جدول جو
جدول جو

معنی کذح - جستجوی لغت در جدول جو

کذح(رَقْیْ)
خاک و سنگ ریزه انداختن باد بر کسی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). لغتی است در کدح. (از اقرب الموارد). رجوع به کدح شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کذی
تصویر کذی
چنین، چنین است
کذی و کذی: چنین و چنان، برای مثال گفتش ای ابله کذی و کذی / ای تو را جهل سال و ماه غذی (سنائی۱ - ۴۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کذب
تصویر کذب
دروغ گفتن، دروغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کذا
تصویر کذا
چنین، همچنین، چنین است
فرهنگ فارسی عمید
(بَ ذَ)
خراش ران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خرج. (ناظم الاطباء) ، دویدنی اسب را: فرس له بذل، ای حضر یصونه لوقت الحاجه. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
کفتگی. شکاف. شق. (از اقرب الموارد). جای شقوق. (منتهی الارب). جای شکافته. (شرح قاموس). جای شقاق دست و پا. (ناظم الاطباء) ج، بذوح. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
شکافتن زبان شتربچه را تا شیر نمکد: بذح لسان الفصیل. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
لغت نامه دهخدا
سرکوه، بن کوه، کیح مثله، ج، اکیاح و کیوح، (منتهی الارب)، وسعت کوه، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حیوانی شبیه به بوقلمون. (دزی ج 2 ص 437)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نوعی از ترف سیاه یا رخبین است. (منتهی الارب) (آنندراج). رخبین. قره قروت. لور کشک. (یادداشت مؤلف). نوعی از کشک سیاه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ وَ)
لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج). کبح دابه به لگام، کشیدن آن به لگام و زدن لگام بدهان وی تا بازایستد و ندود و بقولی کشیدن عنان دابه تاسر را راست نگاه دارد. (از اقرب الموارد) ، به شمشیر زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به شمشیر زدن کسی را و بقولی زدن در گوشت کسی بی آنکه به استخوان آسیب رسد. (از اقرب الموارد) ، برگردانیدن کسی را از حاجت وی. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، نپذیرفتن و دفع کردن (دیوار تیر و مانند آنرا) ، اصابت شدید کردن (سنگ بدست و پای حیوان) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ رَ غَ)
سیر خوردن. (آنندراج). سیرخوردن طعام را. (منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، برداشتن و انداختن بر کسی گرد و خاک را یا درکشیدن جامه را از وی. (آنندراج). برداشتن و انداختن بر کسی گرد و خاک را باد و کشیدن جامه را از وی. (منتهی الارب) ، خوردن ملخ آنچه بر زمین بود، رسیدن چیزی به پوست پس اثر کردن در آن. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ هی یَ)
آشکار کردن سرین خود را، خاک افکندن باد بر کسی. (از آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، بردن از مال چندانکه خواستن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، فراهم آوردن چیزی را. (آنندراج) (از منتهی الارب). جمع کردن چیزی را. (از اقرب الموارد) ، پراکنده نمودن. از لغت اضداد است. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
خراش. یقال: به کدح، ای خدش. و قیل الکدح اکثر من الخدش. ج، کدوح. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کردار خواه شر باشد و یا خیر، کوشش و کسب. (ناظم الاطباء). و رجوع به کدح در معنی مصدری شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بَ)
کوشش نمودن و کردن کاری را برای ذات خود خیر باشد یا شر. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کار کردن. (ترجمان جرجانی ص 81) (زوزنی) ، خراشیدن روی را یا بوجهی معیوب ساختن یا تباه گردانیدن آن. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). خراشیدن. (زوزنی) ، ورزیدن برای عیال خود. (آنندراج) (از منتهی الارب). کسب. (اقرب الموارد) ، شانه کردن موی سر را. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ حُ)
زنان سالخورده. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ ذَ)
احمق. ابله. نادان. مرد ابله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
خراش سنگ ریزه کمتر از کدح. (منتهی الارب). خراشی که بجلد رسد کمتر از کدح. (ناظم الاطباء). و رجوع به کدح شود
لغت نامه دهخدا
(کَ ذَ)
معرب و مأخوذ از کده، و کندۀ فارسی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کده که خانه و جای باشد. (آنندراج). خانه و جای باش. (ناظم الاطباء). مأوی. (از اقرب الموارد). رجوع به کده شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیح
تصویر کیح
درشتی ستبری ستبردرشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمح
تصویر کمح
لگام کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تهیگاه، شبه سفید از سنگهای گرانبها که چون چشم پنام بر گردن آویزند، رویگردانی بریدن پیوند، پایداری: در کار درد پهلو تهیگاه جمع کشوح بیماری تهیگاه که با داغ کردن به شود، درد پهلو ذات الجنب
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های انگدان است که بنام قنا کف عروس کلح نیز خوانده میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کذا
تصویر کذا
چنین، چنین است
فرهنگ لغت هوشیار
دروغ گفتن، خبر دادن بر خلاف عقیده خود خواه عقیده مطابق واقع باشد یا نباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کذر
تصویر کذر
احمق ابله نادان: (برین شش ره آمد جهان را گذر چنین دان که گفتم ترا ای کذر،) (خجسته سرخسس)
فرهنگ لغت هوشیار
کذا: محال باشد سیری نمودن از نعمت کذی بریدن از خدمت تو نیز محال 0 (عنصری) یا کذی و کذی 0 چنین و چنان: گفتش ای ابله کذی و کذی ای ترا جهل سال و ماه غذی 0 (حدیقه)، فلان و فلان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبح
تصویر کبح
ریخبین خوردنی از آرد و شیر گوسبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاح
تصویر کاح
روی کوه، بن کوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بذح
تصویر بذح
گردنکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کذب
تصویر کذب
((کِ ذْ))
دروغ، دروغ گفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کذر
تصویر کذر
((کَ ذَ))
احمق، ابله، نادان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشح
تصویر کشح
((کَ شَ))
تهیگاه، جمع کشوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کذا
تصویر کذا
((کَ))
این چنین، چنین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کذب
تصویر کذب
دروغ
فرهنگ واژه فارسی سره