جدول جو
جدول جو

معنی کربلا - جستجوی لغت در جدول جو

کربلا
(کَ بَ)
کربلاء:
دفتر پیش آر و بخوان حال آنک
شهره ازاو شد به جهان کربلاش.
ناصرخسرو.
هین مرو گستاخ در دشت بلا
هین مران کورانه اندر کربلا.
مولوی.
گفت دانم کز تجوع وز خلا
جمع آمد رنجتان زین کربلا.
مولوی.
یارب به نسل طاهر اولاد فاطمه
یارب به خون پاک شهیدان کربلا.
سعدی.
تا زائر کربلای عشق تو شدم
از داغ همیشه کربلائی پوشم.
ملاطغرا (از آنندراج).
رجوع به کربلاء شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

میوۀ خوراکی گیاهی خزنده با گل های زرد رنگ که بیشتر در هند می روید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پربلا
تصویر پربلا
پرآفت، پرآسیب، کنایه از فتنه انگیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کربلایی
تصویر کربلایی
مسلمانی که مرقد شهدای کربلا را زیارت کرده است، کنایه از عنوان برخی روستاییان سالخورده، تهیه شده در کربلا، از مردم کربلا، مربوط به کربلا، نوعی پارچه با دو خط عریض سفید و سیاه
فرهنگ فارسی عمید
(کَ بَ رِ)
کربلا. اعجمی و معرب است. (المعرب جوالیقی ص 191). موضعی است که حسین بن علی رضی اﷲ تعالی عنهما در آنجا کشته شد. (منتهی الارب). مشهد امام حسین صلوات اﷲ علیه و ظاهراً این لفظ در اصل کرب بلا بوده باشد باء اول را حذف کرده اند چرا که چون دو کلمه را ترکیب دهند و آخر کلمه اول و اول کلمه آخر از یک جنس باشند، آخر کلمه اول راحذف کنند. (آنندراج). موضعی است در طرف بریه از کوفه که حسین بن علی رضی اﷲ عنه در آنجا کشته شد. (از معجم البلدان). شهری است بزرگ به عراق و مرکز استان کربلا بین حله و دیوانیه، نزدیک به سی وپنج هزار تن جمعیت دارد. مشهد امام حسین بن علی بن ابیطالب (ع) امام سوم شیعیان اثناعشری بدان شهر است. رجوع به کربلا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بُ)
دهی است از دهستان قراتورۀبخش دیواندرۀ شهرستان سنندج. سکنۀ آن 165 تن. آب از رودخانه و چشمه تأمین میشود. محصول عمده غلات و حبوب و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بُ)
دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. سکنۀ آن 90 تن. آب از چشمه سار تأمین میشود. محصول عمده غلات و نخود و بزرک و صنایع دستی زنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ بُ)
دهی است از دهستان زنجانرود بخش مرکزی شهرستان زنجان. سکنۀ آن 600 تن. آب از رود خانه قزل اوزن تأمین میشود. محصول عمده برنج و مختصر گندم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(شَ کَ بُ)
دهی است از دهستان آتش بیگ بخش سراسکند شهرستان تبریز. سکنۀآن 137 تن. آب از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان شهاباد است که در بخش حومه شهرستان بیرجند واقع است و 132 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ عَ کَ بَ)
هندی. از علماء است او راست: نهرالمصائب. این کتاب در مناقب امام علی و دو فرزندش حسن و حسین است و شروحی به لغت هندی بر آن نوشته شده و در لکنهو به سال 1887م. به طبع رسیده است. (معجم المطبوعات ج 2 ستون 1483)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
کربلایی. منسوب به کربلاء. رجوع به کربلایی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ قَ دَ)
دهی است از دهستان آختاچی بخش حومه شهرستان مهاباد. جلگه ای و معتدل و سکنۀ آن 1122 تن است. از سیمین رود آب می گیرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کِ بِ)
دهی است از دهستان پایین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد. کوهپایه، سردسیر و سکنۀ آن 112 تن است. صنایع دستی زنان آنجاقالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
گیاهی است که گلش سرخ و درخشان و روشن باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گیاهی که گلش سرخ درخشان و روشن است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(هَِ کَ بَ)
