جدول جو
جدول جو

معنی کرکفیز - جستجوی لغت در جدول جو

کرکفیز
کفگیر، آلتی سوراخ سوراخ و دسته دار برای گرفتن کف روی پختنی ها یا ظرف کردن غذا، کفچه، کفلیز، کفچلیز، کفچلیزک، کفچلیزه، آردن، چمچه، کفچه
تصویری از کرکفیز
تصویر کرکفیز
فرهنگ فارسی عمید
کرکفیز
(کَ / کَ کَ)
کفکیر باشد و آن چمچه ای است سوراخ دار. (برهان) (آنندراج). کفچلیز. کفچلیزه. کفچلیزک. (فرهنگ فارسی معین) :
یاری دارم چنانکه حلقۀ...
باشداز چشم کرکفیز فزونتر.
سوزنی (از فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرکری
تصویر کرکری
کرکری خواندن، کرکری خواندن مثلاً از روی بی قیدی و ناسازگاری با کسی حرف زدن، جواب نامساعد دادن، لاف زدن، رجز خواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیکیز
تصویر کیکیز
تره تیزک، برای مثال کیکیز و گندنا و سپندان و کاسنی / این هر چهار گونه که دادی همه دژن (لغتنامه - دژن)
فرهنگ فارسی عمید
تراتیزک را گویند، (فرهنگ جهانگیری)، تره تیزک، (فرهنگ رشیدی)، تفلیسی این کلمه را با زا ضبط کرده، چون این کتاب برای قافیه ها تألیف شده کیکیز را در ردیف کاریزو ارزیز آورده و چون آن را کک کوج و ککز و ککج و ککش و کیکیش نیز گفته اند بی شبهه با زا باشد نه به اراء مهمله، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوخ
گنده دهانی کرفس خای نه کیکیز،
سوزنی (از جهانگیری)،
رجوع به کیکیر شود
لغت نامه دهخدا
(کِ فِءْ)
ابر بلند رفتۀ برهم نشسته. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کرفئه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کُ کُ)
استخوان نرمی را گویند که آن را توان خاییدن، مانند استخوان سرشانه و غیره که به عربی غضروف خوانند. (برهان) (آنندراج). کرکرک. کرکرانک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرکرانک و غضروف شود
لغت نامه دهخدا
در عبارت ذیل می نماید که نام نوعی پرنده باشد: و اندر دشتها و بیابانهای وی (هندوستان) جانوران گوناگونند چون پیل و کرگ و طاووس و کرکری و طوطک و شارک. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کَ رَ)
بمعنی نطق و ادراک کلیات باشد و شرف انسان به این فضیلت است. (برهان) (ناظم الاطباء). در برهان بمعنی نطق آورده و در فرهنگ (یعنی جهانگیری) نیافتم. (انجمن آرای ناصری). کلمه ظاهراً برساختۀ فرقۀ آذرکیوان است. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کرکز. (آنندراج) (انجمن آرا) (جهانگیری). علامت راه، دلیل و راهبر. (برهان) (ناظم الاطباء) :
با وی به زبان حال گفتم
این قصه چنان که هست کرکوز.
حکیم نزاری (از جهانگیری).
رجوع به کرکز شود
لغت نامه دهخدا
کورکوز. گورگوز. از جانب مغول والی خراسان ومازندران بود. در زمان منکوقاآن به سبب دانستن خط اویغوری تقربی یافت و در مهمات و مصالحی که بدو مفوض می شد، کفایتی نشان داد تا به ولایت خراسان و مازندران رسید و در آخرکار مسلمان شد. وی بفرمان قرااغول نوادۀ جغتای به قتل رسید. (از تاریخ جهانگشا چ اروپا ج 2 صص 225-241). رجوع به تاریخ مغول و گورگوز شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام پهلوانی تورانی که نبیرۀسلم بوده است. (فهرست ولف). و بنابه روایت شاهنامه در نبردی که میان وی و سام درگرفت به دست سام کشته شد. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 1 صص 186-188)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
آتش کرکوی، آتش کرکویه. آتشگاهی بوده است در سیستان و معبد جای گرشاسب که مردمان به امید برکات آنجا می شدند و دعا می کردند و مستجاب می شد. در نبرد میان کیخسرو و افراسیاب کیخسرو آنجا شد وپلاس پوشید و دعا کرد ایزدتعالی آنجا روشنایی فرا دید آورد و تاریکی که از جادوی افراسیاب پیدا آمده بودناچیز گشت و افراسیاب بگریخت، پس کیخسرو در آنجا که معبد گرشاسب بود آتشگاهی بساخت و اکنون آتشگاهست. (از تاریخ سیستان صص 35- 37). رجوع به کرکویه شود.
