از هم جدا کرده و از هم جداشده. (آنندراج). نامرتبط. ضد متصل. ضد پیوسته: و بصره را دوازده محلت است هر یکی چند شهری از یکدیگر گسسته. (حدود العالم) ، بریده. (آنندراج). منقطع: دل وی ز تیمار خسته مباد امید جهان زو گسسته مباد. فردوسی. تو از ما گسسته بدین گونه مهر پسندد چنین کردگار سپهر. فردوسی. سر که تابد گسسته کیسنه را دور باشد به تاوه گرسنه را. عنصری (از لغت فرس ص 448). کز لطف تو هم نشد گسسته امید بهشت کافران را. خاقانی. ، دورشده. رفته. پریده: فرودآمد ز باره دل شکسته قرار از جان و رنگ از رخ گسسته. (ویس و رامین). غبار راه بر زلفش نشسته به داغ دوست رنگ از رخ گسسته. (ویس و رامین). ، بازشده. گشاده: تنش جای دیگر، دگر جای سر گشاده سلیح وگسسته کمر. فردوسی. رجوع به گسسته کمر شود. ، متلاشی. مقابل متراکم و انبوه. پریشان: آن آمدن ابر گسسته نگر از دور گویی ز کلنگان پراکنده قطاری است. فرخی. ، پاره کرده، شکسته. (آنندراج) ، کنده: جمال طاوس همیشه اورا پرکنده و بال گسسته دارد. (کلیله و دمنه) ، جدا. متفرق: زیرا که صف بر دو گونه بود: پیوسته و گسسته... و صف گسسته آن زمان باید که سپاه تو همه سوار و سلاح دار بود... (راحه الصدور راوندی)
از هم جدا کرده و از هم جداشده. (آنندراج). نامرتبط. ضد متصل. ضد پیوسته: و بصره را دوازده محلت است هر یکی چند شهری از یکدیگر گسسته. (حدود العالم) ، بریده. (آنندراج). منقطع: دل وی ز تیمار خسته مباد امید جهان زو گسسته مباد. فردوسی. تو از ما گسسته بدین گونه مهر پسندد چنین کردگار سپهر. فردوسی. سر که تابد گسسته کیسنه را دور باشد به تاوه گرسنه را. عنصری (از لغت فرس ص 448). کز لطف تو هم نشد گسسته امید بهشت کافران را. خاقانی. ، دورشده. رفته. پریده: فرودآمد ز باره دل شکسته قرار از جان و رنگ از رخ گسسته. (ویس و رامین). غبار راه بر زلفش نشسته به داغ دوست رنگ از رخ گسسته. (ویس و رامین). ، بازشده. گشاده: تنش جای دیگر، دگر جای سر گشاده سلیح وگسسته کمر. فردوسی. رجوع به گسسته کمر شود. ، متلاشی. مقابل متراکم و انبوه. پریشان: آن آمدن ابر گسسته نگر از دور گویی ز کلنگان پراکنده قطاری است. فرخی. ، پاره کرده، شکسته. (آنندراج) ، کنده: جمال طاوس همیشه اورا پرکنده و بال گسسته دارد. (کلیله و دمنه) ، جدا. متفرق: زیرا که صف بر دو گونه بود: پیوسته و گسسته... و صف گسسته آن زمان باید که سپاه تو همه سوار و سلاح دار بود... (راحه الصدور راوندی)
کم شده و کاهیده. (برهان) (ناظم الاطباء) : ای جای جای کاسته بی خوبی باز از تو جای جای فزایسته. دقیقی. یکی در فزونی دل آراسته ز کمّی دل دیگری کاسته. فردوسی. ز لشکر فرستادن و خواسته شود بیگمان کار ما کاسته. فردوسی. یکی پاسبان بد بدین خواسته دل و جان از افزون شدن کاسته. فردوسی. - کاسته شدن. کم شدن و نقصان یافتن، زیان یافتن و کاهیده شدن، کوتاه شدن. (ناظم الاطباء)
کم شده و کاهیده. (برهان) (ناظم الاطباء) : ای جای جای کاسته بی خوبی باز از تو جای جای فزایسته. دقیقی. یکی در فزونی دل آراسته ز کمّی دل دیگری کاسته. فردوسی. ز لشکر فرستادن و خواسته شود بیگمان کار ما کاسته. فردوسی. یکی پاسبان بد بدین خواسته دل و جان از افزون شدن کاسته. فردوسی. - کاسته شدن. کم شدن و نقصان یافتن، زیان یافتن و کاهیده شدن، کوتاه شدن. (ناظم الاطباء)
پارسی تازی گشته کپست کبست (هندوانه ابوجهل حنظل) از گیاهان فرو گیری (غافلگیری) تاخت ناگهانی هندوانه ابوجهل: (با این همه لطافت و شیرینی سخن با من بگاه طعنه زدن چون کبسته ای) (نزاری)
پارسی تازی گشته کپست کبست (هندوانه ابوجهل حنظل) از گیاهان فرو گیری (غافلگیری) تاخت ناگهانی هندوانه ابوجهل: (با این همه لطافت و شیرینی سخن با من بگاه طعنه زدن چون کبسته ای) (نزاری)
جدا شده منقطع، دور شده قطع شده، پراکنده پریشانمقابل متراکمانبوه: آن آمدن ابر گسسته نگر از دور گویی زکلنگان پراکنده قطاریست. (فرخی)، رها شده، از بین رفته نابود شده، وامانده (از راه رفتن) کوفته، باز شده گشاده: تنش جای دیگر دگر جای سر گشاده سلیح و گسسته کمر، ویران کرده درهم ریخته
جدا شده منقطع، دور شده قطع شده، پراکنده پریشانمقابل متراکمانبوه: آن آمدن ابر گسسته نگر از دور گویی زکلنگان پراکنده قطاریست. (فرخی)، رها شده، از بین رفته نابود شده، وامانده (از راه رفتن) کوفته، باز شده گشاده: تنش جای دیگر دگر جای سر گشاده سلیح و گسسته کمر، ویران کرده درهم ریخته