جدول جو
جدول جو

معنی کسادی - جستجوی لغت در جدول جو

کسادی
(کَ / کِ)
ناروایی متاع و کالا در بازار و بی رواجی و نداشتن خریدار. (ناظم الاطباء). عدم رواج. صاحب آنندراج گوید یاء مصدری به کساد ملحق کنند و بهمان معنی مصدری استعمال کنند از عالم (از قبیل) نقصان و نقصانی و جریان و جریانی. (آنندراج). کاسد بودن. بی رونقی و ناروایی:
چو زلف لیلیم آشفتگی است حاصل عمر
به ضعف طالعمجنون کسادی بازار.
واله هروی.
خطش برآمد وکالا در کسادی زد
که گفت ریش فروشد متاع مردم را.
واله هروی.
گرفت گرد کسادی متاع خوبی حیف
نشست آینۀ حسن را غبار دریغ.
علی نقی کمره ای (از آنندراج).
بر مراد دهد نخل نامرادی ما
هزار گونه رواج است در کسادی ما.
شانی تکلو (از آنندراج).
آراست چون کسادی دکان خویش را
سودای عشق سود و زیان را فروگرفت.
ظهوری (از آنندراج).
کسادیهای بازار بتان در خشم و کین باشد
شکست طاق ابرو دایم از چین جبین باشد.
معزفطرت.
در وطن نظمم ندارد قدر چون در نجف
از کسادی می برم این تحفه را جای دگر.
شفیع اثر (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کسادی
مندک مندگی وازنش سرد بازاری کساد: (چو زلف لیلیم آشفتگی است حاصل عمر بضعف طالع مجنون کسادی بازار)، (واله هروی)
تصویری از کسادی
تصویر کسادی
فرهنگ لغت هوشیار
کسادی
بی رونقی
تصویری از کسادی
تصویر کسادی
فرهنگ فارسی معین
کسادی
بی رواجی، بی رونقی، بی معاملگی، رکود
متضاد: رونق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کساد
تصویر کساد
بی رواجی، بی رونقی، بی رواج، کساد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کادی
تصویر کادی
درختی با ساقۀ خاکستری، برگ های باریک و گل های خوشه ای که پوست تنۀ آن مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
قریه ای است در سمرقند. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ناروان گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناروان شدن. (ترجمان جرجانی ص 81) (تاج المصادر). ناروا شدن نرخ. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
نباتی است بسیار خوشبو و آن از درختی حاصل میشود مانند درخت خرما و آن را به شیرازی گل گیری گویند و در ملک دکن کوره بکسر کاف و سکون واو و فتح رای بی نقطه خوانند شراب آن دفع آبله و جدری کند و جذام را نافع باشد، (برهان)، گل کیوره، روغن گل، روغن یاس، (الفاظ الادویه)، نباتی است که گلش بکمال خوشبو باشد و به هندی آن را کیوره گویند، (غیاث)، روغنی است و گیاهی خوشبوی و سرخ و هر چه باشد نیز نباتی است کثیرالوجود در بلاد عمان و یمن و هند و دکهن و بنگاله، به هندی کیوره است، گل آن سپید شبیه بذرت کلان خوشبوی خصوص برگهای درونی در آخر دوم گرم و خشک و نزد بعض معتدل مائل به حرارت و یبوست عرق الکاذی جهت خفقان و اعیاء و ماش و جدری و مانند آن بهترین دوایی است، (منتهی الارب)، درختی است شبیه به خرما در هند و چین و عربستان روید، پوست آن شبیه به برگ کاغذ است، آن روغنی میدهد که بنام دهن الکادی خوانده شده است، (دزی ص 434)،
کدر خوانند که آن نباتی است که در بلاد عرب و نواحی عمان و یمن میباشد و گویند طلع آنجاست، ابن میمون گوید بیشتر در زمین هند بود و درخت وی بلند نبود مانند نخل و طلع وی مانند طلع خرما بود پیش از آنکه از پوست بشکافند و بیرون میگیرند و از پوست بیرون می آورند و در روغن می اندازند و قباب می پرورند تا روغن قوت وی اخذ کند مؤلف گوید در گرمسیر شیراز بسیار بود و به پارسی گل کیدی میخوانند و بوی عظیم ناخوش دارد تا بحدی که جامه ای که بوی آن گیرد تا ریزه گردد بوی از وی زایل نشود و روغن وی بهترین آن بود که بطریق روغن بنفشه گیرند همچنان بادام در گل کیدی پرورند مانند بادام بنفشه، رازی گوید جذام را قطع کند و وی معتدل بود و شراب آن حصبه و جدی رانافع بود تا بحدی که کسی را که آبله