- سرود آتشکدۀکرکوی، این سرود از جمله اشعار شش هجایی اواخر دورۀ ساسانی و یا اوایل عهد اسلامی است که با توجه به یکی از روایات کهن حماسی بوجود آمده و باقی مانده است و چنانکه از ظاهر آن پیداست این سرود به لهجۀنسبتاً جدید دری، یعنی لهجۀ شرقی ایران است که مقارن ظهور اسلام معمول بوده و آن سرود این است:
فرخته باذا روش
خنیده گرشسب هوش
همی برست از جوش
انوش کن می انوش
دوست بذاگوش
به آفرین نهاده گوش
همیشه نیکی کوش
(که) دی گذشت و دوش
شاها خدایگانا
به آفرین شاهی.
(تاریخ ادبیات در ایران ذبیح اﷲ صفا ج 1 ص 130). رجوع به کرکوی و کرکویه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ یَ)
کرکویه. از رساتیق سیستان است. (تاریخ سیستان). شهری است در شمال زرنج. (یشتها ج 2 ص 293)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
معرب کرکیش است و آن نوعی از بابونج است. (فهرست مخزن الادویه) (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرکیش و کرکاش شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام کرکیلی دژ درآیرم، و در آنجا دزدانی ساکن بوده اند که آنان را کرکیلی می گفته اند و جمع آن کراکله آمده است. (یادداشت مؤلف). رجوع به کراکله شود
لغت نامه دهخدا
(کُ سُ فی ی)
نوعی از انگبین سفید کأنه سمی لبیاضه. (منتهی الارب). نوعی از عسل و گویا این نام بدو از آن نهاده اند که چون پنبه سفید است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ جِ)
سپوختن نیزه را در زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(کْرُ / کُ رُ کُ)
کروکودیل. تمساح. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به تمساح کروکودیل شود
لغت نامه دهخدا
رنگ سرخ ارغوانی، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ کِ)
قلعه کموش. شهری است در شمال سوریه بر نهر فرات در جایی که نبوکدنصر در سال 605 قبل از میلاد صف نبرد آراست و فرعون نخو را هزیمت داد. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
کرکوی. شهری است از نواحی سیستان و مجوسان در آنجا آتشکدۀ بزرگی دارند. (از معجم البلدان). رجوع به کرکوی شود.
- آتش کرکویه، آتش کرکوی. رجوع به کرکوی و سرود آتشکدۀ کرکوی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرکوز
تصویر کرکوز
علامت راه، راهبر راهنما دلیل بلد: (ور (گر) ز حیوان به پیشت آید بز هست آن هم بتفرقه کرکز) (آذری طوسی)
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره مرکبان که دارا گونه های دو ساله و پایا میباشد. ارتفاعش 30 تا 80 سانتیمتر است و معمولا در کنار جاده ها و روی دیوار ها و اماکن مخروب بحالت خود رو میروید. منشا اولی این گیاه را آسیای صغیر و بالکان نوشته اند ولی امروزه در غالب نقاط آسیا و اروپا بفراوانی میروید (در اکثر نقاط ایران خصوصا نواحی شمال فراوان است)، برگها گیاه مزبور نرم و برنگ سبز روشن و دارا تقسیمات دندانه دار است. نهنج گل آن دارا یک قسمت مرکزی برنگ زرد محصور در گلها زبانه یی سفید رنگ است. قسمت مورد استفاده آن گلها آنست اقحوان شجره مریم بابونه گاو چشم با بونه گاوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکری
تصویر کرکری
استخوان نرم که بخایند غضروف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرفیّ
تصویر کرفیّ
پوسته مرغانه، توده ابر
فرهنگ لغت هوشیار
تره تیزک: گنده دماغی بنفشه بوی نه کالوخ گنده دهانی کرفس خای نه کیکیز. (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسفیه
تصویر کرسفیه
برهوه دیو از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکدیل
تصویر کرکدیل
تمساح توضیح: احتراز از استعمال این کلمه بیگانه اولی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کر کفیز
تصویر کر کفیز
چمچمه ایست سوراخ دار: (یاری دارم چنانکه حلقه چشمش باشد از چشم کر کفیز فزونتر) (سوزنی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکری
تصویر کرکری
((کَ کَ))
استخوان نرم، غضروف، کرکری هم گویند، کرکرانک
فرهنگ فارسی معین
قارچ، قارچ سمی، پایین صخره و کوه
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی قارچ خوردنی
فرهنگ گویش مازندرانی
جمع آوری ساقه و خوشه ی برنج از مرعه جهت خرمن کوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع مار بی آزار، ریز جثه کوچک و سرخ رنگ، خرخره، نای
فرهنگ گویش مازندرانی