جدول جو
جدول جو

معنی کردوک - جستجوی لغت در جدول جو

کردوک(کَ)
کردوک هارا بعض محققین با کردها تطبیق کرده اند. گزنفون گویداین مردم بسیار رشیدند و هنوز تابع پادشاهان پارس نشده اند. از نوشتۀ گزنفون برمی آید که مسکن آنان در سرزمین کوهستانی و صعب بوده است و با ارمنستان سرحد مشترک داشته اند. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1073). رجوع به تاریخ ایران باستان، کرد و پیوستگی نژادی وتاریخی او ص 91، کرد و کردو در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کندوک
تصویر کندوک
جای ریختن آرد یا غله در خانه یا دکان که از خشت و گل یا تخته درست کنند، کنور، کانور، کندوله، کندو، پرخو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرپوک
تصویر کرپوک
مارمولک، گروهی از جانوران خزنده چابک و شبیه سوسمار با بدن فلس دار و دم بلند که قادرند دم ازدست رفتۀ خود را ترمیم کنند، چلپاسه، کرباسه، باشو، ماتورنگ، کربش، کربشه، کرفش، کرباشه، کرباشو، کلباسو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردک
تصویر کردک
چیستان، لغز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کروک
تصویر کروک
سایه بان درشکه و اتومبیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردوک
تصویر وردوک
جهاز عروس، خانه ای که با چوب و علف درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
ظرفی باشد از گل مانند خم بزرگی که غله در آن کنند. و معرب آن کندوج است. (برهان) (آنندراج). آوند گلین فراخ که در آن غله ریخته نگه دارند. (ناظم الاطباء). کندو. (جهانگیری) :
ببیند سال قحط سخت درویش توانگر را
هم از گندم تهی کندوک و هم خالی ز نان کرسان.
حکیم نزاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
دهی است در مغرب ده نو از نواحی چهارجوی. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان بیات بخش نوبران شهرستان ساوه. کوهستانی و سردسیر است و 126 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کِ دَ)
لغز و چیستان باشد و آن را به نظم و نثر از هم پرسند. (برهان) (آنندراج). معما. (ناظم الاطباء). رجوع به لغز، چیستان، معما، پردک، بردک و احجیه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شاخی را گویند که از درخت بریده شده باشد. (آنندراج). شاخۀ بریده شده از درخت. (ناظم الاطباء). کردوخاله، در گیلکی شاخۀ دراز نوک برگشته که برای کشیدن دلوآب و آفتابه از چاه به کار رود. (حاشیۀ برهان چ معین). کرته خاله، نهال که از بیخ درخت روییده و ریشه دارد و باغبان آن را کنده جدا کارد. مومه. پاجوش که جدا کنند از درخت و جدا کارند. (یادداشت مؤلف) : البتیله، کردوی خرما که جداکنند نشاندن را. (مهذب الاسماء) ، مصغر کرد یعنی کرت کوچک. (ناظم الاطباء). کرد و آن نام هر یک از پاره های زمین مزروع است که با مرزی از قسمت دیگر جدا کنند سهولت آبیاری را. (یادداشت مؤلف) : مساح می باید که از کردو باغ بیرون نیاید تا برزیگر و معمار ارباب حاضر نشوند. (تاریخ قم ص 108).
- امثال:
همدان دورست کردوش نزدیک است. رجوع به کرد، کرت و کرذ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
قومی که بنابه گفتۀ گزنفون در نواحی شمال دجله ساکن بوده اند. این نام در میان مورخان یونانی صورتهای کردوک و کردک و کردوخ نیز آمده است. (از کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او ص 92، 95)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
گردو. چهارمغز. گردکان. جوز: و مزغ آن خوردن را شاید چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچه بدین ماند. (ترجمه تفسیر طبری)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
جهاز عروس. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). وردک. رجوع به وردک شود، خانه را گویند که از چوب و علف پوشیده باشند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه از کاه و نی راست کنند و به هندی چهپر گویند. (غیاث اللغات از برهان از رشیدی)
لغت نامه دهخدا
شهر زیبایی در شمال عراق. قلعۀ آن بر سر تلی واقع و خود شهر در اطراف قلعه قرار دارد. (حواشی جهانگشای نادری چ انوار ص 651). این شهر کردنشین و از مراکز استخراج و تصفیه نفت است. 65هزار تن جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
(فَ)
فرد: جوزوک و الا فردوک. (از دزی ج 2 ص 251). رجوع به فرد شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی است از دهستان حومه بخش سومای شهرستان ارومیه. سکنۀ آن 152 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، بزرگ شدن. بالغ شدن:
چو بررست و آمدش هنگام شوی
چو پروین شدش روی و چون قیر موی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گلۀ بزرگ از اسپان. کردوسه. (آنندراج) (منتهی الارب) :
به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کند صفدر در کردوسی.
