی که سرش را با زنجیر یا تسمه بدسته نصب کنند پیازک پیازی: (یلان را گشته نرم از گرز گردن نهاده سر بسینه همچو کسکن)، (وحشی)
فرهنگ لغت هوشیار
به دست آورنده، فرا گیرنده، ورزنده بسیار کسب کننده، بسیار فرا گیرنده: (اما لمغانیان مردمان بشکوه باشند و جلد و کسوب)، (چهار مقاله) ، بسیار ورزنده
فرهنگ لغت هوشیار
رخت و لباس و جامه و پوشاک و در اصطلاح ورزشکاران کسی که در کارهای ورزشی بیش از دیگران سابقه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
جمع کسر، پاره های اعداد و مانند نصف و ثلث و ربع، کسرها و عددهای کسری، کمی ها و نقصانها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
گرفتگی خورشید را گویند، آفتاب گرفتگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسول
تصویر کسول
سست تنبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوم
تصویر کسوم
برنده کسی که در کار برندگی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوه
تصویر کسوه
کسوت در فارسی جامه پوشیدنی کسوت یا طراز کسوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عسون
تصویر عسون
فربه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فسون
تصویر فسون
تزویر، نیرنگ، مکر
فرهنگ لغت هوشیار
دیبای سیاه، نوعی از دیبای سیاه که بغایت نفیس و قیمتی است، جامه سیاه قیمتی که اکابر به جهت تفاخر پوشند
فرهنگ لغت هوشیار
یکسو کنار: شما را همان به که بیرون شوید سر خویش گیرید و یکسون شوید. (ک)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکون
تصویر سکون
آرمیدن، آرامش، آرام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کستن
تصویر کستن
کوفتن کوبیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکسون
تصویر اکسون
((اِ یا اَ))
دیبای سیاه بسیار نفیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکسون
تصویر یکسون
برابر، مساوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسان
تصویر کسان
افراد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسوف
تصویر کسوف
خورشید گرفتگی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کنون
تصویر کنون
حالا، حال
فرهنگ واژه فارسی سره