در تداول عوام و مرثیه سرایان، حسین بن علی علیهم االسلام
لغت نامه دهخدا
(رُ)
به گل رفتن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). در گل راه رفتن. (ناظم الاطباء) ، به آب درآمدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، آمیختن و پاکیزه کردن گندم را و بر باد کردن آن را. (از اقرب الموارد). پاک وپاکیزه کردن گندم را چون غربال کردن، کقوله قد غربلت و کربلت من القصل، آمیختن چیزی را به چیزی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(پُ بَ)
پرآسیب. پرآفت:
همی گفت کامشب شبی پربلاست
اگر نام گیریم از ایدر سزاست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کمان نداف. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کمان پنبه زن. ج، کرابیل. (مهذب الاسماء) ، آنچه با آن گندم پاک کنند. ج، کرابیل. (از اقرب الموارد). رجوع به غربال شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام ولایتی است از فارس و برنج آنجا مشهور است. (برهان). شهرستانی است به فارس و برنج آنجا از دیگر جایها امتیازش بیشتر است و از دو قسمت تشکیل شده کربال بالائین و کربال زیرین و معنی حقیقی این نام این است که کرنام رودخانه ای است که امیر عضدالدولۀ دیلمی بندی بر آن بسته است به ملاحظۀ بالاو زیر رود کر این نام بر آن نهاده اند و معروف شده است. (از آنندراج). ولایتی به فارس که برنج خیز است. (ناظم الاطباء). نام یکی از دهستانهای هشت گانه بخش زرقان شهرستان شیراز است و محدود است از شمال به توابع ارسنجان و ارتفاعات کتک و تخت جمشید، از خاور به دریاچۀ بختگان و از باختر به دهستان مرودشت و از جنوب به ارتفاعات کورکی و زرقان و کوه تیر. هوای آنجا معتدل است. این دهستان از 70 ده تشکیل شده و جمعیتش نزدیک به 20000 تن است. ده های مهم آن عبارتند از: بندامیر، خرامه، سلطان آباد، کم جان، کورکی، زرین آباد و کوشک. رود کر از میان این دهستان می گذرد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) : (در) کربال بالایین و زیرین سه بند بر رود کر کرده اند و بر آن نواحی ساخته بعضی سردسیر و بعضی گرمسیر. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 128). رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 219 و 124 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ لَ)
سستی پای. (منتهی الارب). سستی در پایها. (از اقرب الموارد). سستی در پایها در حین رفتار که گویا در گل راه می رود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کربل
تصویر کربل
خار باله از ماهیان، بر گبوی کوهستانی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کربلا اهل کربلا از مردم کربلا، کسی که بزیارت کربلا رفته باشد و لو یک بار، عنوانی که روستا ییان و عامه را دهند، ساخته و پر داخته کربلا، نوعی پارچه (منسوب بکربلا) بطرح محرمات که دارا دو خط عریض سیاه و سفید است: (گشت یک شب در میان وصل سهی بالای ما کربلا یی شد لباس تیره بختیها ما) (واعظ قزوینی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبلا
تصویر کبلا
کرب یی: کب حسن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کربال
تصویر کربال
کمان پنبه زنی، الک موبیز
فرهنگ لغت هوشیار
سست پایی سستی در پای، به گل زدن، به آب زدن، آمیختن، باد دادن گندم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پربلا
تصویر پربلا
پر آفت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کربلایی
تصویر کربلایی
((کَ بَ))
منسوب به کربلا، کسی که به زیارت کربلا رفته باشد، عنوانی که روستاییان و عامه را دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحرای کربلا
تصویر صحرای کربلا
کنایه از جای فاقد آب و گیاه و دیگر امکانات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبلا
تصویر کبلا
((کَ))
کربلایی
فرهنگ فارسی معین
سبزه قبا
فرهنگ گویش مازندرانی
مهره هایی زردرنگ به اندازه ی یک بند شصت، گوسفند بدون گوش
فرهنگ گویش مازندرانی