جدول جو
جدول جو

معنی کردزار - جستجوی لغت در جدول جو

کردزار
(کُ دِ)
دهی است از بخش شهریار شهرستان تهران. جلگه ای و معتدل است و 484 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردار
تصویر کاردار
(پسرانه)
وزیر پادشاه، حاکم، والی، نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مردوار
تصویر مردوار
مانند مردان مانند دلاوران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشتزار
تصویر کشتزار
زمین پهناوری که در آن چیزی کاشته باشند، مزرعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرزدار
تصویر پرزدار
پارچه یا چیز دیگر که پرز داشته باشد، پرزگن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گردوار
تصویر گردوار
پهلوان وار، به روش پهلوانان مانند پهلوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زردخار
تصویر زردخار
گیاهی خاردار با برگ هایی شبیه برگ لوبیا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیدزار
تصویر بیدزار
جایی که درختان بید بسیار باشد، بیدستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
جنگ وجدال، پیکار، نبرد، برای مثال همی تا برآید به تدبیر کار / مدارای دشمن به از کارزار (سعدی۱ - ۷۳)، میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرغزار
تصویر مرغزار
چمنزار، سبزه زار، زمین سبز و خرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بردبار
تصویر بردبار
شکیبا، صبور، صبر کننده، تاب آوردنده، تحمل کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردار
تصویر کردار
کار، عمل، رفتار، برای مثال کردار اهل صومعه ام کرد می پرست / این دوده بین که نامۀ من شد سیاه از او (حافظ - ۸۲۶ حاشیه)، طرز، روش، قاعده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردگار
تصویر کردگار
انجام دهنده، فعال، از نام های خداوند، به عمد، عمداً، برای مثال نه چون پور میر خراسان که او / عطا را نشسته بود کردگار (رودکی - ۵۰۱)، آفریننده، خالق
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
مثل بنا و اشجار و جای انباشته به خاکی که کسی از ملک شخص خود نقل کرده باشد، و از آنجمله است قول فقها که گویند یجوز بیع الکردارو لا شفعه فیه لانه مما ینقل. و این کلمه فارسی است. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کرده. شغل و عمل و کار. (برهان). فعل. (آنندراج) (یادداشت مؤلف). کوشش پیوسته در کار. هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد. کسب. صنعت. پیشه. اشتغال. اهتمام. (ناظم الاطباء) ، به فعل آوردنیها باشد از نیک و بد. (برهان). فعل خوب و یا بد. (ناظم الاطباء). رفتار. عمل:
کردار اهل صومعه ام کرد می پرست
این دود بین که نامۀ من شد سیاه از او.
حافظ.
- بدکردار، بدعمل. بدخواه. (ناظم الاطباء) ، رفتار و کار خوب. (از آنندراج) ، کار نیک. خوی نیک. اخلاق خوش:
کردار بود جاه گر نام بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی (از آنندراج).
رجوع به کردار کردن شود، طرز. روش. قاعده. (برهان) ، هیئت. صورت. شکل. (فرهنگ فارسی معین).
- برکردار، به شکل. به صورت. به هیأت. (از فرهنگ فارسی معین) : چون زنی نشسته بر تختی برکردار منبر. (التفهیم ص 92).
- به کردار، مانند. همچون. (فرهنگ فارسی معین) :
یکی نامۀ نغزپیکر نوشت
به نغزی به کردار باغ بهشت.
نظامی (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کِ دْ / کِ دِ)
فاعل. عامل. (یادداشت مؤلف). کننده. (از فرهنگ فارسی معین) :
ز گردش شود کردگی آشکار
نشان است پس کرده بر کردگار.
(گرشاسبنامه).
، بسیار عمل کننده. فعال. (فرهنگ فارسی معین)،
{{اسم خاص}} نام خدای تعالی. (صحاح الفرس). نامی از نامهای خدای تعالی. (برهان) (ناظم الاطباء). آفریننده. خالق. جهان آفرین. صانع. آفریدگار. پروردگار. (یادداشت مؤلف) :
خدای را نستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش بسود.
رودکی.
چون جامۀ اشن بتن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش.
رودکی.
نکشتم که فرزند بد در نهان
بترسیدم از کردگار جهان.
فردوسی.
گر از بخشش کردگار سپهر
مرا زندگی ماند و تازه چهر
بمانم بگیتی یکی داستان
ازین نامۀ نامور باستان.
فردوسی.
همی راند جمشید خون در کنار
همی کرد پوزش (از ناسپاسی خود) بر کردگار.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.
فردوسی.
ز لشکر بشد تا بجای نماز
ابا کردگار جهان گفت راز.
فردوسی.
وین کمال ملک او جوید بسعد از اختران
وآن دوام عمر او خواهد بخیر از کردگار.
منوچهری.
آنانکه مفسدان جهانند و مرتدان
از ملت محمد و توحید کردگار.
منوچهری.
عزیز آن کس باشد که کردگار جهان
کند عزیزش بی سیر کوکب سیار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی ص 278).
هرچه بر ما رسد ز نیک و ز بد
باشد از حکم کردگار قدیم.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
چنان دان که هود اندران روزگار
پیمبر بد ازداور کردگار.
