جدول جو
جدول جو

معنی کزمازج - جستجوی لغت در جدول جو

کزمازج
(کَ / کِ زِ)
مأخوذ از گزمازک فارسی و به معنی آن. (ناظم الاطباء). به پارسی کزمازک گویند. (ترجمه صیدنه). تاکوت. فربیون. گزمازک. (یادداشت مؤلف). حب الاثل است که به فارسی عبارت از ثمر درخت گز باشد. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کزمازک و گزمازک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گزمازک
تصویر گزمازک
میوۀ گز، بار درخت گز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمازج
تصویر متمازج
آنچه با دیگری به هم آمیخته می شود، به هم آمیخته
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
منسوب است به کزمان که انتساب به جد اعلی است. (الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دیهی است از نواحی سغد سمرقند بین اشتیخن و کشانیه. (از انساب سمعانی) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
به معنی کماج است و آن نانی باشد معروف، (برهان)، نام نانی است که پزند و خورند و معروف است ... کوماج را به عربی طلمه گویند، (آنندراج)، کماج، (ناظم الاطباء)، کماج، طلمه، خبزالمله، مملول، ملیل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دل اعدات در تنورۀ غم
چو به خاکستر اندرون کوماج،
سوزنی (یادداشت ایضاً)،
رجوع به کماج شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
شهرکی است از بشاور به ناحیت پارس خرم و آبادان. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 134). خشت و کمارج دو شهرک اند در میان قهستان گرم سیر به غایت و درختان خرما بسیار باشد اما هیچ میوۀ دیگر نباشد و آب روان دارد اما گرم و ناخوش باشد و غلۀ آنجا بعضی بخس است و بعضی باریاب و مردم آنجا بیشترین سلاح ور و... باشند. (فارسنامه ابن البلخی ص 143). خشت و کمارج دو شهرند در میان کوهستان گرمسیر است و آب روان دارند و جزدرخت خرما هیچ میوۀ دیگر نبود غله اش هم دیمی و هم آبی باشد و مردم آنجا سلاح ورز باشند و... (نزهه القلوب چ لیدن ص 128). یکی از دهستانهای سه گانه بخش خشت از شهرستان کازرون و حدود و مشخصات آن به قرار ذیل است: از شمال به تنگ معروف ترکان و کتل کمارج، از مغرب به کتل رودک و رود خانه شاپور، از مشرق به ارتفاعات سربالشت و کوه پوسگان و از جنوب به دهستان حومه خشت محدود است. این دهستان در جنوب شرقی بخش واقع و جلگه و دامنه است و هوایی گرم دارد. آب مشروب و زراعتی آن از رود خانه شاپور و چشمه و قنات تأمین می شود. این دهستان از 8 آبادی تشکیل شده است و سکنۀ آن در حدود 2600 نفر و قرای مهم آن عبارت است از: ده کهنه، الیف، بناف، رودک، کمارج که مرکز دهستان است. در قسمتهای خاوری دهستان و باختر آن طوایف مختلف از ایل قشقایی قشلاق می کنند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(رَ ذَ نَ)
کزوزه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خشک شدن و درترنجیدن. (آنندراج) (از منتهی الارب). خشک شدن و منقبض شدن. (از اقرب الموارد) ، تندمزه گردیدن، بخیل و کم خیر شدن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تنگ کردن: کزالشی ٔ، تنگ کرد آن چیز را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، باهم نزدیک نهادن گام: کزخطاه، باهم نزدیک نهاد گام را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کزّ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مؤنث اکزم. مادیان ستبر و کوتاه لب. (ناظم الاطباء).
- اذن کزماء، گوشی کوتاه. (مهذب الاسماء).
- رجل کزماء و کزمه، پای انگشتان خرد. (مهذب الاسماء).
- شفه کزماء، لبی باریک و خرد. (مهذب الاسماء).
- ید کزماء، دست کوتاه انگشت. (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ زِ)
جمع واژۀ زمزمه. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا) (اقرب الموارد). رجوع به زمزمه شود
لغت نامه دهخدا
(زُ زِ)
چاهی است نزدیک خانه کعبه، شرفها الله تعالی. (منتهی الارب) (از آنندراج). بمعنی زمزم. (آنندراج). نام چاهی است در نزدیکی خانه کعبه که زمزم نیز گویند. (ناظم الاطباء). رجوع به زمزم شود
لغت نامه دهخدا
(زُ زِ)
ماء زمازم،آب بسیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) ، ماء زمزم و زمزام. و زمازم، ای بین الملح و العذب. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گَزْ زَ)
بار و میوۀ درخت گز را گویند و معرب آن جزمازج است و به عربی ثمرهالطرفا خوانند و حب الاثل همان است. (برهان) (آنندراج). بار درخت گز. (الفاظ الادویه). مؤلف اختیارات بدیعی نویسد: شعر الجن است و گویند آن پرسیاوشان است
لغت نامه دهخدا
(گَ)
گزمازک است که میوۀ درخت گز باشد. (برهان). طرفا. (تفلیسی). ثمرهالطرفا. گزمازک. (الفاظ الادویه). رجوع به گزمازک و گزمازج و گزم و طرفاء شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
ابوبکر محمد بن محمد بن جعفر بن جابر... رزمازی سغدی دهقان. از عبدالملک بن محمد استرآبادی و جز وی روایت دارد و ابوسعد ادریسی از وی روایت کرده است. مرگ رزمازی بسال 377 هجری قمری بود. (از لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب است به رزماز که دیهی است در سمرقند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
این نام در کتول و کجور و جواهردشت رامسر متداول است و آن گونه ای از بلوط است. (یادداشت مؤلف). یکی از گونه های بلوط است که به نام محلی پالط نیز خوانده می شود. رجوع به بلوط شود
لغت نامه دهخدا
(کَ مِ)
به معنی کژدل است. (آنندراج). کژخاطر. (فرهنگ فارسی معین). بداندیش. بدنهاد:
آن کژمزاجی کز دغا مانند فرزین کژ رود
چون بیدقی فرزین شده سر زیر کن کون با ز بر.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ ما زَ)
کزمازج. کزمازات. حب الائل و کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد). بار درخت کز که به تازی حب الائل نیز گویند. (از آنندراج) (ناظم الاطباء). بار درخت گز که حب الاثل نیز نامندش و لغتی فارسی است. جزمازج. (منتهی الارب). کزمازج. کزمازق. کزمازو. گزمازک. برجستگیهای کروی شکل شبیه به فندق که بر روی درخت گزشاهی حاصل می شود و چون دارای تانن فراوان است در رنگرزی و دباغی از آن استفاده می کنند. جزمازو. بقس. حب الاثل. رجوع به گزمازک و مترادفات کلمه شود، طرفا. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به طرفا شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ ما زَ)
حب الاثل که به فارسی عبارت از ثمر درخت گز باشد. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به کزمازج و کزمازک و گزمازک شود
لغت نامه دهخدا
(گَزْ زَ)
نوعی ازطرفاء. شیخ الرئیس در مفردات قانون گوید: هو ثمرهالطرفا. رجوع به گزم و گزمازو و گزمازک و طرفاء شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از جز مازج
تصویر جز مازج
پارسی تازی گشته گزمازگ میوه درخت گز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزمازج
تصویر گزمازج
گز مازک طرفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جزمازو
تصویر جزمازو
گزمازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرمازو
تصویر کرمازو
یکی از گونه های بلوط است که بنام محلی پالط نیز خوانده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جزمازج
تصویر جزمازج
گزمازک
فرهنگ لغت هوشیار
طرفا، برجستگیهایی کروی شکل شبیه بیک فندق که بر روی درخت کزشاهی حاصل میشود و چون دارای تانن فراوان است در رنگرزی و دباغی از آن استفاده میکنند جزمازج جزمازو بقس حب الاثل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوماج
تصویر کوماج
نام نانی است که بپزند و بخورند و معروف است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زمازم
تصویر زمازم
آب لبشور آب بسیار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمازج
تصویر متمازج
همامیز بهم آمیزنده مزج شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماج
تصویر زماج
دو برادران از مرغان شکاری، لاغر پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تمازج
تصویر تمازج
((تَ زُ))
آمیخته شدن، مخلوط شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمازج
تصویر متمازج
((مُ تَ زِ))
به هم آمیزنده، مزج شونده
فرهنگ فارسی معین
نان برنجی نوعی حلوا، فرصت طلب
فرهنگ گویش مازندرانی
زمینی که یک سال قبل شخم خورده و آماده ی کشت باشد
فرهنگ گویش مازندرانی