ساحل، کنار، طرف، سو، انتها، پایان، برای مثال خدای را مددی ای دلیل راه حرم / که نیست بادیۀ عشق را کرانه پدید (حافظ - ۴۶۴) کرانه کردن: به پایان رساندن، کنایه از منحرف شدن
ساحل، کنار، طرف، سو، انتها، پایان، برای مِثال خدای را مددی ای دلیل راه حرم / که نیست بادیۀ عشق را کرانه پدید (حافظ - ۴۶۴) کرانه کردن: به پایان رساندن، کنایه از منحرف شدن
بمعنی کران باشد که کنار است. (برهان). طرف. جانب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن). حاشیه. (یادداشت مؤلف). کناره. (صحاح الفرس). گوشه. مقابل میانه. شفا.حرف. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خوز و خسب دو شهری است بر کرانۀ بیابان. (حدود العالم). بهره، آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا به سیستان روند. (حدود العالم). جرمنگان خرد و جرمنگان بزرگ دو شهر است بر کرانۀ بیابان نهاده. (حدودالعالم). اسبش [اسب خواجه احمد] تا کرانۀ رواق که به ماتم به آنجا نشسته بود بیاوردند و برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاص و به کرانۀ شهر بگذشت. (تاریخ بیهقی). باغی داشت در محمدآباد کرانۀ شهر، آنجا بودی بیشتر. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی [بوسهل] تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. (تاریخ بیهقی). و این خطها که از کرانۀ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی، آن را اوتار خوانند یعنی زه ها. (نوروزنامه). میانۀ صف مردان بدم چو گوهر تیغ چو نقطۀ زرهم بر کرانه بازآورد. خاقانی. گرچه هفت اختر به یک جا دیده اند جای کیوان بر کران دانسته اند. خاقانی. - کرانۀ آسمان، افق. (یادداشت مؤلف). - کرانه بودن چیزی را، آغاز و انجام داشتن. اطراف و جوانب داشتن: ستم را میان و کرانه بود همیدون ستم را بهانه بود. فردوسی. - کرانه های چاه، اطراف چاه از سوی درون. (یادداشت مؤلف). ، سرحد. (فهرست شاهنامۀ ولف). مرز، نوک. (ناظم الاطباء)، اول. ابتدا. (یادداشت مؤلف)، بن. (ناظم الاطباء)، انتهاء. آخر. (فهرست شاهنامۀ ولف). ختم. فرجام. نهایت. پایان. (یادداشت مؤلف) : شبا! پدید نیاید همی کرانۀ تو برادر غم و تیمار من مگر توئیا. آغاجی (از المعجم). جفا کنی و بدان ننگری که هم روزی وفای ما و جفای ترا کرانه بود. منوچهری. مکر جهان را پدید نیست کرانه دام جهان را زمانه بینم دانه. ناصرخسرو. یا وصل ترا نشانه بایستی یا درد مرا کرانه بایستی. خاقانی. تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید تبارک اﷲ ازین ره که نیست پایانش. حافظ. - به کرانه، در آخر. به آخر. به فرجام. سرانجام. عاقبت: آس شدم زیر آسیای زمانه نیسته خواهم شدن همی به کرانه. کسائی. - به کرانه رسیدن، تمام شدن. آخر شدن. سپری گشتن. (یادداشت مؤلف) : در قصه چنین آمده است که چون ایوب این دعا بکرد آن محنت از وی به کرانه رسید. (قصص الانبیاء ص 139). - ، به انتها رسیدن. به آخرین حد چیزی واصل شدن. - بی کرانه، بی پایان. بی انتها: راهی راست است بگزین ای دوست دور شو از راه بی کرانه و ترفنج. رودکی. بیندیش کاین جنبش بی کرانه چرا اوفتاد اندرین جسم اکبر. ناصرخسرو. در راه او رسید قدمهای سالکان وین راه بی کرانه بپایان نمی رسد. عطار. - ، بی حد. بی اندازه: تا هست پر روایت علم علی زمین تا هست پر حکایت عدل عمر جهان آثار بی کرانۀ تو باد بر زمین اقبال جاودانۀ تو باد در جهان. ادیب صابر. ، حد. (یادداشت مؤلف). اندازه: چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست چندانت عمر باد که آن را شماره نیست. سنائی. - کرانه نبودن چیزی را یا امری را، حد و اندازه نداشتن. - کرانه نبودن سپاه را، از انبوهی جوانب آن پیدا نبودن. حد واندازه