جدول جو
جدول جو

معنی کرکرک - جستجوی لغت در جدول جو

کرکرک
(کَ کَ رَ)
نام پرنده ای است دم دراز که در کناره های آب نشیند و دم جنباند و به عربی صعوه خوانند. (برهان) (آنندراج). کرکما. دم جنبانک. (فرهنگ فارسی معین) :
خجسته را بجز از خردما ندارد گوش
بنفشه را بجز از کرکرک نداردپاس.
منوچهری.
رجوع به صعوه، دم جنبانک و کرکما شود، عکه را هم گفته اند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رجوع به عکه شود، بعضی کرک را گویند که سلوی و بلدرچین باشد. (برهان) (آنندراج). کراک. (جهانگیری). رجوع به بلدرچین شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرکر
تصویر کرکر
نوعی پارچۀ نخی یا ابریشمی برای تهیۀ پرده یا رومبلی
فرهنگ فارسی عمید
نوعی پرده که از قطعه های یک اندازه درست شده و به وسیلۀ ریسمانی جمع می شود، بادگانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرکری
تصویر کرکری
کرکری خواندن، کرکری خواندن مثلاً از روی بی قیدی و ناسازگاری با کسی حرف زدن، جواب نامساعد دادن، لاف زدن، رجز خواندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرکره
تصویر کرکره
کوبیدن و بلغور کردن دانه هایی مانند ماش و باقلا در زیر دستاس
فرهنگ فارسی عمید
(کَ کَ رَ)
دهی است از دهستان بهی بخش بوکان شهرستان مهاباد. کوهستانی و معتدل است و 135 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کِ کِ)
درخت کاج را نیز گویند و به عربی صنوبر خوانند. (برهان). نوعی از کاج که آن را قمل قریش گویند. (فرهنگ فارسی معین). صنوبر صغار است که آن را قمل قریش نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ)
نوعی پارچۀ ضخیم و گرانبها. (یادداشت مؤلف). نوعی پارچۀ نخی یا ابریشمی که بدان پرده و رویۀ مبل سازند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ کِ)
نوعی از باقلا باشد و معرب آن جرجر است و به این معنی با گاف فارسی هم هست. (برهان). نوعی از باقلا. (ناظم الاطباء). کرکره. باقلا. (فرهنگ فارسی معین). اسم باقلی است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کِ کِ)
بانگ آسیا. نام آواز آسیای دستی. (یادداشت مؤلف) ، بانگ نوعی خندیدن که از قهقهه آهسته تر باشد. حکایت صوت قسمی خندیدن. (یادداشت مؤلف). خنده نه به اعتدال و ممتد، آواز گرفتن پوست بعضی حبوبات با سودن آجرپاره ای بدان. (یادداشت مؤلف) ، نام آواز کشانیدن کفش پاره در پای بر زمین. (یادداشت مؤلف) ، کشیدن چیزی بر زمین که برداشتن او را کشنده نتواند. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
کرکرش هم حساب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ رَ)
شرم سطبر. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از آنندراج) ، شتر نر قوی درشت. (منتهی الارب). شتر قوی و درشت، و مؤنث آن عرکرکه باشد. (از اقرب الموارد) ، مرد تندار و شکیبا. (منتهی الارب) (آنندراج) ، شتر که از خراش آرنج، بازویش بریده باشد. (منتهی الارب). شتری که پهلوی او بوسیلۀ آرنجش خط افتاده و بریده باشد و تا گوشت رسیده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَرَ)
پرنده ای است سیاه و سفید که آن را عکه می گویند. (از آنندراج) (از انجمن آرا). عقعق. کسک. زاغچه. زاغی. کشک. (یادداشت مؤلف). قشقرک:
چندین هزار کوتر و قمری و کشکرک
با تا دادیم که برج کس او می پرانسی.
صابونی بزبان قزوینی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
به لهجۀ طبری سبزه قبا. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ /کِ کُ سَ)
دهی است از دهستان کلخوران بخش مرکزی شهرستان اردبیل. جلگه ای و معتدل است و 1017 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ)
بارها برگردانیدن کسی را و چندین بار عود دادن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کوفتن دانه را و شکستن آن را و پاک کردن، خندیدن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، برگردانیدن باد ابر را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و گفته اند: کرکر فلان، ای ضحک و انهزم. (از اقرب الموارد) ، قرقره کردن در خنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، بانگ کردن ماکیان را، فراهم آوردن چیزی را. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، دور کردن. (منتهی الارب). دور کردن و رد کردن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بند نمودن. (منتهی الارب). حبس نمودن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). بند کردن. (ناظم الاطباء) ، گردانیدن آسیا را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آسیا گردانیدن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کِ کِ رَ)
پنجم سپل شتر و آن گردی سخت میان سینۀ اوست یا سینۀ هر ستور ذی خف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رحی زور شتر و گفته اند سینۀ هر ذی خف. (از اقرب الموارد) ، گروهی از مردم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شهر زیبایی در شمال عراق. قلعۀ آن بر سر تلی واقع و خود شهر در اطراف قلعه قرار دارد. (حواشی جهانگشای نادری چ انوار ص 651). این شهر کردنشین و از مراکز استخراج و تصفیه نفت است. 65هزار تن جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ / کُ کُ)
استخوان نرمی را گویند که آن را توان خاییدن، مانند استخوان سرشانه و غیره که به عربی غضروف خوانند. (برهان) (آنندراج). کرکرک. کرکرانک. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرکرانک و غضروف شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
جنبانیدن مشک شیر و مسکۀ آن گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). یقال ترکرک السقاء، ای تمخضه بالزبد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
گرگر. (آنندراج) (از انجمن آرا) (فرهنگ فارسی معین). یکی از نامهای خدای تعالی است جل جلاله. (برهان). نامی از نامهای خدای تعالی. (یادداشت مؤلف). نام خدای تعالی است. (انجمن آرا) (آنندراج). به لفظ پهلوی نام باری تعالی است. کامگر. (صحاح الفرس). نمی دانم معنی کرکر چیست، ولی از استعمال دقیقی پیداست که از اسماء صفات است نه ذات. گمان می کنم که کاف اول تازی و دومی پارسی باشد از ’کر’ بمعنی توان و قدرت و گر بمعنی مالک و دارا و معنی مجموع قدیر و قادر و توانا باشد. (یادداشت مؤلف). این کلمه در نسخۀ وفائی به معنی کامکار آمده و در ادات الفضلاء به هر دو کاف فارسی آمده و گفته است که به معنی صانعالصناعت است. (از یادداشتهای مؤلف). صورت مصحف گرگر و گروگر است. (حاشیۀ برهان) :
چو بیچاره گشتند و فریاد جستند
بر ایشان ببخشود یزدان کرکر.
دقیقی.
برآمد ز کوه آنگه آرام و جنبش
بدو داد در دهر یزدان کرکر.
ناصرخسرو.
بی رنج به کام دل رسیده
از یاری بخت و عون کرکر.
مسعودسعد.
، بمعنی کامکار هم آمده است که پادشاه صاحب اقبال باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهری بوده است به سیستان و سپاه سلطان محمود در حرب با هندوان آنجا فرودآمده بود: و سپاه سلطان به کرکنک فرودآمده بود و مردم بسیار از ایشان نحو هزار سوار به مشیتی رفته بودند اندر نواحی سیستان. (تاریخ سیستان ص 355)
لغت نامه دهخدا
در عبارت ذیل می نماید که نام نوعی پرنده باشد: و اندر دشتها و بیابانهای وی (هندوستان) جانوران گوناگونند چون پیل و کرگ و طاووس و کرکری و طوطک و شارک. (حدودالعالم)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرکری
تصویر کرکری
استخوان نرم که بخایند غضروف
فرهنگ لغت هوشیار
کاکایی (گویش گیلکی) از پرندگان کاج تازی نوعی از کاج که آنرا} قمل قریش {گویند. باقلا نوعی پارچه نخی یا ابریشمی که بدان پرده و رویه مبل سازند
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست از راسته سبکبالان جزو دسته دندانی نوکان از تیره کلاغها که در اکثر نقاط کره زمین یافت میشود. این پرنده دارا قدی متوسط است (تقریبا باندازه یک کبوتر)، کشکرک دمی دراز دارد. رنگ پر هایش سیاه و سفید است. پر های سیاهش متمایل به بنفش و ارغوانی است و پرنده ای چابک و موذی و مزور و خوراکش دانه و میوه و حشرات و گوشت و تخم مرغان دیگر است. زیر سینه ماده آن سفید رنگ است. کشکرک بطور کلی پرنده ایست مضر زیرا تخم پرندگان مفید دیگر را میخورد نسل آنها را کم میکند. بنابر این از از دیاد نسل این پرنده باید جلوگیر کرد. بهترین طرز دفع آن شکار با تفنگ یا مسموم کردن طعمه های گوشتی این جانور است. نوک کشکرک نسبه طویل ولی کاملا قوی است. پنجه هایش بلند و منتهی بناخن های خمیده است. وی لانه اش را روی درختان بزرگ نزدک آبادیها بنا میکند. بسیار زود با انسان مانوس میشود و زبان صاحبش را درک مینماید و گاهی هم برخی صدا ها را تقلید میکند زاغی کلاغ راغی قشقره زاغ پیسه زاغ دو رنگ زاغ سیاه سفید عقعق عکعک عکه کراک
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی پرده که از تخته های باریک و نازک درست می کنند و جلو در و پنجره مقابل آفتاب آویزان کنند
فرهنگ لغت هوشیار
((کَ کَ رَ))
پرنده ای است از راسته سبکبالان جزو دسته دندانی نوکان از تیره کلاغ ها که در اکثر نقاط کره زمین یافت می شود. کشکرک دمی دراز دارد. رنگ پرهایش سیاه و سفید است. پرنده ای چابک و موذی و مزور است و خوراکش دانه و میوه و حشرات و گوشت و تخم مرغان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرکر
تصویر کرکر
((کَ کَ))
دادگر، از نام های خداوند، کامکار، پادشاه صاحب اقبال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرکر
تصویر کرکر
((کُ کُ))
پارچه ای است نخی و ابریشمی یا پشمی که با آن پرده و رویه مبل سازند
فرهنگ فارسی معین
((کِ کِ رِ))
نوعی پرده که از تخته یا کائوچو باریک و بلند درست می کنند و پشت در و پنجره برای جریان هوا و جلوگیری از آفتاب گذارند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرکری
تصویر کرکری
((کَ کَ))
استخوان نرم، غضروف، کرکری هم گویند، کرکرانک
فرهنگ فارسی معین
مار از تخم درآمده، بچه مار زرد رنگ، نوعی مار که ریز جثه
فرهنگ گویش مازندرانی
از انواع مار بی آزار، ریز جثه کوچک و سرخ رنگ، خرخره، نای
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله ای منحنی شکل که پس از شخم زدن زمین، جهت هموار نمودن
فرهنگ گویش مازندرانی
کبک دری
فرهنگ گویش مازندرانی