جدول جو
جدول جو

معنی کردگر - جستجوی لغت در جدول جو

کردگر
کردگار، انجام دهنده، فعال، از نام های خداوند، به عمد، عمداً، آفریننده، خالق
تصویری از کردگر
تصویر کردگر
فرهنگ فارسی عمید
کردگر(کَ گَ)
آلتی است آهنین با زنجیری و دسته که زارعین بدان مرزهای کرد را راست کنند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کردگر((کَ گَ))
کننده، فاعل
تصویری از کردگر
تصویر کردگر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کردر
تصویر کردر
دره، زمین پشته پشته، بیابان، برای مثال خوارزم گرد لشکرش ار بنگری همی / بینی علم علم تو به هر دشت و کردری (عنصری - ۳۴۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردار
تصویر کردار
کار، عمل، رفتار، برای مثال کردار اهل صومعه ام کرد می پرست / این دوده بین که نامۀ من شد سیاه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، طرز، روش، قاعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردگر
تصویر کاردگر
کارد ساز، چاقوساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردگار
تصویر کردگار
انجام دهنده، فعال، از نام های خداوند، به عمد، عمداً، برای مثال نه چون پور میر خراسان که او / عطا را نشسته بود کردگار (رودکی - ۵۰۱)، آفریننده، خالق
فرهنگ فارسی عمید
(کِ دْ / کِ دِ)
فاعل. عامل. (یادداشت مؤلف). کننده. (از فرهنگ فارسی معین) :
ز گردش شود کردگی آشکار
نشان است پس کرده بر کردگار.
(گرشاسبنامه).
، بسیار عمل کننده. فعال. (فرهنگ فارسی معین)،
{{اسم خاص}} نام خدای تعالی. (صحاح الفرس). نامی از نامهای خدای تعالی. (برهان) (ناظم الاطباء). آفریننده. خالق. جهان آفرین. صانع. آفریدگار. پروردگار. (یادداشت مؤلف) :
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
رودکی.
چون جامۀ اشن بتن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش.
رودکی.
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان.
فردوسی.
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم بگیتی یکی داستان
ازین نامۀ نامور باستان.
فردوسی.
همی راند جمشید خون در کنار
همی کرد پوزش (از ناسپاسی خود) بر کردگار.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.
فردوسی.
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز.
فردوسی.
وین کمال ملک او جوید بسعد از اختران
وآن دوام عمر او خواهد بخیر از کردگار.
منوچهری.
آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار.
منوچهری.
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 278).
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
چنان دان که هود اندران روزگار
پیمبر بد ازداور کردگار.
اسدی (گرشاسبنامه).
کردگارت من اندر تو همی بینم
بر دو چشم دل ای گنبد زنگاری.
ناصرخسرو.
آن همی گوید که گرتان نیستی دو کردگار
نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی.
ناصرخسرو.
مراد کردگار این از این چیست
در این معنی چه داری یاد از استاد.
ناصرخسرو.
اینت گوید کردگار ما همه
چرخ و خاک و باد و آب و آذرست.
ناصرخسرو.
آسمان و زمین را جز او کردگار نه. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین).
چو تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی.
سنائی.
گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن
پس مکن از کردگار از پی روزی گله.
سنائی.
هرکه از کردگار ترسنده ست
خلق عالم از او هراسنده ست.
سنائی.
هرکه را کردگار کرد عزیز
نتواند کسی که خوار کند.
عمادی شهریاری.
صد لطف از کردگار و ز دل تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا.
خاقانی.
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
خاقانی.
از خط کردگار ملک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش.
خاقانی.
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار.
خاقانی.
آفرینندۀ خزاین جود
مبدع جود و کردگار وجود.
نظامی.
که ای کهبذ بحق کردگارت
که ایمن کن مرا درزینهارت.
نظامی.
کنون چون اسپری شد روزگارش
روانش باد شاد از کردگارش.
نظامی.
چو کردگار جهان وضع روزگار نهاد
اساس کار بر ارکان پایدار نهاد.
هندوشاه نخجوانی.
گفت فلیبکوا کثیراً گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار.
مولوی.
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
سعدی (بوستان).
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
سعدی (بوستان).
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار.
سعدی.
نشناسد که کردگارش کیست
نه بداند که اصل کارش چیست.
اوحدی.
عارف کردگار زر چه کند
ولی اﷲ بار و خر چه کند.
اوحدی.
،
{{قید مرکّب}} بعضی دانسته و عمداً گفته اند. (برهان). عمداً. (صحاح الفرس) (شعوری). قصداً. (شعوری) .جهانگیری این معنی را آورده و شاهد ذیل را نقل کرده است:
نه چون پور میر خراسان که او
عطا را نشسته بود کردگار.