نداشتن از کثرت و انبوهی: سپاهی که آن را کرانه نبود بد آن بد که اختر جوانه نبود. فردوسی. سپه را میان و کرانه نبود همان بخت دارا جوانه نبود. فردوسی. به انگشت لشکر به هامون نمود سپاهی که آن را کرانه نبود. فردوسی. ، ساحل. لب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ریف. شاطی. کنار. (یادداشت مؤلف) : وخش ناحیتی است آبادان و بر کرانۀ وخشاب نهاده. (حدود العالم). شهروا شهرکی است [به ناحیت کرمان] بر کرانۀ دیرا. (حدودالعالم). چو نزدیک آن ژرف دریا رسید مر او را میان و کرانه ندید. فردوسی. خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید. فردوسی. خجسته درگه محمود زاولی دریاست چگونه دریا کآن را کرانه پیدانیست. (منسوب به فردوسی). از فزع او به شب فراز نیاید دشمن سلطان از آن کرانۀ جیحون. فرخی. چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار. فرخی. چون سلطان به کشتی رسید کشتیها براندند و به کرانۀ رود رسانیدند. (تاریخ بیهقی). بر کرانۀ جوی بزرگ سراپرده و خیمۀ بزرگ زده بودند و سخت بسیار لشکر بود. (تاریخ بیهقی). دیگر روز برنشست و به کرانۀ جیحون آمد. (تاریخ بیهقی). غرقۀ خون هزار کشتی گشت که یکی بر کرانه می نرسید. خاقانی. چو در دریا فتادی از کرانه مکن تعجیل کآن دردانه گردد. عطار. بده کشتی می تا خوش برآییم از این دریای ناپیدا کرانه. حافظ. ، گوشه. زاویه، دیار. کشور. (ناظم الاطباء). ناحیه. (یادداشت مؤلف)، افق. (یادداشت مؤلف)، ضلع. (یادداشت مؤلف)، رکن. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف)، مرغی را نیز گفته اند سیاه رنگ. و بطی ءالسیر یعنی تند نتواند پریدن. (برهان) (از ناظم الاطباء). و این مصحف کرایه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) .رجوع به کرایه شود
بمعنی کران باشد که کنار است. (برهان). طرف. جانب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف) (ترجمان القرآن). حاشیه. (یادداشت مؤلف). کناره. (صحاح الفرس). گوشه. مقابل میانه. شفا.حرف. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف). خوز و خسب دو شهری است بر کرانۀ بیابان. (حدود العالم). بهره، آخر شهر کرمان است و بر کرانۀ بیابان نهاده و از آنجا به سیستان روند. (حدود العالم). جرمنگان خرد و جرمنگان بزرگ دو شهر است بر کرانۀ بیابان نهاده. (حدودالعالم). اسبش [اسب خواجه احمد] تا کرانۀ رواق که به ماتم به آنجا نشسته بود بیاوردند و برنشست. (تاریخ بیهقی). امیر رضی اﷲ از نمازگاه شهر راه بتافت با فوجی از غلامان خاص و به کرانۀ شهر بگذشت. (تاریخ بیهقی). باغی داشت در محمدآباد کرانۀ شهر، آنجا بودی بیشتر. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی [بوسهل] تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فروگرفتی این مرد از کرانه بجستی و المی بزرگ بدین چاکر رسانیدی. (تاریخ بیهقی). و این خطها که از کرانۀ هر بخشی تا دیگر کرانه خیزد براستی، آن را اوتار خوانند یعنی زه ها. (نوروزنامه). میانۀ صف مردان بدم چو گوهر تیغ چو نقطۀ زرهم بر کرانه بازآورد. خاقانی. گرچه هفت اختر به یک جا دیده اند جای کیوان بر کران دانسته اند. خاقانی. - کرانۀ آسمان، افق. (یادداشت مؤلف). - کرانه بودن چیزی را، آغاز و انجام داشتن. اطراف و جوانب داشتن: ستم را میان و کرانه بود همیدون ستم را بهانه بود. فردوسی. - کرانه های چاه، اطراف چاه از سوی درون. (یادداشت مؤلف). ، سرحد. (فهرست شاهنامۀ ولف). مرز، نوک. (ناظم الاطباء)، اول. ابتدا. (یادداشت مؤلف)، بن. (ناظم الاطباء)، انتهاء. آخر. (فهرست شاهنامۀ ولف). ختم. فرجام. نهایت. پایان. (یادداشت مؤلف) : شبا! پدید نیاید همی کرانۀ تو برادر غم و تیمار من مگر توئیا. آغاجی (از المعجم). جفا کنی و بدان ننگری که هم روزی وفای ما و جفای ترا کرانه بود. منوچهری. مکر جهان را پدید نیست کرانه دام جهان را زمانه بینم دانه. ناصرخسرو. یا وصل ترا نشانه بایستی یا درد مرا کرانه بایستی. خاقانی. تو خفته ای و نشد عشق را کرانه پدید تبارک اﷲ ازین ره که نیست پایانش. حافظ. - به کرانه، در آخر. به آخر. به فرجام. سرانجام. عاقبت: آس شدم زیر آسیای زمانه نیسته خواهم شدن همی به کرانه. کسائی. - به کرانه رسیدن، تمام شدن. آخر شدن. سپری گشتن. (یادداشت مؤلف) : در قصه چنین آمده است که چون ایوب این دعا بکرد آن محنت از وی به کرانه رسید. (قصص الانبیاء ص 139). - ، به انتها رسیدن. به آخرین حد چیزی واصل شدن. - بی کرانه، بی پایان. بی انتها: راهی راست است بگزین ای دوست دور شو از راه بی کرانه و ترفنج. رودکی. بیندیش کاین جنبش بی کرانه چرا اوفتاد اندرین جسم اکبر. ناصرخسرو. در راه او رسید قدمهای سالکان وین راه بی کرانه بپایان نمی رسد. عطار. - ، بی حد. بی اندازه: تا هست پر روایت علم علی زمین تا هست پر حکایت عدل عمر جهان آثار بی کرانۀ تو باد بر زمین اقبال جاودانۀ تو باد در جهان. ادیب صابر. ، حد. (یادداشت مؤلف). اندازه: چندانت قدر باد که آن را کرانه نیست چندانت عمر باد که آن را شماره نیست. سنائی. - کرانه نبودن چیزی را یا امری را، حد و اندازه نداشتن. - کرانه نبودن سپاه را، از انبوهی جوانب آن پیدا نبودن. حد واندازه نداشتن از کثرت و انبوهی: سپاهی که آن را کرانه نبود بد آن بد که اختر جوانه نبود. فردوسی. سپه را میان و کرانه نبود همان بخت دارا جوانه نبود. فردوسی. به انگشت لشکر به هامون نمود سپاهی که آن را کرانه نبود. فردوسی. ، ساحل. لب. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). ریف. شاطی. کنار. (یادداشت مؤلف) : وخش ناحیتی است آبادان و بر کرانۀ وخشاب نهاده. (حدود العالم). شهروا شهرکی است [به ناحیت کرمان] بر کرانۀ دیرا. (حدودالعالم). چو نزدیک آن ژرف دریا رسید مر او را میان و کرانه ندید. فردوسی. خردمند کز دور دریا بدید کرانه نه پیدا و بن ناپدید. فردوسی. خجسته درگه محمود زاولی دریاست چگونه دریا کآن را کرانه پیدانیست. (منسوب به فردوسی). از فزع او به شب فراز نیاید دشمن سلطان از آن کرانۀ جیحون. فرخی. چو زین کرانه شه شرق دست برد به تیر بر آن کرانه نماند از مخالفان دیار. فرخی. چون سلطان به کشتی رسید کشتیها براندند و به کرانۀ رود رسانیدند. (تاریخ بیهقی). بر کرانۀ جوی بزرگ سراپرده و خیمۀ بزرگ زده بودند و سخت بسیار لشکر بود. (تاریخ بیهقی). دیگر روز برنشست و به کرانۀ جیحون آمد. (تاریخ بیهقی). غرقۀ خون هزار کشتی گشت که یکی بر کرانه می نرسید. خاقانی. چو در دریا فتادی از کرانه مکن تعجیل کآن دردانه گردد. عطار. بده کشتی می تا خوش برآییم از این دریای ناپیدا کرانه. حافظ. ، گوشه. زاویه، دیار. کشور. (ناظم الاطباء). ناحیه. (یادداشت مؤلف)، افق. (یادداشت مؤلف)، ضلع. (یادداشت مؤلف)، رکن. (ترجمان القرآن) (یادداشت مؤلف)، مرغی را نیز گفته اند سیاه رنگ. و بطی ءالسیر یعنی تند نتواند پریدن. (برهان) (از ناظم الاطباء). و این مصحف کرایه است. (از حاشیۀ برهان چ معین) .رجوع به کرایه شود
مأخوذ از کراء تازی. (از فرهنگ فارسی معین). اجرت بار کردن اسب و شتر و غیره و اجرت نشستن در خانه و دکان مردم باشد. (از برهان) (آنندراج). پول و اجرتی که در ازای بارکشی ستور و نشستن در خانه و دکان و جز آن می دهند. مال الاجاره. مزد. اجرت. (ناظم الاطباء) ، به مزد دادن چیزی چون خانه و جز آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرا، کرای و کراء شود. - کرایۀ خانه، وجهی که در ازای اقامت در خانه ای به صاحب خانه دهند. اجاره بها. (فرهنگ فارسی معین). ، بعضی به معنی برابری و سزاواری نیز نوشته اند و این لفظ عربی است که فارسیان از جنس کلام خود می دانند. (آنندراج) (غیاث اللغات)