بیرون آمده بودنه عدد، چون با شراب کادی بیاشامند به ده عدد نرسد و بدل آن بوزن آن صندل سرخ بود و بوزن آن بقم بود، (اختیارات بدیعی)، ابن الاعرابی گوید کادی و حربانی به لغت عرب بقم را گویند یعنی چون دارزینان را و غیر از او از ائمۀ لغت گویند کادی نوعی است از روغنهای معروف، ابوحنیفه گوید آن نوعی است از نبات بلاد عمان وبه او بعضی از روغنها را خوشبوی کند و بدهن الکادی تعریف کند و گوید طایفه ای که درخت کادی را دیده اند مرا چنان خبر کردند که آن درختی است بشکل درخت خرما واو را کاردو باشد چنانچه درخت خرما را و کاردوی او را پیش از آنکه شکافته شوند و در روغن اندازند و بگذارند تا روغن بوی او به خود گیرد و خوشبوی شود و برگ او را خوص الکادی گویند و کیهانی گوید از پس کوهها زمین ’قفص’ زمینهای نزه باشد و در آن زمینها نعمتها بسیارست و غالب درخت آن زمین از طرفی که به ساحل نزدیک است درخت کادی است و گفته است که درخت او را از پس یکدیگر برگها باشد بشکل درخت خرما و صبر بر اطراف برگ او خارها باشد الا آنکه برگ درخت کادی سفیدتر باشد و خوبتر و در طراوت و هیأت برگ رساس که در میان ساقهای او باشد مشابه بود و برگ او را در روغن شیره بیندازند و بگذارند تا به مجاورت او معطر شود و این را دهن الکادی گویند و بعضی از صیادنه گویند برگ درخت کادی به برگ صبر ماند چنانکه گفتیم و بوی او خوش بود واز غایه حدت و تیزی ممکن نبود که کسی او را ببوید وچون ببویند در حال زفاف شود و اگر در خانه بگذارند بوی آن خانه خوش شود، و حمزه گوید کادی نوعی است از ریاحین که منبت او در زمین شرارست و بیاسمین ماند الا آنکه شکوفۀ او سرخ بود و در نواحی فارس و ری روغن کادی ازو کشند، و حمزه گوید در اصفهان نوعی است از ریاحین که بطبع گرم است و او را اهل اصفهان کیده گویند و گوید ندانم که آن نبات کادی است یا ریحان دیگر و هندیان او را کل کیوره گویند، ص اونی گوید: روغن بلسان گرم است و بدل او مرسیاست یا بوزن او روغن کادی و نیم وزن او روغن نارجیل و چهار یک او روغن زیت کهنه، (ترجمه صیدنه)، اسم هندی است و به عربی کدر نامند در حوالی عمان و یمن کثیرالوجود است و شبیه به درخت خرما و برگش شبیه بدانۀ خرنوب و شکوفۀ او مانند شکوفۀ خرما و بغایت خوشبو و او را کبوره نامند و بعد از شکفتن در روغنها پرورش میدهند و مسمی بدهن الکادی و جهت درد کمر و مفاصل و ریاح و جذام نافع است و کادی در آخر دوم گرم و خشک و نزد بعضی معتدل و مقوی بدن و حواس و با تفریح و رافع خفقان و اعیا و ماثری و ثبور و جگر و مسکن دردهای صعب و شرب او که چوب او را کوبیده بجوشانند و آب او را با شکر بقوام آورند جهت آبله و حصبه بهترین ادویه است و اهل هند را اعتقاد آن است که چون شربت کدررا بنوشند زیاده بر نه عدد آبله برنمی آید و خاکستر او را جهت التیام زخمها مجرب دانسته اند و دانۀ او مقوی دل و معده و جگر است و رب کدر قوی تر از دانۀ اوو بدلش بوزن او صندل سرخ و مثل آن بقم است، (تحفۀ حکیم مؤمن)، نیز رجوع به ابن البیطار ذیل لغت ’کادی’و ضریر انطاکی ص 272 و کاذی در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
ششم، گویند جاء فلان سادساً و سادیاً و ساتاً، فمن قال سادساً بناه علی السدس، و من قال ساتاً بناء علی لفظ ست، و من قال سادیاً بالیاء ابدل السین یاء، (منتهی الارب در مادۀ ’س ت ت’) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شتر مهمل و بخود گذاشته شده، مر واحد و جمع راست، (منتهی الارب در مادۀ ’س دی’)
لغت نامه دهخدا
(فَ / فِ)
فتنه جو، سرکش و عاصی، جنگجو و ستیزه جو. (ناظم الاطباء) ، زن فاسد. نابکار. بلایه. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
حالت گشاد بودن. گشادگی. (از آنندراج). گشادی:
کرد تسخیرقلعه ای در دی
کاسمان هست زو یکی منظر
در بلندی چو بخت شاه جهان
در کشادی چو دست این چاکر.
مرشد یزدجردی (از آنندراج).
رجوع به گشادی شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گلیم فروش. (السامی فی الاسامی) (دهار). جمعی به این نسبت شهرت دارند که عبابافی و عبافروشی را می رساند. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
شاعر مروزی، کنیۀ اوبنا بر نقل نظامی عروضی ابوالحسن و بنابر نقل آذر وهدایت ابواسحاق و لقبش مجدالدین است. مولدش مرو بوده است و خود وی باین امر اشارت دارد. در اواخر عهد سامانی و اوایل عهد غزنوی میزیسته است و عوفی وی را در شمار شعراء آل سبکتکین نام برده است. در آغاز کار شاعری مداح بود و از مدایحش قطعاتی در تذکره ها موجوداست، ولی در اواخر عمر پشیمان شد و در جایی گوید:
به مدحت کردن مخلوق روح خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جزمخلوق نستودم.
و از اینجا می توان گفت مواعظ کسائی مربوط به همین دوره از زندگانی اوست. از ممدوحان کسائی یکی عبیدالله بن احمد بن حسین عتبی است که در 365 ه. ق. به وزارت نوح بن منصور رسید و دیگر سلطان محمود غزنوی است. کسائی به مذهب تشیع معتقد بوده است. وی از استادان مسلم شعر عصر خویش بود و در ابداع مضامین و بیان معانی و توصیفات و ایراد تشبیهات مهارت و قدرت بسیار داشت و علاوه بر توصیفات و مدایح، مواعظ و حکمت راهم در شعر فارسی به کمال رساند و مقدمات ظهور شاعرانی چون ناصرخسرو را فراهم ساخت. ولادت کسائی به سال 341 ه. ق. بوده است اما وفات او بدرستی معلوم نیست. آنچه مسلم است تا سال 391هجری زنده بوده است و پنجاه سال داشته و این معنی از اشعار وی آشکار می شود. ناصرخسرو به اشعار کسایی نظر داشته است و حال آنکه این شاعر خودپسندی خاص دارد و آسان با کسی در نمی آمیزد و از اینجا پیداست که کسائی را ارجی و مقامی والا بوده است. در اشعار ناصرخسرو چنین می یابیم:
که دیبای رومی است اشعار من
اگرشعر فاضل کسائی کساست.
ناصرخسرو.
گر بخواب اندر کسائی دیدی این دیبای من
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا.
ناصرخسرو.
دیبۀ رومیست سخنهای او
گر سخن شهره کسائی کساست.
ناصرخسرو.
گر سخنهای کسائی شده پیرندو ضعیف
سخن حجت باقوت و تازه و برناست.
ناصرخسرو.
سوزنی نیز در اشاره به سخنان جاودانۀ کسائی می گوید:
کرد عتبی باکسائی همچنان کردار خوب
ماند عتبی از کسائی تا قیامت زنده نام.
سوزنی.
و نیز گوید:
باش ممدوح بسی شاعر که ممدوحان بسی
زنده نامند از دقیقی و کسائی و شهید.
