کدوره. تیرگی و آلودگی و ناپاکی آب. (ناظم الاطباء). آلودگی و ناپاکی. مقابل صفا و صفوت. (فرهنگ فارسی معین) : داد صفاهان ز ابتدام کدورت گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان. خاقانی. کدورت روز زلال شهادت آن را تیره نگرداند. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین). اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. سعدی (کلیات چ مصفا ص 54). کدورت از دل حافظ نبردصحبت دوست صفای همت پاکان و پاکدینان بین. حافظ. - کدورت رنگ، تیرگی رنگ. (یادداشت مؤلف). - کدورت عیش، تیرگی زندگانی. ناخوشی زندگانی. (یادداشت مؤلف). ، رنج و ملال. (آنندراج). آزردگی. اندوه. (ناظم الاطباء) : سپهر مکارم صفی کز صفاتش کدورت نصیب روان عدوشد. خاقانی. چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی عهد ووفای دوستان حیف بود که بشکنی. سعدی. سودا کدورت از دل دیوانه می برد از تیع برق رنگ سیه خانه می برد. صائب (از آنندراج). ، در تداول فارسی زبانان، تاریکی. تاری. (یادداشت مؤلف). سیاهی و تاریکی. (ناظم الاطباء) : همی شد روشن از زنگ کدورت هوای باختر از نور خاور. روزنۀ شیبانی (از فرهنگ فارسی معین) ، تاریکی چشم، پریشانی و اختلال حواس، کینه و عداوت. (ناظم الاطباء). و رجوع به کدوره شود
کدوره. تیرگی و آلودگی و ناپاکی آب. (ناظم الاطباء). آلودگی و ناپاکی. مقابل صفا و صفوت. (فرهنگ فارسی معین) : داد صفاهان ز ابتدام کدورت گرچه صفا باشد ابتدای صفاهان. خاقانی. کدورت روز زلال شهادت آن را تیره نگرداند. (المعجم، از فرهنگ فارسی معین). اگر صفای وقت عزیزان را از صحبت اغیار کدورتی باشد اختیار باقیست. سعدی (کلیات چ مصفا ص 54). کدورت از دل حافظ نبردصحبت دوست صفای همت پاکان و پاکدینان بین. حافظ. - کدورت رنگ، تیرگی رنگ. (یادداشت مؤلف). - کدورت عیش، تیرگی زندگانی. ناخوشی زندگانی. (یادداشت مؤلف). ، رنج و ملال. (آنندراج). آزردگی. اندوه. (ناظم الاطباء) : سپهر مکارم صفی کز صفاتش کدورت نصیب روان عدوشد. خاقانی. چون تو بدیعصورتی بی سبب کدورتی عهد ووفای دوستان حیف بود که بشکنی. سعدی. سودا کدورت از دل دیوانه می برد از تیع برق رنگ سیه خانه می برد. صائب (از آنندراج). ، در تداول فارسی زبانان، تاریکی. تاری. (یادداشت مؤلف). سیاهی و تاریکی. (ناظم الاطباء) : همی شد روشن از زنگ کدورت هوای باختر از نور خاور. روزنۀ شیبانی (از فرهنگ فارسی معین) ، تاریکی چشم، پریشانی و اختلال حواس، کینه و عداوت. (ناظم الاطباء). و رجوع به کدوره شود
کوره. بلد. بلده. شهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی که نهاد آن کورت به آغاز او کرده است بازخوانده اند... و هر کورتی از این پنج کورت چند شهر و نواحی است. (فارسنامه ابن البلخی ص 121). و از آثار وی (کیقباد) آن است که در ولایتها قسمت حدود کرد و کورتها کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 40). و رجوع به کوره ش-ود