مأخوذ از کراء تازی. (از فرهنگ فارسی معین). اجرت بار کردن اسب و شتر و غیره و اجرت نشستن در خانه و دکان مردم باشد. (از برهان) (آنندراج). پول و اجرتی که در ازای بارکشی ستور و نشستن در خانه و دکان و جز آن می دهند. مال الاجاره. مزد. اجرت. (ناظم الاطباء) ، به مزد دادن چیزی چون خانه و جز آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به کرا، کرای و کراء شود. - کرایۀ خانه، وجهی که در ازای اقامت در خانه ای به صاحب خانه دهند. اجاره بها. (فرهنگ فارسی معین). ، بعضی به معنی برابری و سزاواری نیز نوشته اند و این لفظ عربی است که فارسیان از جنس کلام خود می دانند. (آنندراج) (غیاث اللغات)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه. کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 266 تن است. آب آن از چشمه، محصولش غلات، حبوب، برنج و پنبه و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه. کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 266 تن است. آب آن از چشمه، محصولش غلات، حبوب، برنج و پنبه و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
خرما که از بیخ شاخ چینند بعد درو. ج، اکربه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خرمایی که از بن شاخۀ خوشه چینند پس از آنکه خوشه را درو کرده باشند. (ناظم الاطباء). و گویا بر وزنی زائد جمع بسته شده چه فعاله بروزن افعله جمع بسته نمی شود. (از اقرب الموارد)
خرما که از بیخ شاخ چینند بعدِ درو. ج، اَکرِبه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). خرمایی که از بن شاخۀ خوشه چینند پس از آنکه خوشه را درو کرده باشند. (ناظم الاطباء). و گویا بر وزنی زائد جمع بسته شده چه فعاله بروزن اَفعِله جمع بسته نمی شود. (از اقرب الموارد)
دفتر و کتاب. (برهان). جزوی از اجزاء کتاب. ج، کرّاس، کراریس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کراس و اخص از کراس است و بسا از کراسه مجموعۀ کوچکی اراده شود بجز کتاب، گویند: فی هذا الکراسه عشر ورقات. (از اقرب الموارد). رجوع به کراس، کرّاس، و کراریس شود
دفتر و کتاب. (برهان). جزوی از اجزاء کتاب. ج، کُرّاس، کَراریس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کراس و اخص از کراس است و بسا از کراسه مجموعۀ کوچکی اراده شود بجز کتاب، گویند: فی هذا الکراسه عشر ورقات. (از اقرب الموارد). رجوع به کُراس، کُرّاس، و کراریس شود
مصحف و کلام خدا را گویند. (برهان) (آنندراج). قرآن مجید. (ناظم الاطباء). صاحب فرهنگ انجمن آرای ناصری گوید: کراسه کتاب را گویند عموماً و قرآن مجید را خصوصاً. (از آنندراج) : عنوان مجوس و سبحه بر وی دست جنب و کراسه در وی. طیان (از فرهنگ فارسی معین). ای ’عن فلان قال’ چنان دان که پیش من آرایش کراسه و تمثال و دفترست. طیان. بر نام من ار فال گشایی ز کراسه بینی به خط اول قد مسنی الضر. سوزنی (از آنندراج). گر آنچه در این کراسه گفتم کس گفته خدای را نگفتم. خاقانی
مصحف و کلام خدا را گویند. (برهان) (آنندراج). قرآن مجید. (ناظم الاطباء). صاحب فرهنگ انجمن آرای ناصری گوید: کراسه کتاب را گویند عموماً و قرآن مجید را خصوصاً. (از آنندراج) : عنوان مجوس و سبحه بر وی دست جنب و کراسه در وی. طیان (از فرهنگ فارسی معین). ای ’عن فلان قال’ چنان دان که پیش من آرایش کراسه و تمثال و دفترست. طیان. بر نام من ار فال گشایی ز کراسه بینی به خط اول قد مسنی الضر. سوزنی (از آنندراج). گر آنچه در این کراسه گفتم کس گفته خدای را نگفتم. خاقانی