منوچهری.
، عضو. ج، کرادیس. منه فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم ضخم الکرادیس، ای الاعضاء. (منتهی الارب) (آنندراج). اندام. (ناظم الاطباء)، استخوان بزرگ پرگوشت. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء)، هر استخوان دوگانه اندام که در مفصل بهم رسند، چون دو استخوان کتف و بازو و ران و دو زانو و گفته اند سراستخوانها. (از بحر الجواهر). رجوع به کردوسه شود، پارۀ لشکر. ج، کرادیس. (مهذب الاسماء). هر یک از بخشهای سپاهی در میدان جنگ از مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه و نیز هر یک از بخشهای جزء مقدمه و قلب و میمنه و میسره و ساقه. (از یادداشت مؤلف). این کلمه در فارسی به معنی فوج و گروه سوار و توسعاً گروه لشکری است از سوار و پیاده. (یادداشت مؤلف).
- حرب به کردوس، نوعی جنگ که سواران فوج فوج به حرب بپردازند: و ترکمانان نیز روی به حرب نهادند و بر رسم خویش بیاراستند که ایشان حرب به کردوس کنند همه کردوس کردوس شدند و حرب همی کردند. (زین الاخبار گردیزی). فجعل الجند (خالد بن ولید) کرادیس علی کل کردوس قائد و لم یکن الحرب بالکرادیس معروفاً عند العرب. (تاریخ تمدن اسلامی)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
سقف درشکه و کالسکه و امثال آن که باز و بسته شود. قسمت فوقانی درشکه و کالسکه. (یادداشت بخط مؤلف). روسی است بمعنی سقف درشکه و اتومبیل که بتوان جمع کرد و گسترد. این کلمه در ترکی بمعنی دم آهنگری است
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پهلوانی ایرانی است. (فهرست شاهنامۀولف). در شاهنامه فردوسی چ بروخیم ج 6 ص 1578 گرگوی آمده و در ذیل صفحه ضبط یکی از نسخه بدلها را کردوی آورده و آن را غلط دانسته است. رجوع به گرگوی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، کرادیم. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
شاخه ای که از درخت بریده باشند، بخشی از مزرعه که کنار های آنرا بلند کنند تا آب در آن نشیند و در میان آن سبز کارند یا زراعت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروک
تصویر کروک
از روسی چینتاک سقف در شکه و اتومبیل
فرهنگ لغت هوشیار
گردو: و مزغ آن خوردن را شاید چون گردوک و بادام و فندق و فستق و آنچه بدین ماند
فرهنگ لغت هوشیار
کندو: ببند سال قحط سخت درویش و توانگر را هم از گندم تهی کندوک و هم خالی زنان کرسان. (نزاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردوس
تصویر کردوس
گله بزرگ از اسبان، جمع کرادیس، دسته ای از سواران کتیبه: (بسحر گاهان نا گاهان آواز کلنگ راست چون غیو کند صفدر در کردوسی) (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردک
تصویر کردک
بخشی از کتاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردو
تصویر کردو
((کَ))
شاخه ای که از درخت بریده باشند، بخشی از مزرعه که کنارهای آن را بلند کنند تا آب در آن نشیند و در میان آن سبزی کارند یا زراعت کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کروک
تصویر کروک
((کُ))
سقف درشکه و اتومبیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وردوک
تصویر وردوک
((وَ))
جهاز عروس، آنچه عروس با خود به خانه داماد می برد، وردک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردوس
تصویر کردوس
((کُ دُ))
گله بزرگ اسبان
فرهنگ فارسی معین
فرد مبتلا به کرم کدو، میوه ی کرمو
فرهنگ گویش مازندرانی
ظرف بزرگ و مسین که جهت گرم داشتن آب پیوسته در کنار آتش قرار
فرهنگ گویش مازندرانی
بخش درونی پیاز که دانه بر آن روید
فرهنگ گویش مازندرانی
آدم ضعیف و زردرنگ و مریض احوال
فرهنگ گویش مازندرانی