انجام دهنده، فعال، از نام های خداوند، به عمد، عمداً، برای مثال نه چون پور میر خراسان که او / عطا را نشسته بود کردگار (رودکی - ۵۰۱)، آفریننده، خالق
انجام دهنده، فعال، از نام های خداوند، به عمد، عمداً، برای مِثال نه چون پورِ میرِ خراسان که او / عطا را نشسته بُوَد کردگار (رودکی - ۵۰۱)، آفریننده، خالق
فاعل. عامل. (یادداشت مؤلف). کننده. (از فرهنگ فارسی معین) : ز گردش شود کردگی آشکار نشان است پس کرده بر کردگار. (گرشاسبنامه). ، بسیار عمل کننده. فعال. (فرهنگ فارسی معین)، {{اسم خاص}} نام خدای تعالی. (صحاح الفرس). نامی از نامهای خدای تعالی. (برهان) (ناظم الاطباء). آفریننده. خالق. جهان آفرین. صانع. آفریدگار. پروردگار. (یادداشت مؤلف) : خدای را نستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود. رودکی. چون جامۀ اشن بتن اندر کند کسی خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش. رودکی. نکشتم که فرزند بد در نهان بترسیدم از کردگار جهان. فردوسی. گر از بخشش کردگار سپهر مرا زندگی ماند و تازه چهر بمانم بگیتی یکی داستان ازین نامۀ نامور باستان. فردوسی. همی راند جمشید خون در کنار همی کرد پوزش (از ناسپاسی خود) بر کردگار. فردوسی. نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار. فردوسی. ز لشکر بشد تا بجای نماز ابا کردگار جهان گفت راز. فردوسی. وین کمال ملک او جوید بسعد از اختران وآن دوام عمر او خواهد بخیر از کردگار. منوچهری. آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان از ملت محمد و توحید کردگار. منوچهری. عزیز آن کس باشد که کردگار جهان کند عزیزش بی سیر کوکب سیار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 278). هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد باشد از حکم کردگار قدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). چنان دان که هود اندران روزگار پیمبر بد ازداور کردگار. اسدی (گرشاسبنامه). کردگارت من اندر تو همی بینم بر دو چشم دل ای گنبد زنگاری. ناصرخسرو. آن همی گوید که گرتان نیستی دو کردگار نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی. ناصرخسرو. مراد کردگار این از این چیست در این معنی چه داری یاد از استاد. ناصرخسرو. اینت گوید کردگار ما همه چرخ و خاک و باد و آب و آذرست. ناصرخسرو. آسمان و زمین را جز او کردگار نه. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین). چو تو در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی. سنائی. گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن پس مکن از کردگار از پی روزی گله. سنائی. هرکه از کردگار ترسنده ست خلق عالم از او هراسنده ست. سنائی. هرکه را کردگار کرد عزیز نتواند کسی که خوار کند. عمادی شهریاری. صد لطف از کردگار و ز دل تو یک سخن صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا. خاقانی. کار از این و آن نگردد نیک کارها نیک کردگار کند. خاقانی. از خط کردگار ملک راست محضری المقتفی خلیفتنا مهر محضرش. خاقانی. امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار. خاقانی. آفرینندۀ خزاین جود مبدع جود و کردگار وجود. نظامی. که ای کهبذ بحق کردگارت که ایمن کن مرا درزینهارت. نظامی. کنون چون اسپری شد روزگارش روانش باد شاد از کردگارش. نظامی. چو کردگار جهان وضع روزگار نهاد اساس کار بر ارکان پایدار نهاد. هندوشاه نخجوانی. گفت فلیبکوا کثیراً گوش دار تا بریزد شیر فضل کردگار. مولوی. ترا نیست آن تکیه بر کردگار که مملوک را بر خداوندگار. سعدی (بوستان). نماند ستمکار بدروزگار بماند بر او لعنت کردگار. سعدی (بوستان). برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت کردگار. سعدی. نشناسد که کردگارش کیست نه بداند که اصل کارش چیست. اوحدی. عارف کردگار زر چه کند ولی اﷲ بار و خر چه کند. اوحدی. ، {{قید مرکّب}} بعضی دانسته و عمداً گفته اند. (برهان). عمداً. (صحاح الفرس) (شعوری). قصداً. (شعوری) .جهانگیری این معنی را آورده و شاهد ذیل را نقل کرده است: نه چون پور میر خراسان که او عطا را نشسته بود کردگار. و شعر بگفتۀ رشیدی از رودکی است. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 995 شود. مصحح فرهنگ رشیدی در حاشیه نوشته است:محل تأمل است چه در بیت ’کرده کار’ هم توان خواند بمعنی همه کارکرده و فارغ شده یا بمعنی جلد و مجرب. (ازحاشیۀ برهان چ معین). مؤلف در یادداشتهای خویش نوشته است: در این شعر لفظ کردگار بمعنی عمداً نیست، بلکه بمعنی مهیا و آماده و مستعد می نماید
