جدول جو
جدول جو

معنی کسا - جستجوی لغت در جدول جو

کسا
(پسرانه)
عبای ضخیم
تصویری از کسا
تصویر کسا
فرهنگ نامهای ایرانی
کسا
جامه، لباس، عبا
تصویری از کسا
تصویر کسا
فرهنگ فارسی عمید
کسا
(کِ)
گلیم و پلاس را گویند. (برهان). گلیم. (دهار). گلیم که آن را پوشند. (غیاث اللغات). کساء. رجوع به کساء شود:
گر بخواب اندر کسائی دیدی این دیبای من
سوده کردی شرم و خجلت مر کسائی را کسا.
ناصرخسرو.
پیش کف راد تست از غایت جود و سخا
در شبه، دیبا رکو، اکسون کسا، اطلس گلیم.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
کسا
گلیم که آنرا پوشند عباءجمع اکسیه
تصویری از کسا
تصویر کسا
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کسایون
تصویر کسایون
(دخترانه)
کتایون، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سه دختر قیصر روم و همسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کساد
تصویر کساد
بی رواجی، بی رونقی، بی رواج، کساد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسالت آور
تصویر کسالت آور
آنچه اندوه، دل تنگی و ناخوشی بیاورد
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
در حاشیۀ مثنوی این لفظ به معنی دور و جدا نوشته شده است و در لطائف و غیره یافت نشد. (غیاث اللغات) (آنندراج). ظاهراً صحیح کلمه گسال است. (از غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان رشت. جلگه و معتدل است. و243تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مکاساه. با هم بزرگ منشی نمودن و فخر کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است به دمشق. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بزرگی، بزرگی آبائی، بلندی مرتبه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مجد و شرف و رفعت. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گلیم. ج، اکسیه. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). گلیم که آن را پوشند. ج، اکسیه. (آنندراج). جامه. (از اقرب الموارد).
- حدیث کساء، حدیثی که شرح بهم گرد آمدن حضرت محمد و علی و فاطمه و حسن و حسین و جبرئیل را در زیر گلیمی کند و آن را برای استشفاء خوانند. (از یادداشت مؤلف). رجوع به حدیث و حدیث کساء شود.
، شیر سرشیر بسته. (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، چادر. (از منتهی الارب). تحول الکساء، چیزی در چادر نهاد و بر پشت برداشت. (منتهی الارب)
مرکّب از: ک س و، جمع واژۀ کسوه و کسوه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، رجوع به کسوه شود
لغت نامه دهخدا
(کَس س)
ورزنده. (منتهی الارب) (آنندراج). بسیار کسب کننده. (از اقرب الموارد). کسب کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَسْ سا)
خاک روب. (مهذب الاسماء). خاک کش. (دهار). رجوع به کسح و کساحه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بیماری است مر شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ناروان گردیدن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ناروان شدن. (ترجمان جرجانی ص 81) (تاج المصادر). ناروا شدن نرخ. (المصادر زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
ریزه و شکسته از چیزی. کساره. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گسار. گسارنده. خورنده باشد و امر به این معنی هم هست یعنی بخور لیکن این لفظ را به غیر از غمگسار و میگسار با چیزی دیگر ترکیب نکرده اند و نان گسار و آب گسار نگفته اند و با کاف فارسی مشهور است اما در مؤید الفضلاء با کاف تازی نوشته اند و اصح نیز این است چه کساردن که مصدر است در فرهنگ جهانگیری با کاف فارسی به معنی گذاشتن آمده است نه به معنی خوردن اﷲ اعلم. (برهان) (آنندراج). خورنده و تحمل کننده و همیشه این صفت با کلمه می و غم مرکب می گردد چنانکه گویند می گسار یعنی خورندۀ می و غمگسار یعنی تحمل کننده غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تلفظی از کلمه کاشان، شهر معروف ایران. (تاریخ ادبیات براون ج 3 ص 423)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کساب
تصویر کساب
الفنجگر به دست آوردنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسان
تصویر کسان
خلق، مردم، مردمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساف
تصویر کساف
پاره ای از جامه پاره ای پارچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسار
تصویر کسار
کساره خرده ها ریزه ها شکننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساد
تصویر کساد
ناروائی متاع و جز آن، بی رواجی اشیا و عدم خریداری آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساء
تصویر کساء
عبا، جامه، لباس، گلیم، گلیم که آنرا پوشند عباءجمع اکسیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسان
تصویر کسان
((کَ))
دیگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کساد
تصویر کساد
((کَ))
بی رواج شدن، بی رونق شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کساء
تصویر کساء
((کِ))
جامه، لباس، گلیم، جمع اکسیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کسانی
تصویر کسانی
افرادی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسانه
تصویر کسانه
عاریتی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسان
تصویر کسان
افراد
فرهنگ واژه فارسی سره
اقارب، اقوام، بستگان، خویشان، فامیل، وابستگان، اشخاص، افراد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بی خریدار، بی رونق، بی معامله، راکد
متضاد: پررونق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دهقان، کشاورز
دیکشنری اردو به فارسی