جدول جو
جدول جو

معنی کرجان - جستجوی لغت در جدول جو

کرجان
(کَ)
دهی است از دهستان سردرود ناحیۀ اسکو در آذربایجان شرقی. جلگه ای و معتدل، و سکنۀ آن 158 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرجان
تصویر مرجان
(دخترانه)
گیاهی دریایی، معرب از سریانی، جانور بی مهره کوچک دریایی، بقایای قرمز رنگ رسوب یافته از همین جانور که در جواهرسازی کاربرد دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلجان
تصویر کلجان
جای ریختن خاکروبه و زباله، مزبله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرجان
تصویر مرجان
جانور بی مهرۀ دریایی که مانند گیاه به زمین چسبیده است، بقایای قرمز رنگ این جانور که در جواهرسازی به کار می رود، سنگ شجری
فرهنگ فارسی عمید
در آیین زردشتی کسی که گوش دارد ولی کلام حق را نمی شنود. در زمان زردشت کسانی را که به تعلیمات گوش نمی دادند و مخالفت می کردند کاوی و کرپان می خواندند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
سعی ورغلاننده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
صنفی از روم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، برگشته. تافته ببالا. ببالا برگردانده. جمع. مجتمع:
برچده زلفک فراهم او
کرده صبر از دلم پراکنده.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام دزدی است که به وی مثل زنند: اسرق من برجان
لغت نامه دهخدا
(بُ)
حساب برجان، (اصطلاح ریاضی) مجموع عدد مضروب و مضروب فیه مثلا سه را در سه ضرب کنند حاصل نه میشود پس سه را جذر و نه را جداء و جملۀ آنرا برجان گویند. (ناظم الاطباء)، در نوردیدن:
برچد بنفشه دامن و از خاک برنوشت.
منوچهری.
، فراهم آوردن. گرد کردن. (ناظم الاطباء)، التقاط. برگرفتن چنانکه مرغ دانه را از زمین:
نداند زمن بر چدن دانه نیز
که کورست و کور آید از خانه نیز.
اسدی.
دانه باشی مرغکانت برچنند
غنچه باشی کودکانت برکنند.
مولوی.
، یکسو زدن. برگفتن:
هوای قیرگون برچد نقاب قیرگون از رخ
سپهر ساج گون بنهاده تاج عاجگون بر سر.
عمعق بخاری.
- برچدن گل، گل از شاخه باز کردن:
گل برچنند روزبروز از درخت گل
زین گلبنان هنوز مگر گل نچیده اند.
سعدی.
و رجوع به چدن و چیدن شود.
- برچدن شکر از حدیث کسی، از سخنان شیرین او بهره مند شدن و لذت سمع یافتن:
حدیثی بگو تا شکر برچنم
بمن برگذر تا شوم عنبری.
(از سندبادنامه).
- برچدن مکافات، جزا و پاداش یافتن:
تو دانی که مردم که نیکی کند
کند تا مکافات آن برچند.
ابوشکور
لغت نامه دهخدا
(کَ فَ)
بازداشتن ستور راجهت علف. (منتهی الارب). بازداشتن گوسفند از بهر پرواری. (تاج المصادر بیهقی). و مؤلف تاج العروس گوید: ارجنت الناقه، اقامت فی البیت و ارجنها، حبسها لیعلفها و لم یسرحها، نقله الجوهری عن الفراء، لازم ٌ متعد
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رَ)
اورجان. و عامۀ ایرانیان آنرا ارغان نامند و متنبی راء آنرا بتخفیف آورده است در این بیت:
أرجان ایّتها الجیاد فانه
عزمی الذی یدع الوشیج مکسّرا.
