جدول جو
جدول جو

معنی کزر - جستجوی لغت در جدول جو

کزر(کَ زَ)
معرب گزر است. زردک. هویج. جزر. (یادداشت مؤلف) :
هر هویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کزر.
مولوی (مثنوی).
از کزر وز سیب و به وز گردکان
لذت دوشاب یابی تو از آن.
مولوی (مثنوی).
- کزر دشتی، کزر بیابانی. ششقاقل. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). رجوع به گرز و زردک و هویج شود.
- کزر موشان، گزر موشان. به لغت لرستان جمجم است. (تحفه). رجوع به جمجم و گزر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از آزر
تصویر آزر
(پسرانه)
نام پدر حضرت ابراهیم (ع)، اسبی که ران دو پای عقبش مشکی و دستهایش به رنگ دیگر است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از وزر
تصویر وزر
کوه بلند
ملجا، پناهگاه، هر جای مستحکم و استوار که پناهگاه شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتر
تصویر کتر
بیل پهن با دستۀ چوبی که ریسمانی به آن می بندند و یک نفر دسته را می گیرد و یک نفر سر ریسمان را و با آن زمین شیار کرده را پل کشی می کنند، پل کش، گراز، بنکن، بنگن، فه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کدر
تصویر کدر
تیره شدن، تیرگی، تاریکی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفر
تصویر کفر
مقابل ایمان، بی دینی، کنایه از سخن کفرآمیز یا حاکی از کفر مثلاً کفر نگو، ناسپاسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبر
تصویر کبر
بزرگی، بزرگ سالی، مقابل صغر، در فقه سن بلوغ که در دختران نه سالگی و در پسران پانزده سالگی است
کبر سن: سال خوردگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بزر
تصویر بزر
املای دیگر واژۀ بذر، بعضی از اندام های گیاهی مانند تخم، غده یا پیاز که گیاه جدیدی از آن می روید، تخم، دانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حزر
تصویر حزر
اندازه گرفتن به حدس و تخمین، دید زدن، برآورد کردن حاصل مزرعه یا میوۀ درخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبر
تصویر کبر
بزرگ منشی، خودخواهی، خودنمایی، نخوت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کزم
تصویر کزم
سبزه ای که در کنار جوی و حوض می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وزر
تصویر وزر
بزه، گناه
سنگینی، بار سنگین، بار گران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبر
تصویر کبر
درختچه ای خاردار، با برگ های پهن و گل های سفید که مصرف دارویی دارد و از غنچۀ آن ترشی تهیه می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبر
تصویر کبر
خفتان، نوعی جامۀ کژآگند که هنگام جنگ بر تن می کردند، گپر، گبر، قزاگند، تجفاف، برای مثال یکی کبر پوشید زال دلیر / به جنگ اندر آمد به کردار شیر (فردوسی - ۱/۳۱۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جزر
تصویر جزر
پایین رفتن متناوب و منظم سطح آب دریا بر اثر نیروی جاذبۀ ماه یا خورشید
جزرومد: پایین رفتن و بالا آمدن متناوب و منظم سطح آب دریا بر اثر نیروی جاذبۀ خورشید و ماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار
تصویر کار
آنچه کسی انجام می دهد، عمل، فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت می کند، پیشه، شغل،
آنچه فرد را به خود مشغول می کند، سرگرمی، وظیفه، گرفتاری، مشغولیت، کار گره خورده، مشکل،
محصول، تولید شده، اثر مثلاً این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است،
وسیله، ساختمان، کتاب یا پروژۀ در حال ساخت مثلاً کار که تمام شد برای چاپ می فرستم
موضوع، مسئله، عمل، رفتار مثلاً هیچ وقت سر از کارش درنیاوردم
جنگ، رزم، مرگ
پسوند متصل به واژه به معنای کننده مثلاً بزه کار، پرهیزکار، تباه کار
پسوند متصل به واژه به معنای کارنده مثلاً چغندرکار، سبزی کار، گل کار
بر کار: بارونق، بارواج
بر کار کردن: به کار انداختن، به کار گماشتن، روی کار آوردن
کار آب: شراب خواری، می خوارگی به افراط، برای مثال بس بس ای دل ز کار آب که عقل / هست از آب کار او بیزار (خاقانی - ۱۹۷)