بیتی چند از سخنان آبدار این شاعر به نقل از مجلد دوم گنج بازیافته گرد آوردۀ دکتر دبیرسیاقی اینجا نقل می شود:
به سیصدوچهل و یک رسید نوبت سال
چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
بیامدم بجهان تا چه گویم و چه کنم
سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
که برده گشتۀ فرزندم و اسیر عیال
بکف چه دارم از این پنجه شمرده تمام
شمار نامۀ با صد هزار گونه و بال
من این شمار به آخرچگونه فصل کنم
که ابتداش دروغ است و انتهاش خجال
درم خریدۀ آزم ستم رسیدۀ حرص
نشانۀ حدثانم شکار ذل سؤال
دریغ فر جوانی دریغ عمر لطیف
دریغ صورت نیکو دریغ حسن و جمال
کجا شد آن همه خوبی کجا شد آن همه عشق
کجا شد آن همه نیرو کجا شد آن همه حال
سرم بگونۀ شیر است و دل بگونۀ قیر
رخم بگونۀ نیل است و تن بگونۀ نال
نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
چو کودکان بد آموز را نهیب دوال
گذاشتیم و گذشتیم وبودنی همه بود
شدیم و شد سخن ما فسانۀ اطفال
ایا کسائی پنجاه بر تو پنجه گذارد
بکندبال ترا زخم پنجه و چنگال
توگر بمال و امل بیش از این نداری میل
جدا شو از امل و گوش وقت خویش بمال.
#
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شوداندر نعیم گل
ای گل فروش گل چه فروشی برای سیم ؟
وز گل عزیزتر چه ستانی به سیم گل ؟
#
دستش از پرده برون آمد چون عاج سپید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه
پشت دستش به مثل چون شکم قاقم نرم
چون دم قاقم کرده سرانگشت سیاه.
#
ای ز عکس رخ تو آینه ماه
شاه حسنی و عاشقانت سپاه
هرکجا بنگری دمد نرگس
هرکجا بگذری برآید ماه
روی و موی تو نامۀ خوبیست
چه بود نامه جز سپید و سیاه ؟
به لب و چشم راحتی وبلا
به رخ و زلف توبه ای و گناه
دست ظالم زسیم کوته به
ای به رخ سیم زلف کن کوتاه.
#
مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر
بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار
آن کیست بدین حال و که بوده ست و که باشد
جز شیر خداوند جهان حیدر کرار
این دین هدی را به مثل دایره ای دان
پیغمبر ما مرکز وحیدر خط پرگار
علم همه عالم به علی داد پیمبر
چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار.
#
از خضاب من و از موی سیه کردن من
گر همی رنج خوری بیش خور و رنج مبر
غرضم زین نه جوانیست بترسم که ز من
خرد پیران جویند و نیابند اثر.
#
به جام اندر تو پنداری روان است
ولیکن گر روان دارد روانی
به ماهی ماند آبستن به مریخ
بزاید چون به پیش لب رسانی.
رجوع به تاریخ ادبیات در ایران از دکتر صفا ج 1 و لباب الالباب عوفی و چهارمقالۀ نظامی عروضی ومجمع الفصحاء ج 1 و سخن و سخنوران فروزانفر شود
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ / کِ لا/ کَ لی)
جمع واژۀ کسلان. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ترجمان علامۀ جرجانی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کساد
تصویر کساد
ناروائی متاع و جز آن، بی رواجی اشیا و عدم خریداری آن
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی: کاذی: کندی از گیاهان درختچه ایست از رده تک لپه ییها که سردسته تیره ای بنام کادی ها میباشد. این گیاه خاص مناطق گرم آسیا وافریقا واسترالیاست. ساقه اش از پوست صافی پوشیده شده است. ساقه مزبور در ارتفاع تقریبا دو متری از سطح زمین به سه شاخه منشعب میشود و هر یک از شاخه ها نیز همین انشعاب سه قسمتی را دارند. برگهایش دراز و در لبه ها و بمحاذات رگبرگ میانی دارای خارهای ریزی میباشد. بمناسبت شاخ و برگهای نسبه زیبایی که دارد یکی از گیاهان زینتی محسوب میشود و آنرا در گلخانه ها در گلدانهای بزرگ میکارند و جهت تزیین سالنها بکار میبرند کاذی کوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشادی
تصویر کشادی
گشادی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسادی پذیرفتن
تصویر کسادی پذیرفتن
کساد پذیرفتن: (اما اهل شهر در خریدن آن توقفی می کردند تا کسادی پذیرد)، (کلیله. مصحح مینوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساد
تصویر کساد
((کَ))
بی رواج شدن، بی رونق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسانی
تصویر کسانی
افرادی
فرهنگ واژه فارسی سره
بی خریدار، بی رونق، بی معامله، راکد
متضاد: پررونق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اغتشاش، آشوبگر
دیکشنری اردو به فارسی