و شعر بگفتۀ رشیدی از رودکی است. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 995 شود. مصحح فرهنگ رشیدی در حاشیه نوشته است:محل تأمل است چه در بیت ’کرده کار’ هم توان خواند بمعنی همه کارکرده و فارغ شده یا بمعنی جلد و مجرب. (ازحاشیۀ برهان چ معین). مؤلف در یادداشتهای خویش نوشته است: در این شعر لفظ کردگار بمعنی عمداً نیست، بلکه بمعنی مهیا و آماده و مستعد می نماید
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
درۀ کوه بود. (فرهنگ اسدی). زمین کوه و دره را گویند. (برهان). دره. (فهرست شاهنامۀ ولف) :
خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز
بینی علم علم تو بهر دشت و کردری.
عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی).
شمال اندروگر بجنبد نداند
فراز از نشیبی و از کوه کردر.
ناصرخسرو.
قلم کردار دست و پایش و گوش
چو نامه درنوردد کوه و کردر.
مسعودسعد.
مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان
دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب.
مسعودسعد.
زاهدآسا کبادۀ زربفت
بر سر کوه و کردر اندازد.
خاقانی.
ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا
ز وادی به وادی ز کردر به کردر.
؟ (از سندبادنامه).
آن را که در این خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بینی
خرمن خرمن به کوه و کردر.
؟ (از سندبادنامه).
، زمین پشته پشته. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (صحاح الفرس) ، زمین هموار. (ناظم الاطباء) :
خورشید پیش طلعت او تیره
گردون بجای حضرت او کردر.
ناصرخسرو.
چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا
چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر.
مسعودسعد.
گه جهم همچو رنگ برکهسار
گه خزم همچو مار در کردر.
مسعودسعد.
مدحهای تو حرز جان و تنم
در بیابان و بیشه و کردر.
مسعودسعد.
، ده. قصبه. (یادداشت مؤلف) :
درازتر سفر او بدان رهی بوده ست
که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر.
فرخی.
، زمین سخت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ رَ)
ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بیل دار، کاونده و حفار. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). ممکن است مصحف گودگر باشد. (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
نامی از نامهای خدا. (یادداشت مؤلف). کروکر. گروگر:
فرزند تو امروز بود جاهل وعاصی
فردات چه فریاد رسد نزد کروگر.
ناصرخسرو.
رجوع به کروکر، کرگر و گروگر شود
لغت نامه دهخدا
(کِ گِ)
نام ستاره ای است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کرده. شغل و عمل و کار. (برهان). فعل. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). کوشش پیوسته در کار. هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. (ناظم الاطباء) ، به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل:
کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او.
حافظ.
- بدکردار، بدعمل. بدخواه. (ناظم الاطباء) ، رفتار و کار خوب. (از آنندراج) ، کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش:
کردار بود جاه گر نام بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی (از آنندراج).
رجوع به کردار کردن شود، طرز. روش. قاعده. (برهان) ، هیئت. صورت. شکل. (فرهنگ فارسی معین).
- برکردار، به شکل. به صورت. به هیأت. (از فرهنگ فارسی معین) : چون زنی نشسته بر تختی برکردار منبر. (التفهیم ص 92).
- به کردار، مانند. همچون. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی نامۀ نغزپیکر نوشت
به نغزی به کردار باغ بهشت.
نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعه فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ/ دِ)
عاملیت. فاعلیت. کنندگی:
ز گردش شود کردگی آشکار
نشان است پس کرده بر کردگار.
اسدی (گرشاسبنامه)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ)
دهی است از دهستان خسروشاه بخش اسکو از شهرستان تبریز. جلگه ای و معتدل است و 285 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کاردساز. و چاقوساز. (ناظم الاطباء). سکاک. آنکه کارد سازد: حمزۀ ازجاهی کاردگر که مرید شیخ بود و شیخ را در حق او نظری تمامتر، هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه برفتی و تا آن وقتی که شیخ از خانه بیرون آمدی او به میهنه رسیدی و بر جای خود نشستی. (اسرار التوحید چ ذبیح اﷲ صفا ص 238)
لغت نامه دهخدا
(کَ گَ)
کرکر. نام حضرت احدیت جل جلاله و معنی ترکیبی آن خداوند توانائی وقدرت است. (از یادداشت مؤلف). رجوع به کرکر شود
لغت نامه دهخدا
شغل و عمل و کار، هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد، صنعت، پیشه، اشتغال
فرهنگ لغت هوشیار
فاعل، عامل، کننده، نام خدایتعالی، آفریننده، خالق جهان آفرین، صانع و بمعنی فعال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردگی
تصویر کردگی
فاعلیت، کنندگی، عاملیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردر
تصویر کردر
دره کوه: (خوارزم کرد لشکر ش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردر) (عنصری)، زمین پشته پشته، زمین سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دردگر
تصویر دردگر
نجار، چوب تراش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردار
تصویر کردار
((کِ))
کار، عمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردگار
تصویر کردگار
((کِ))
بسیار کننده، فعال، دانسته و عمداً، یکی از نام های خداوند متعال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردر
تصویر کردر
((کَ دَ))
دره، بیابان، زمین سخت و هموار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردار
تصویر کردار
عمل
فرهنگ واژه فارسی سره
آفریدگار، آفریننده، خالق، خدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رفتار، عمل، فعل، کار، کنش، صفت، رسم، روش، شیوه، شکل، هیئت
متضاد: گفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد