جدول جو
جدول جو

معنی کردخورد - جستجوی لغت در جدول جو

کردخورد(کُ خوَرْ / خُرْ دِ سُ لا)
دهی است از دهستان ترک شهرستان ملایر. جلگه ای و معتدل است و 1761 تن سکنه دارد. آب آنجا از قنات و محصول آن انگور و صیفی است. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان آنجا قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادف، ملاقات، به هم رسیدن دو چیز یا دو تن هنگام رد شدن و گذشتن از جایی
برخورد کردن: همدیگر را دیدن، ملاقات کردن، تصادف کردن، کنایه از باشدت وخشونت رفتار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کُ خَ)
دهی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه. کوهستانی و سردسیر است و 634 تن سکنه دارد. قالیچۀ آن به خوبی معروف است و مزرعۀ یکدرجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْدْ / خُرْدْ)
دردخورده. گرفتار درد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ خوَرْ / خُرْ دِ عُ)
دهی است از دهستان مزدقانچای بخش نوبران شهرستان ساوه. کوهستانی و سردسیر است. 571 تن سکنه دارد. قالیچۀ آن به خوبی معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دَ خوَرْ / خُرْ دَ / دِ)
دردخورد. گرفتار درد. (ناظم الاطباء) :
جنس زن یابی و نیابی کس
جنس یاران دردخوردۀ خویش.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ دَ / دِ)
کرم خورده. رجوع به کرم خورده شود
لغت نامه دهخدا
(حَبْ بَ زَ)
دودخورده. آنکه دود خورده باشد. دودناک. دودزده.
- دودخورد مطبخ سبز، کنایه از آسمان و چرخ:
مخواه راتبه زین دودخورد مطبخ سبز
که گوشتش همگی گردن است و پهلو نیست.
شرف الدین شفروه ای
لغت نامه دهخدا
(وَ دَ وَ)
دهی جزء بخش کن شهرستان تهران، یکهزارگزی شمال راه شوسۀ تهران - کرج، واقع در دامنه. سکنۀ آن 438 تن و آب آن از قنات و نهر کرج تأمین می شود. محصول آنجا: غلات، صیفی، میوجات و شغل اهالی زراعت است. مزرعۀ ازگی جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
بهم خوردن دو چیز، تصادف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کم خورد
تصویر کم خورد
کمخوار، ممسک: (... و گفت اگر دنیا همه زر کنند و مومن را سر آنجا دهند همه در رضا او صرف کند و اگر یک دینار در دست کم خوردی کنی چاهی بکند و در آنجا کند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در خورد
تصویر در خورد
شایسته موافق مناسب لایق سزاوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
((بَ خُ))
به هم رسانیدن دو چیز، تصادم، به هم رسیدن دو کس، تصادف، ملاقات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درخورد
تصویر درخورد
((دَ. خُ))
مناسب، سزاوار، درخور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
تصادم، ضربه، تماس، تصادف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گردآورد
تصویر گردآورد
مجموعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
Impingement
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
interférence
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
çarpışma
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
충돌
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
干渉
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
הִתְנַגְּשׁוּת
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
टकराव
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
gangguan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
การกระทบ
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
воздействие
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
botsing
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
interferencia
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
interferenza
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
interferência
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
影响
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
naruszenie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
вплив
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
Beeinträchtigung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از برخورد
تصویر برخورد
mgongano
دیکشنری فارسی به سواحیلی