و قال ابوعلی: ارجان وزنه فعّلان و لاتجعله أفعلان لأنک ان جعلت الهمزه زائده جعلت الفاء والعین من موضع واحد و هذا لاینبغی أن یحمل علی شی ٔ لقلته الاتری انه لایجی ٔ منه الا حروف قلیله فان قلت ان فعلان بناء نادر لم یجی ٔ فی شی ٔ من کلامهم و أفعلان قدجاء نحو أنبجان وأرونان قیل هذاالبناء و ان لم یجی ٔ فی الابنیه العربیه فقد جاء فی العجمی بکم اسماً ففعلان مثله اذا لم یقیّد بالألف والنون و لاینکر أن یجی ٔ العجمی علی مالاتکون علیه امثلهالعربی الاتری انه قدجاء فیه نحو سراویل فی ابنیهالاّحاد و أبریسم و آجرّ و لم یجی ٔ علی ذلک شی ٔ من ابنیه کلام العرب فکذلک ارجان و یدلّک علی انه لایستقیم أن یحمل علی افعلان ان سیبویه جعل امّعه فعّله و لم یجعله افعله بناء لم یجی ٔ فی الصفات و ان کان قدجاء فی الأسماء نحو اشفی وانفحه و ابین و کذلک قال ابوعثمان فی امّا فی قولک امّا زید فمنطلق انک لو سمیت بها لجعلتها فعّلا و لم تجعلها افعل لما ذکرنا و کذلک یکون علی قیاس قول سیبویه و أبی عثمان الاجاص والاجّانه و الاجار فعّالاً و لایکون افعالاً والهمزه فیها فاءالفعل و حکی ابوعثمان فی همزه اجّانه الفتح و الکسر و انشدنی محمد بن السری:
أراد اﷲ أن یخزی بجیراً
فسلّطنی علیه بأرّجان.
اصطخری گوید: ارّجان شهریست بزرگ و کثیرالخیر و در آن نخیل و زیتون بسیار است و دارای میوه های سردسیری و گرمسیری است و این ناحیه برّی و بحری و سهلی و جبلی است، آب آن فراوان، مسافتش تا دریا یک روزه راه است و بین ارّجان و شیراز شصت فرسنگ است و بین آن و سوق الاهواز نیز شصت فرسنگ. و نخستین کسی که به روایت ایرانیان آنرا بنا کرد قباذبن فیروز پدر انوشروان عادل است، آنگاه که سلطنت را از برادر خود جاماسب بازگرفت و با رومیان غزو کرد و از دیاربکر دو شهر میّافارقین و آمد را فتح کرد و آن دو در تصرف رومیان بود وی بفرمود تا شهر مزبور را در سرحد فارس و اهواز بنا کردند و آنرا ’ابرقباذ’ نامید و این همانست که ارّجان خوانده میشود و در آن شهر قباد اسرای دو شهر مذکور را ساکن گردانید آن ناحیه را کوره ای کرد و روستاهائی از رامهرمز و کورۀ شاپور و کورۀ اردشیرخره و کورۀ اصفهان بدان ضمیمه کرد. گویند در فتوح اسلام ذکر ارّجان آمده است و یاقوت گوید ندانم مراد همین موضع است یا جز آن، یا یکی از دو روایت غلط است و هم گویند بعض کورۀ ارجان متعلق به اصفهان بود و بعض آن متعلق به اصطخر و بعض آن متعلق به رامهرمز و در عهد اسلام مجموع آنها را کورۀ واحد کردند و آن از کور فارس محسوب شد. احمد بن محمد بن الفقیه گوید: حدیث کرد مرا محمد بن احمد الاصبهانی که در ارّجان غاریست در کوهی که از آن آبی شبیه بعرق از سنگی بجوشد و از آن مومیای سپید نیکو گیرند و این غار دری آهنین و نگهبانان دارد و آن در بسته است و بمهر سلطان ممهور است مگر در سال یک روز که قاضی و شیوخ بلد گرد آیند و در حضرت ایشان آن در بگشایند و مردی ثقه عریان داخل شود و آنچه از مومیا جمع شده گرد کند و آنرا در قاروره ای کند و وزن آن در حدود صد مثقال باشد پس بیرون آید و در را ببندند و مهر کنند و مجموع مومیا را نزد سلطان برند و خاصیت آن علاج هر گونه شکاف یا شکست استخوان است، به کسی که استخوانش شکسته باشد بمقدار عدسی از آن بنوشانند، با نوشیدن اول استخوان منجبر شود و در وقت صلاح پذیرد. بشّاری و اصطخری گویند که این غار در کورۀ دارابجرد است و یاقوت گوید من آنرا در جای خود یاد کنم. از ارجان تا نوربندجان (نوبندگان) شیراز بیست وشش فرسنگ است و بین آن دو شعب بوّان است که بکثرت درختان و نزهت موصوف است و جماعت بسیار از اهل علم به ارّجان منسوبند از جمله ابوسهل احمد بن سهل الارجانی و ابوعبداﷲ محمد بن حسن الارجانی و