کوره. بلد. بلده. شهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ولایت پارس پنج کورت است هر کورتی به پادشاهی که نهاد آن کورت به آغاز او کرده است بازخوانده اند... و هر کورتی از این پنج کورت چند شهر و نواحی است. (فارسنامه ابن البلخی ص 121). و از آثار وی (کیقباد) آن است که در ولایتها قسمت حدود کرد و کورتها کرد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 40). و رجوع به کوره ش-ود
تیرگی. والکدره فی اللون و الکدوره فی الماء و العین. (از منتهی الارب). تیرگی و آلودگی و ناپاکی آب. (ناظم الاطباء). دردآلودگی. (یادداشت مؤلف). مقابل صفا. (از آنندراج). و رجوع به کدورت شود
تیرگی. والکدره فی اللون و الکدوره فی الماء و العین. (از منتهی الارب). تیرگی و آلودگی و ناپاکی آب. (ناظم الاطباء). دردآلودگی. (یادداشت مؤلف). مقابل صفا. (از آنندراج). و رجوع به کدورت شود
تیره شدن و کذا کدر عیشه، نقیض صفا و منه: خذ ما صفا و دع ماکدر. (از منتهی الارب). نقیض صفاست و گفته اند کدره در لون و کدوره در آب و چشم و کدر در همه موارد بکار رود. (از اقرب الموارد). کداره. کدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کدره. (اقرب الموارد). کدره. (منتهی الارب) و رجوع به مصادر مذکور شود
تیره شدن و کذا کدر عیشه، نقیض صفا و منه: خذ ما صفا و دع ماکدر. (از منتهی الارب). نقیض صفاست و گفته اند کُدرَه در لون و کدوره در آب و چشم و کَدَر در همه موارد بکار رود. (از اقرب الموارد). کَدارَه. کُدور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). کُدرَه. (اقرب الموارد). کُدُرَه. (منتهی الارب) و رجوع به مصادر مذکور شود
تیره شدن. (منتهی الارب). نقیض صفا. کداره. کدوره. کدر. کدر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مخفف کدورت نیز آمده مثل ضرورت و ضرور و در قاموس کدور را مصدر گفته است. (آنندراج) : سحاب فضل تو آلودگان عصیان را به آب توبه فروشست تن ز گرد کدور. سلمان (از آنندراج). رجوع به کداره و کدوره و کدر شود
تیره شدن. (منتهی الارب). نقیض صفا. کَدارَه. کُدورَه. کُدُر. کَدَر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مخفف کدورت نیز آمده مثل ضرورت و ضرور و در قاموس کدور را مصدر گفته است. (آنندراج) : سحاب فضل تو آلودگان عصیان را به آب توبه فروشست تن ز گرد کدور. سلمان (از آنندراج). رجوع به کداره و کدوره و کدر شود
جمع کدر: (سحاب فضل تو آلودگان عصیان را باب توبه فرو شست تن ز گرد کدور) (سلمان) توضیح بهار عجم و بنقل آنند راج از او این کلمه را (مخفف کدورت) گرفته اند و گفته اند (مثل ضرورت و ضرور) و نیز نوشته اند: (در قاموس کدور مصدر گفته)
جمع کدر: (سحاب فضل تو آلودگان عصیان را باب توبه فرو شست تن ز گرد کدور) (سلمان) توضیح بهار عجم و بنقل آنند راج از او این کلمه را (مخفف کدورت) گرفته اند و گفته اند (مثل ضرورت و ضرور) و نیز نوشته اند: (در قاموس کدور مصدر گفته)
کدورت در فارسی وروغ بیا ساقی ان آب آتش فروغ که از تن برد رنج و از دل وروغ (گرگانی) تیرگی، تنگدلی، آلودگی، ناخوشی میان من و یحیی جز ناخوشینیست (تاریخ برامکه) رنج
کدورت در فارسی وروغ بیا ساقی ان آب آتش فروغ که از تن برد رنج و از دل وروغ (گرگانی) تیرگی، تنگدلی، آلودگی، ناخوشی میان من و یحیی جز ناخوشینیست (تاریخ برامکه) رنج