کار افتادن: کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار اوفتادن: کار افتادن، کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار بستن: عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸) ، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
کار پرکرده: کار بسیار کرده، کاری که کسی بسیار کرده و در آن ورزیده شده باشد، برای مثال گفت پر کرد شهریار این کار / کار پرکرده کی بود دشوار (نظامی۴ - ۵۹۵)
کار داشتن: دارای شغل و کار بودن، مشغول کار بودن
کار فرمودن: به کار بردن، استعمال کردن، کاری را به کسی رجوع دادن، دستور کار دادن
کار کردن: به کاری پرداختن، به کاری مشغول بودن، به کار بستن، به جا آوردن، جنگ کردن، کارزار کردن، عمل کردن
کار گذاشتن: چیزی را در جایی نصب کردن
کار گل: کار ساختن گل برای ساختمان، کار بنّایی، کار ساختمان، گل مالی، برای مثال یکی بندۀ خویش پنداشتش / زبون دید و در کار گل داشتش (سعدی۱ - ۱۳۱)
کار و بار: شغل، عمل، کنایه از وضع و حال، برای مثال هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باری ست / سپندی گو بر آتش نه که دارد کاروباری خوش (حافظ - ۵۸۲)
کار و کر: کار و نیرو، مراد، مقصود
کار و کرد: کار و عمل، صنعت، پیشه، کاروبار
کار و کاچار: کار و لوازم مربوط به آن
کار و کشت: کشت و زرع، کشاورزی
کار و کیا: قدرت، توانایی، فرمانروایی، سلطنت، برای مثال عشق آن بگزین که جملۀ انبیا / یافتند از عشق او کاروکیا (مولوی - ۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کسر
تصویر کسر
عددی که کمتر از واحد صحیح باشد مانند ۰۴/۰، برخه، کم، کسره، حرکت زیر، کمبود، کمی، شکستن، خرد کردن، کنایه از شکست دادن، مغلوب کردن، شکاف
فرهنگ فارسی عمید
(مَ رَ کَ / مَ رِ کِ دَ)
چاره جویی و چاره جستن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اما صحیح گزردن است از گزر (=گزیر) + دن (پسوند مصدری) و اسم از آن گزرد است به معنی چاره. (از حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ / رِ)
گیاهی باشد خوشبوی. (برهان). نام گیاهی خوشبو. (ناظم الاطباء). گیاهی خوشبو در کشتی که سیراب شده باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). نباتی است خوشبو که نیز به فارسی سرزهره نامند. (فهرست مخزن الادویه) ، آب دادن کشتزار. (برهان). آبیاری کشت و زرع. (ناظم الاطباء) ، کشت و زراعت سیراب را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان تیر چائی بخش ترکمان شهرستان میانه، کوهستانی است و 796 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
پارسی تازی گشته تچر تجر خانه زمستانی را گویند، کوشک قصر کوشک، خانه زمستانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تزر
تصویر تزر
خانه تابستانی و ییلاقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خزر
تصویر خزر
خرد و تنگ گردیدن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حزر
تصویر حزر
تقدیر کردن، تخمین نمودن، دید زدن، برآورد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
سر بریدن حیوان پائین رفتن آب دریا و کم شدن آب پائین رفتن آب دریا و کم شدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بزر
تصویر بزر
تخم زراعت، دانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ازر
تصویر ازر
پیرامون، نیرو، ناتوانی، پشتیبانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کزرودرمی
تصویر کزرودرمی
خشکی پوست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عزر
تصویر عزر
نکوهیدن، باز داشتن، به بیگاری گرفتن، دین آموختن، گاییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار
تصویر کار
تکلیف، اکت، عمل، شغل، اپراسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کسر
تصویر کسر
بخش، برداشتها
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کفر
تصویر کفر
بی خدایی، خدا نشناسی
فرهنگ واژه فارسی سره
چوب سخت و سفت
فرهنگ گویش مازندرانی
میوه ی کوچک و سفت
فرهنگ گویش مازندرانی
شاخه ی درختی که پوستش سفت شده و از سبزی و شادابی افتاده
فرهنگ گویش مازندرانی