فاعل. عامل. (یادداشت مؤلف). کننده. (از فرهنگ فارسی معین) : ز گردش شود کردگی آشکار نشان است پس کرده بر کردگار. (گرشاسبنامه). ، بسیار عمل کننده. فعال. (فرهنگ فارسی معین)، {{اِسمِ خاص}} نام خدای تعالی. (صحاح الفرس). نامی از نامهای خدای تعالی. (برهان) (ناظم الاطباء). آفریننده. خالق. جهان آفرین. صانع. آفریدگار. پروردگار. (یادداشت مؤلف) : خدای را نستودم که کردگار من است زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود. رودکی. چون جامۀ اشن بتن اندر کند کسی خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش. رودکی. نکشتم که فرزند بد در نهان بترسیدم از کردگار جهان. فردوسی. گر از بخشش کردگار سپهر مرا زندگی ماند و تازه چهر بمانم بگیتی یکی داستان ازین نامۀ نامور باستان. فردوسی. همی راند جمشید خون در کنار همی کرد پوزش (از ناسپاسی خود) بر کردگار. فردوسی. نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار. فردوسی. ز لشکر بشد تا بجای نماز ابا کردگار جهان گفت راز. فردوسی. وین کمال ملک او جوید بسعد از اختران وآن دوام عمر او خواهد بخیر از کردگار. منوچهری. آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان از ملت محمد و توحید کردگار. منوچهری. عزیز آن کس باشد که کردگار جهان کند عزیزش بی سیر کوکب سیار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 278). هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد باشد از حکم کردگار قدیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388). چنان دان که هود اندران روزگار پیمبر بد ازداور کردگار. اسدی (گرشاسبنامه). کردگارت من اندر تو همی بینم بر دو چشم دل ای گنبد زنگاری. ناصرخسرو. آن همی گوید که گرتان نیستی دو کردگار نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی. ناصرخسرو. مراد کردگار این از این چیست در این معنی چه داری یاد از استاد. ناصرخسرو. اینت گوید کردگار ما همه چرخ و خاک و باد و آب و آذرست. ناصرخسرو. آسمان و زمین را جز او کردگار نه. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین). چو تو در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی. سنائی. گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن پس مکن از کردگار از پی روزی گله. سنائی. هرکه از کردگار ترسنده ست خلق عالم از او هراسنده ست. سنائی. هرکه را کردگار کرد عزیز نتواند کسی که خوار کند. عمادی شهریاری. صد لطف از کردگار و ز دل تو یک سخن صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا. خاقانی. کار از این و آن نگردد نیک کارها نیک کردگار کند. خاقانی. از خط کردگار ملک راست محضری المقتفی خلیفتنا مهر محضرش. خاقانی. امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار. خاقانی. آفرینندۀ خزاین جود مبدع جود و کردگار وجود. نظامی. که ای کهبذ بحق کردگارت که ایمن کن مرا درزینهارت. نظامی. کنون چون اسپری شد روزگارش روانش باد شاد از کردگارش. نظامی. چو کردگار جهان وضع روزگار نهاد اساس کار بر ارکان پایدار نهاد. هندوشاه نخجوانی. گفت فلیبکوا کثیراً گوش دار تا بریزد شیر فضل کردگار. مولوی. ترا نیست آن تکیه بر کردگار که مملوک را بر خداوندگار. سعدی (بوستان). نماند ستمکار بدروزگار بماند بر او لعنت کردگار. سعدی (بوستان). برگ درختان سبز در نظر هوشیار هر ورقش دفتری است معرفت کردگار. سعدی. نشناسد که کردگارش کیست نه بداند که اصل کارش چیست. اوحدی. عارف کردگار زر چه کند ولی اﷲ بار و خر چه کند. اوحدی. ، {{قِیدِ مُرَکَّب}} بعضی دانسته و عمداً گفته اند. (برهان). عمداً. (صحاح الفرس) (شعوری). قصداً. (شعوری) .جهانگیری این معنی را آورده و شاهد ذیل را نقل کرده است: نه چون پور میر خراسان که او عطا را نشسته بود کردگار. و شعر بگفتۀ رشیدی از رودکی است. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 995 شود. مصحح فرهنگ رشیدی در حاشیه نوشته است:محل تأمل است چه در بیت ’کرده کار’ هم توان خواند بمعنی همه کارکرده و فارغ شده یا بمعنی جلد و مجرب. (ازحاشیۀ برهان چ معین). مؤلف در یادداشتهای خویش نوشته است: در این شعر لفظ کردگار بمعنی عمداً نیست، بلکه بمعنی مهیا و آماده و مستعد می نماید
درۀ کوه بود. (فرهنگ اسدی). زمین کوه و دره را گویند. (برهان). دره. (فهرست شاهنامۀ ولف) : خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردری. عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی). شمال اندروگر بجنبد نداند فراز از نشیبی و از کوه کردر. ناصرخسرو. قلم کردار دست و پایش و گوش چو نامه درنوردد کوه و کردر. مسعودسعد. مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب. مسعودسعد. زاهدآسا کبادۀ زربفت بر سر کوه و کردر اندازد. خاقانی. ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا ز وادی به وادی ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه). آن را که در این خلاف باشد گو رو به مصاف شاه بنگر تا مغز مخالفانش بینی خرمن خرمن به کوه و کردر. ؟ (از سندبادنامه). ، زمین پشته پشته. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (صحاح الفرس) ، زمین هموار. (ناظم الاطباء) : خورشید پیش طلعت او تیره گردون بجای حضرت او کردر. ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. گه جهم همچو رنگ برکهسار گه خزم همچو مار در کردر. مسعودسعد. مدحهای تو حرز جان و تنم در بیابان و بیشه و کردر. مسعودسعد. ، ده. قصبه. (یادداشت مؤلف) : درازتر سفر او بدان رهی بوده ست که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر. فرخی. ، زمین سخت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