اسدی (گرشاسبنامه).
کردگارت من اندر تو همی بینم
بر دو چشم دل ای گنبد زنگاری.
ناصرخسرو.
آن همی گوید که گرتان نیستی دو کردگار
نیستی واجب که هرگز خار با خرماستی.
ناصرخسرو.
مراد کردگار این از این چیست
در این معنی چه داری یاد از استاد.
ناصرخسرو.
اینت گوید کردگار ما همه
چرخ و خاک و باد و آب و آذرست.
ناصرخسرو.
آسمان و زمین را جز او کردگار نه. (کشف الاسرار از فرهنگ فارسی معین).
چو تو در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی.
سنائی.
گر بخوری شکر کن ور نخوری صبر کن
پس مکن از کردگار از پی روزی گله.
سنائی.
هرکه از کردگار ترسنده ست
خلق عالم از او هراسنده ست.
سنائی.
هرکه را کردگار کرد عزیز
نتواند کسی که خوار کند.
عمادی شهریاری.
صد لطف از کردگار و ز دل تو یک سخن
صد ستم از روزگار وز دل تو یک جفا.
خاقانی.
کار از این و آن نگردد نیک
کارها نیک کردگار کند.
خاقانی.
از خط کردگار ملک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش.
خاقانی.
امر دهد کردگار کای ملکوت احتیاط
پند دهد روزگار کای ثقلین اعتبار.
خاقانی.
آفرینندۀ خزاین جود
مبدع جود و کردگار وجود.
نظامی.
که ای کهبذ بحق کردگارت
که ایمن کن مرا درزینهارت.
نظامی.
کنون چون اسپری شد روزگارش
روانش باد شاد از کردگارش.
نظامی.
چو کردگار جهان وضع روزگار نهاد
اساس کار بر ارکان پایدار نهاد.
هندوشاه نخجوانی.
گفت فلیبکوا کثیراً گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار.
مولوی.
ترا نیست آن تکیه بر کردگار
که مملوک را بر خداوندگار.
سعدی (بوستان).
نماند ستمکار بدروزگار
بماند بر او لعنت کردگار.
سعدی (بوستان).
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
هر ورقش دفتری است معرفت کردگار.
سعدی.
نشناسد که کردگارش کیست
نه بداند که اصل کارش چیست.
اوحدی.
عارف کردگار زر چه کند
ولی اﷲ بار و خر چه کند.
اوحدی.
،
{{قید مرکّب}} بعضی دانسته و عمداً گفته اند. (برهان). عمداً. (صحاح الفرس) (شعوری). قصداً. (شعوری) .جهانگیری این معنی را آورده و شاهد ذیل را نقل کرده است:
نه چون پور میر خراسان که او
عطا را نشسته بود کردگار.
و شعر بگفتۀ رشیدی از رودکی است. رجوع به احوال و اشعار رودکی تألیف سعید نفیسی ج 3 ص 995 شود. مصحح فرهنگ رشیدی در حاشیه نوشته است:محل تأمل است چه در بیت ’کرده کار’ هم توان خواند بمعنی همه کارکرده و فارغ شده یا بمعنی جلد و مجرب. (ازحاشیۀ برهان چ معین). مؤلف در یادداشتهای خویش نوشته است: در این شعر لفظ کردگار بمعنی عمداً نیست، بلکه بمعنی مهیا و آماده و مستعد می نماید
لغت نامه دهخدا
تصویری از کردکار
تصویر کردکار
عامل فاعل کننده: (ز گرد ش شود گرد گی آشکار نشانست پس کرده بر کردکار) (گرشا)
فرهنگ لغت هوشیار
شغل و عمل و کار، هر عملی که انسان همیشه بدان مشغول باشد، صنعت، پیشه، اشتغال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکرگزار
تصویر شکرگزار
سپاسگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شکر زار
تصویر شکر زار
جایی که شکر فراوان باشد شکر زار، جایی که نیشکر زراعت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرزدار
تصویر پرزدار
که پرز دارد پرزه دار پرزگن پرزناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بردبار
تصویر بردبار
حلیم، متحمل، تاب آورنده، صابر، صبور، شکیبا، پر حوصله
فرهنگ لغت هوشیار
فاعل، عامل، کننده، نام خدایتعالی، آفریننده، خالق جهان آفرین، صانع و بمعنی فعال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیدزار
تصویر بیدزار
بیدستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بکردار
تصویر بکردار
بطریقه و برفتار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردگار
تصویر کردگار
((کِ))
بسیار کننده، فعال، دانسته و عمداً، یکی از نام های خداوند متعال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردار
تصویر کردار
((کِ))
کار، عمل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشتزار
تصویر کشتزار
مزرعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
شاغل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارزار
تصویر کارزار
صحنه جنگ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارگزار
تصویر کارگزار
عامل، آژان، مامور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کردار
تصویر کردار
عمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از بردبار
تصویر بردبار
صبور
فرهنگ واژه فارسی سره
آفریدگار، آفریننده، خالق، خدا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رفتار، عمل، فعل، کار، کنش، صفت، رسم، روش، شیوه، شکل، هیئت
متضاد: گفتار
فرهنگ واژه مترادف متضاد