ابوسعد احمد بن محمد بن ابی نصر الضریر الارجانی الجلکی الاصبهانی و قاضی ابوبکر احمد بن محمد بن الحسین الارجانی الشاعر. (معجم البلدان). مؤلف مجمل التواریخ والقصص گوید: (قباد) بر سرحدّ پارس شهری بنا کرد ’به از ایمدکواد’ نام کرد و آنست که اکنون ارغان خوانند، معنی چنانست که از ایمد بهتر است - انتهی. و گویند قبر یکی از حواریین عیسی علیه السلام بدانجا است بنام ارجیان. (تاج العروس مادۀ ر ج ن). مؤلف نزههالقلوب گوید:شهر بزرگی بوده، در استیلاء ملاحده خرابی تمام به او راه یافته، هوایش گرمسیر عظیم است و آبش از رود طاب که از میان آن ولایت میگذرد. بر روی آن آب پلی است مکان نام آنست. حاصل و فواکه و مشموماتش زیاده خوب بخصوص انار ملسش زیاده تعریف دارد. در آن حدود قلاعی است چون قلعۀ طیفور و دز کلات و خرابی این شهر از سکنۀاین قلاع بوده است. مردم ارّجان مصلح و به خویشتن مشغولند. مؤلف مرآت البلدان آرد: عقیدۀ جغرافی دانان فرنگ این است که ارّجان از شهرهای معتبر فارس و نزدیک خوزستان و دورش حصار محکمی است و هفت دروازه و مساجد زیاد و بازاری معمور دارد. پلی در نزدیکی شهر است که از بناهای نامی محسوب شود. بندری در کنار دریای فارس دارد موسوم به مه رویان، شاید که بندر دیلم حالیه باشد و بزعم بعضی ارّجان بهبهان است. و در ضمیمۀ معجم البلدان آمده: بستانی در دائرهالمعارف گوید ارّجان شهریست بزرگ در آخر حد فارس از جهت خوزستان و آن بدست عثمان بن ابی العاص الثقفی و ابوموسی الاشعری بسال 23 هجری قمری فتح شد و سپس عمادالدوله بن بویه الدیلمی بسال 321 بر آن استیلا یافت و بهاءالدوله بسال 380 هجری قمری بر آن مسلط شد و از آن شهر هزارهزار دینار و هشت هزار درهم بستد و سپس عبدالملک الرحیم بن ابی کالیجار الدیلمی در اواسط مائۀ پنجم بر آن دست یافت. مؤلف برهان قاطع گوید: اره جان با ثانی مشدد و جیم، نام شهریست که مابین آن شهر و شیراز شصت فرسنگ راه است و آن را عوام اره غان خوانند با غین نقطه دار. در منتهی الارب آمده: رجّان کشدّاد، شهریست بفارس و یقال فیه ارّجان ایضا از آن شهر است احمد رجّانی بن حسن و احمد رجّانی بن ایّوب و عبداﷲ رجّانی بن محمد بن شعیب و برادرش احمد رجّانی که محدث اند. رجوع به معجم البلدان وضمیمۀ معجم البلدان ج 1 ص 213 و مجمل التواریخ والقصص ص 74 و 390 و عقدالفرید چ محمد سعید العریان ج 2ص 229 و تاریخ الحکمای قفطی ص 408 و فارسنامۀ ابن البلخی چ کمبریج ص 84، 115، 121، 148، 149، 150، 152، 162 و مرآت البلدان و حبیب السیر ج 1 ص 351 و روضات الجنات ص 419 و قاموس الاعلام ترکی و رجوع به قبادخور و الجماهر بیرونی ص 204 و رجوع به ارجانی شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
بلغت اهل مغرب چلغوزه باشد و بعضی گویند نوعی از بادام کوهی است و این اصح است. (برهان قاطع). بلغت اهل مغرب چلغوزه باشد. از بعض استادان بگوش خورده که بادام کوهی است. (مؤید الفضلاء). لوزالبربر. (اختیارات بدیعی). لوزالسودان. لوزالارجان. لوزالهرجان. ارقان. بادام بربر. بادام بربری. هرجان. ارجن. ارژن. بادام تهله. بخرک. بخورک
لغت نامه دهخدا
(خَ)
محله ای است از محال اصفهان، و حافظ ابوالقاسم اسماعیل بن محمد بن فضل اصفهانی امام میگوید خرجان از قرای اصفهانست. یاقوت میگوید چون او از عارفان بمحل میباشد قول او مورد اعتماد است. مرحوم دهخدا خرجان را معرب خرگان آورده و گفته اند خرجان محلتی است به اصفهان. رجوع به معجم البلدان در ذیل کلمه خرجان شود
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نام مردی از بنی عمرو بن الحارث و هم نام مردی دیگر
لغت نامه دهخدا
(تُ)
خره ای از مهاباد آذربایجان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 425 و 469 و تورجان شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قضایی است تابع ارضروم ’ارزنهالروم’، و این نام را بمناسبت رود خانه ترجان که در آن جاری است بدان داده اند. مرکز آن قریۀ ماماخاتون است که از ارضروم 14 ساعت فاصله دارد. محصول آن حبوبات مختلف و بعضی از میوه ها و سبزیهاست. سکنۀ آن 24368 تن، مرکب از مسلمان و ارمنی است. (از قاموس الاعلام ترکی). و رجوع به همان کتاب شود
نام رودی است در ارضروم ’ارزنهالروم’ که از قضای ترجان میگذرد و سرانجام به رود فرات میریزد. (از قاموس الاعلام ترکی ج 3)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قریه ای است یک فرسنگی بیشتر مغرب قلعه سوخته. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
این کلمه بصیغۀ تثنیه است و نام ناحیه هایی است بمدینه. درباره آن گفته شده است:
بروضهالخرجین من مهجور
تربعت فی عازب نضیر.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
دهی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار، واقع در 58هزارگزی جنوب شهسوار با 1000 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و راه آن مالرو صعب العبور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
نوعی بادام کوهی زیتون مراکشی لوزالبربر روغن آنرابعربی زیت الهرجان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرجان
تصویر مرجان
نوعی گیاه دریایی که سرخرنگ و قیمتی می باشد مانند یاقوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلجان
تصویر کلجان
جایی که خاکروبه و پلید یها در آن ریزند
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کاروانک چکرنه در برخی از واژه نامه ها (کبک) امده کبک، پرنده ایست از راسته پا بلندان که در حدود 12 گونه آن در سراسر کره زمین میزیند. این پرنده دارا جثه ای متوسط (باندازه یک سار) است و رنگ پر هایش زرد مخلوط با خرمایی و خاکستر یست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کریان
تصویر کریان
چرتی خواب آلوده، دونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کردان
تصویر کردان
پارسی تازی گشته گردان ک افسار افسار، پاسخ راست در خنیا
فرهنگ لغت هوشیار
هندی کشاورز ظرفی مدور و صندوق مانند که از گل یا چوب سازند و نان و حلوا و میوه و مانند آن در آن نهند: (ببند سال قحط سخت درویش و توانگر را هم از گندم تهی کندوک (کندوی) و هم خالی زنان کرسان)، (نزاری) کشاورز فلاح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرعان
تصویر کرعان
خار پوست دریایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرجان
تصویر عرجان
لنگان رفتن، جمع عارج، پوشیدگان نبود گان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جرجان
تصویر جرجان
پارسی تازی گشته گرگان شهری است در استر آباد
فرهنگ لغت هوشیار
لاتینی تازی شده: چلغوزه پارسی تازی شده ارگان گونه ای از زیت ها زالزالک زیتون مرا کشی
فرهنگ لغت هوشیار
((مَ))
نوعی از جانوران دریایی شبیه به گیاه که مانند گیاه به زمین نمی چسبد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرپان
تصویر کرپان
((کَ))
در اصطلاح زرتشتیان، کسی که گوش دارد ولی کلام حق را نمی شنود، کسانی که پیام زردشت را نمی شنیدند و نمی پذیرفتند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلجان
تصویر کلجان
((کَ))
مزبله، جای ریختن خاکروبه و زباله
فرهنگ فارسی معین
((کَ))
ظرفی مدور و صندوق مانند که از گل یا چوب سازند و نان و حلوا و میوه و مانند آن در آن نهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردان
تصویر کردان
اکراد
فرهنگ واژه فارسی سره