درۀ کوه بود. (فرهنگ اسدی). زمین کوه و دره را گویند. (برهان). دره. (فهرست شاهنامۀ ولف) : خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردری. عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی). شمال اندروگر بجنبد نداند فراز از نشیبی و از کوه کردر. ناصرخسرو. قلم کردار دست و پایش و گوش چو نامه درنوردد کوه و کردر. مسعودسعد. مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب. مسعودسعد. زاهدآسا کبادۀ زربفت بر سر کوه و کردر اندازد. خاقانی. ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا ز وادی به وادی ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه). آن را که در این خلاف باشد گو رو به مصاف شاه بنگر تا مغز مخالفانش بینی خرمن خرمن به کوه و کردر. ؟ (از سندبادنامه). ، زمین پشته پشته. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (صحاح الفرس) ، زمین هموار. (ناظم الاطباء) : خورشید پیش طلعت او تیره گردون بجای حضرت او کردر. ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. گه جهم همچو رنگ برکهسار گه خزم همچو مار در کردر. مسعودسعد. مدحهای تو حرز جان و تنم در بیابان و بیشه و کردر. مسعودسعد. ، ده. قصبه. (یادداشت مؤلف) : درازتر سفر او بدان رهی بوده ست که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر. فرخی. ، زمین سخت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. (از معجم البلدان)
ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. (از معجم البلدان)
نامی از نامهای خدا. (یادداشت مؤلف). کروکر. گروگر: فرزند تو امروز بود جاهل وعاصی فردات چه فریاد رسد نزد کروگر. ناصرخسرو. رجوع به کروکر، کرگر و گروگر شود
نامی از نامهای خدا. (یادداشت مؤلف). کروکر. گروگر: فرزند تو امروز بود جاهل وعاصی فردات چه فریاد رسد نزد کروگر. ناصرخسرو. رجوع به کروکر، کرگر و گروگر شود
کرده. شغل و عمل و کار. (برهان). فعل. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). کوشش پیوسته در کار. هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. (ناظم الاطباء) ، به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او. حافظ. - بدکردار، بدعمل. بدخواه. (ناظم الاطباء) ، رفتار و کار خوب. (از آنندراج) ، کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش: کردار بود جاه گر نام بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی (از آنندراج). رجوع به کردار کردن شود، طرز. روش. قاعده. (برهان) ، هیئت. صورت. شکل. (فرهنگ فارسی معین). - برکردار، به شکل. به صورت. به هیأت. (از فرهنگ فارسی معین) : چون زنی نشسته بر تختی برکردار منبر. (التفهیم ص 92). - به کردار، مانند. همچون. (فرهنگ فارسی معین) : یکی نامۀ نغزپیکر نوشت به نغزی به کردار باغ بهشت. نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
کرده. شغل و عمل و کار. (برهان). فعل. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). کوشش پیوسته در کار. هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. (ناظم الاطباء) ، به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او. حافظ. - بدکردار، بدعمل. بدخواه. (ناظم الاطباء) ، رفتار و کار خوب. (از آنندراج) ، کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش: کردار بود جاه گر نام بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی (از آنندراج). رجوع به کردار کردن شود، طرز. روش. قاعده. (برهان) ، هیئت. صورت. شکل. (فرهنگ فارسی معین). - برکردارِ، به شکل. به صورت. به هیأت. (از فرهنگ فارسی معین) : چون زنی نشسته بر تختی برکردارِ منبر. (التفهیم ص 92). - به کردار، مانند. همچون. (فرهنگ فارسی معین) : یکی نامۀ نغزپیکر نوشت به نغزی به کردار باغ بهشت. نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعه فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعه فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
کاردساز. و چاقوساز. (ناظم الاطباء). سکاک. آنکه کارد سازد: حمزۀ ازجاهی کاردگر که مرید شیخ بود و شیخ را در حق او نظری تمامتر، هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه برفتی و تا آن وقتی که شیخ از خانه بیرون آمدی او به میهنه رسیدی و بر جای خود نشستی. (اسرار التوحید چ ذبیح اﷲ صفا ص 238)
کاردساز. و چاقوساز. (ناظم الاطباء). سکاک. آنکه کارد سازد: حمزۀ ازجاهی کاردگر که مرید شیخ بود و شیخ را در حق او نظری تمامتر، هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه برفتی و تا آن وقتی که شیخ از خانه بیرون آمدی او به میهنه رسیدی و بر جای خود نشستی. (اسرار التوحید چ ذبیح اﷲ صفا ص 238)