جدول جو
جدول جو

معنی کرها - جستجوی لغت در جدول جو

کرها
باکراه با نفرت: طوعا او کرها
تصویری از کرها
تصویر کرها
فرهنگ لغت هوشیار
کرها
اکراهاً، بااکراه، جبراً، ناچار، ناخواسته
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کراه
تصویر کراه
کناره، کران، کرانه، نهایت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرما
تصویر کرما
کریم ها، بخشندگان، جمع واژۀ کریم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرپا
تصویر کرپا
شبدر، گیاهی خودرو یا کاشتنی با سه برگچۀ گرد که معمولاً به مصرف خوراک دام می رسد، هلندوز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرنا
تصویر کرنا
شیپور بزرگ، نای جنگی، خرنای، کرنای، کارنای، نای رویین، نای ترکی، برای مثال زود آ که شود رزمگهت همچو قیامت / کوس تو و کرنای تو چون دم زدن صور (امیرمعزی - ۳۰۲)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
طایفه ای از بابلیان که بنابه مندرجات کتیبۀ داریوش که در شوش به دست آمده است در حمل لوازم مورد نیاز قصر و ساختن آن سهمی داشته اند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 صص 1605- 1607 شود
لغت نامه دهخدا
(کَرْ)
رخنه گرفتن ووصل کردن دو چیز باشد با هم. (برهان) (آنندراج). گرفتن رخنه و پیوند دو چیز را با هم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دیروز باشد. (آنندراج). روز گذشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زی)
گیاهی باشد که آن را هلندوز خوانند. (لغت فرس اسدی). گیاهی باشد دارویی و آن را هلندوز هم گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). گرپا. کربا. (از برهان). نوعی از ریباس است. (یادداشت مؤلف). کرپه. کرپاوان. شبدر. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه را در فرهنگها به صورتهای زیر نیز ضبط کرده اند: کرپاوان، کزبار، کزبا، کزوا، کزیا، کریا. و خدای داناست که صحیح کدام است. (از یادداشت مؤلف) :
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
اگر زفیض کفت رشحه ای بدی در ابر
شدی زبرجد و فیروزه پیکر کرپا.
عسجدی.
رجوع به کرپه، کرپاوان و هلندوز شود
در ترکی میوۀ دیررس و برۀ دیرزاد و مانند اینهاست، یعنی میوه ای که برخی درختان دوباره پس از سپری شدن هنگام میوه دهی خود می دهند یا بره ای که برخی گوسفندان دوباره در تابستان می زایند. ولی چون این گونه میوه ها و بره ها همیشه کوچکتر از دیگر میوه ها وبره ها می باشند از اینجا کرپا را به معنی کوچک بکار برده اند و هم اکنون در آذربایجان کرپه به همین معنی است. (از شهریاران گمنام ص 241). رجوع به کرپه شود
لغت نامه دهخدا
تیره ای از ایل کلهر. (جغرافیایی سیاسی کیهان ص 61)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کنار. (از برهان) (از آنندراج). کرانه. کناره. (یادداشت مؤلف) ، انتها. نهایت. (از برهان) (از آنندراج). انجام. (یادداشت مؤلف) ، افق. کنارۀ آسمان. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
مخفف کهیعص، (کاف ها یا عین صاد) که کلمه اول از نخستین آیۀ سورۀ مریم است، کهیعص ذکر رحمه ربک عبده زکریا:
خاک مشکین که ز درگاه رسول آورده ست
حرز بازوش چو الکهف و چو کاها بینند،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
دهی است از توابع علی آباد ساری. (سفرنامۀ مازندران تألیف رابینو ص 120). در فرهنگ جغرافیایی کروا ضبط و نوشته شده است: دهی است از دهستان علی آباد بخش مرکزی شهرستان قائم شهر. دشت، معتدل و مرطوب است، با 200 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
اسم هندی بادمجان بری است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کرنای. کرنی. نای که برای شنواندن مردم کر بکار رود. سماعه. (یادداشت مؤلف) ، نوعی از نفیر. (ناظم الاطباء). کره نای. خرنای. نوعی نفیر دراز که در قدیم در رزم بکار می رفت و اینک در ولایات شمالی ایران (مخصوصاً گیلان) به هنگام اقامۀمراسم عزاداری (عاشورا) بندرت استعمال میشود. (حاشیۀ برهان چ معین ج 3). یکی از اسباب موسیقی می باشد وبه هیئت شاخ نفیر ساخته شده است و در عیدها و زمان اعلان جنگ و غیره نواخته می شود. (از قاموس کتاب مقدس). بوق بلندتر از سرنا با دهانۀ فراخ. طول بوق گاه نزدیک یک گز و نیم است. (یادداشت مؤلف) :
کوس حاج است که دیو از فزعش گردد کر
زو چو کرنای سلیمان دم عنقا شنوند.
خاقانی.
، آلتی است بادی و بلند که صدای آن بم است و چون سوراخ ندارد با انگشتان نواخته نشود و از این روی فقط برای دم دادن به کار می رود. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کرنای شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قسمی از سماروغ، انگور فرنگی که به فرانسه گروزی نامند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان فریم بخش مرکزی شهرستان ساری. معتدل و مرطوب است و 304 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ هَُ)
دهی از دهستان ارنگه است که در بخش کرج شهرستان تهران واقع است و 156 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(لُ)
دهی از دهستان مرودشت بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 49 هزارگزی شمال زرقان کنار راه فرعی مرودشت به ابرج. دامنه، معتدل، مالاریایی. دارای 240 تن سکنۀ شیعۀ فارسی زبان. آب آن از قنات، محصول آن غلات و چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کی، یعنی چه کسان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ گِ رِ تَ)
به ناکام. به ناخواست. ناخواه. به زور. به ستم. جبراً. قهراً. قسراً. به زبردستی. به کراهت. به استکراه. به اکراه. مقابل طوعاً. (یادداشت مؤلف) : حکم شما را چه توان کرد که طوعاً او کرهاً واقع و مجری. (ترجمه تاریخ یمینی ص 456). وزیر این سخن بشنید طوعاً اوکرهاً بپسندید. (گلستان سعدی). رجوع به کره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کرکا. نام ناحیه ای است که در کتیبۀ داریوش اول پادشاه هخامنشی آمده و این پادشاه آن را از متصرفات خود دانسته است. جای کرخا بطور دقیق معلوم نیست، گروهی با گرجستان و گروه دیگر با کاریۀ آسیای صغیر منطبق دانسته اند، اما صاحب تاریخ ایران باستان آن را همان قرطاجنه که فنیقیها کرث خدشث می نامیدند پنداشته است. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1452 و 1454). رجوع به قرطاجنه و کارتاژ شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کرپا
تصویر کرپا
شبدر: (پیش تیغ تو روز صف دشمن دست چون پیش داس نو کرپا) (رودکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراه
تصویر کراه
نهایت، کران
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی نفیر دراز که در قدیم در رزم بکار میرفت و اینک در ولایات شمال ایران (مخصوصا گیلان) بهنگام اقامه مراسم عزا داری (عاشورا) بندرت بکار برده میشود، آلتی است بادی و بلند که صدای آن بم است و چون سوراخ ندارد با انگشتان نواخته نمیشود و از اینرو فقط برای دم دادن بکار میرود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرشا
تصویر کرشا
مونث اکرش شکم گنده: زن، پای گوشتالود، زهدان بزرگ، آوند شکمدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرنا
تصویر کرنا
((کَ))
کرنای، شیپور بزرگ، نای جنگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کراه
تصویر کراه
((کَ))
نهایت، کرانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرپا
تصویر کرپا
((کَ))
گرپا. کرپه، شبدر
فرهنگ فارسی معین
بوق، نفیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وسیله ی ماهی گیری که شاملتوری با دسته ی بلند چوبی است
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع لنگای منطقه ی عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی
شب صاف و مهتابی که در آسمان لکه های سفید ابر دیده شود
فرهنگ گویش مازندرانی
انجام دادن
دیکشنری اردو به فارسی