درۀ کوه بود. (فرهنگ اسدی). زمین کوه و دره را گویند. (برهان). دره. (فهرست شاهنامۀ ولف) : خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردری. عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی). شمال اندروگر بجنبد نداند فراز از نشیبی و از کوه کردر. ناصرخسرو. قلم کردار دست و پایش و گوش چو نامه درنوردد کوه و کردر. مسعودسعد. مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب. مسعودسعد. زاهدآسا کبادۀ زربفت بر سر کوه و کردر اندازد. خاقانی. ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا ز وادی به وادی ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه). آن را که در این خلاف باشد گو رو به مصاف شاه بنگر تا مغز مخالفانش بینی خرمن خرمن به کوه و کردر. ؟ (از سندبادنامه). ، زمین پشته پشته. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (صحاح الفرس) ، زمین هموار. (ناظم الاطباء) : خورشید پیش طلعت او تیره گردون بجای حضرت او کردر. ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. گه جهم همچو رنگ برکهسار گه خزم همچو مار در کردر. مسعودسعد. مدحهای تو حرز جان و تنم در بیابان و بیشه و کردر. مسعودسعد. ، ده. قصبه. (یادداشت مؤلف) : درازتر سفر او بدان رهی بوده ست که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر. فرخی. ، زمین سخت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
درۀ کوه بود. (فرهنگ اسدی). زمین کوه و دره را گویند. (برهان). دره. (فهرست شاهنامۀ ولف) : خوارزم کرد لشکرش ار بنگری هنوز بینی علم علم تو بهر دشت و کردری. عنصری بلخی (از فرهنگ اسدی). شمال اندروگر بجنبد نداند فراز از نشیبی و از کوه کردر. ناصرخسرو. قلم کردار دست و پایش و گوش چو نامه درنوردد کوه و کردر. مسعودسعد. مثل ز باختر و خاورار بجوئیشان دوند پست کنان کوه و کردر آتش و آب. مسعودسعد. زاهدآسا کبادۀ زربفت بر سر کوه و کردر اندازد. خاقانی. ز راوذ به راوذ ز بیدا به بیدا ز وادی به وادی ز کردر به کردر. ؟ (از سندبادنامه). آن را که در این خلاف باشد گو رو به مصاف شاه بنگر تا مغز مخالفانش بینی خرمن خرمن به کوه و کردر. ؟ (از سندبادنامه). ، زمین پشته پشته. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (صحاح الفرس) ، زمین هموار. (ناظم الاطباء) : خورشید پیش طلعت او تیره گردون بجای حضرت او کردر. ناصرخسرو. چو رنگ و ماهی باشم به کوه و در دریا چو شیر و تنّین خسبم به بیشه و کردر. مسعودسعد. گه جهم همچو رنگ برکهسار گه خزم همچو مار در کردر. مسعودسعد. مدحهای تو حرز جان و تنم در بیابان و بیشه و کردر. مسعودسعد. ، ده. قصبه. (یادداشت مؤلف) : درازتر سفر او بدان رهی بوده ست که ده زده نگسسته ست و کردر از کردر. فرخی. ، زمین سخت. (برهان) (فرهنگ فارسی معین)
ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. (از معجم البلدان)
ناحیه ای از نواحی خوارزم است و آنجا که نزدیک به نواحی ترک است به زبان سخن می گویند که نه خوارزمی است و نه ترکی. تعدادی ده در این ناحیه است مال و مواشی دارند اما دنی نفسند. (از معجم البلدان)
کرده. شغل و عمل و کار. (برهان). فعل. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). کوشش پیوسته در کار. هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. (ناظم الاطباء) ، به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او. حافظ. - بدکردار، بدعمل. بدخواه. (ناظم الاطباء) ، رفتار و کار خوب. (از آنندراج) ، کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش: کردار بود جاه گر نام بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی (از آنندراج). رجوع به کردار کردن شود، طرز. روش. قاعده. (برهان) ، هیئت. صورت. شکل. (فرهنگ فارسی معین). - برکردار، به شکل. به صورت. به هیأت. (از فرهنگ فارسی معین) : چون زنی نشسته بر تختی برکردار منبر. (التفهیم ص 92). - به کردار، مانند. همچون. (فرهنگ فارسی معین) : یکی نامۀ نغزپیکر نوشت به نغزی به کردار باغ بهشت. نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
کرده. شغل و عمل و کار. (برهان). فعل. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). کوشش پیوسته در کار. هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. (ناظم الاطباء) ، به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل: کردار اهل صومعه ام کرد می پرست این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او. حافظ. - بدکردار، بدعمل. بدخواه. (ناظم الاطباء) ، رفتار و کار خوب. (از آنندراج) ، کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش: کردار بود جاه گر نام بزرگان کردار چنین باشد و او عاشق کردار. فرخی (از آنندراج). رجوع به کردار کردن شود، طرز. روش. قاعده. (برهان) ، هیئت. صورت. شکل. (فرهنگ فارسی معین). - برکردارِ، به شکل. به صورت. به هیأت. (از فرهنگ فارسی معین) : چون زنی نشسته بر تختی برکردارِ منبر. (التفهیم ص 92). - به کردار، مانند. همچون. (فرهنگ فارسی معین) : یکی نامۀ نغزپیکر نوشت به نغزی به کردار باغ بهشت. نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعه فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعه فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)