گلو بریدن بشتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : سحطه و شحطه، ای ذبحه او خنقه. (نشوء اللغه ص 20) ، گلو گرفتن طعام کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آمیختن آب را در شراب. (منتهی الارب). آمیختن شراب را به آب. (اقرب الموارد) ، رها کردن بزغاله را با مادر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
گلو بریدن بشتاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) : سحطه و شحطه، ای ذبحه او خنقه. (نشوء اللغه ص 20) ، گلو گرفتن طعام کسی را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، آمیختن آب را در شراب. (منتهی الارب). آمیختن شراب را به آب. (اقرب الموارد) ، رها کردن بزغاله را با مادر آن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مال بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مال بسیار. یقال: لفلان کحل و لفلان سواد، ای مال کثیر. (اقرب الموارد) ، سنگ سرمه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : هر چه از جنس زمین بود چون کحل و زرنیخ و گچ... تیمم بر آن روا بیند. (کشف الاسرارج 2 ص 552). و رجوع به ترجمه صیدنه شود، سرمه و هر چه در چشم کشند جهت شفای چشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد که دردش رااگر جویی هم اینجا توتیا یابی. سنائی. هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد دیدۀ یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب. خاقانی. دور سلیمان و جور، بیضۀ آفاق و ظلم عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و نم. خاقانی. ای کحل کفایت تو برده از دیدۀ آخرالزمان نم. خاقانی. اخستان شاه که از خاک در انصافش کحل کسری و حنوط عمر آمیخته اند. خاقانی. سحرها بگریند چندانکه آب فرو شوید از دیده شان کحل خواب. سعدی. بدامان یوسف نهفته است کحلی که روشن شود دیدۀ پیر کنعان. وحشی. و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود. - کحل اسود، کحل اصبهانی. رجوع به کحل اصبهانی شود. - کحل اصفر، دارویی است برای چشم مرکب از زعفران و کافور. در ذخیرۀ خوارزمشاهی آمده است: بگیرند زعفران یک مثقال، کافور ریاحی نیم دانگ و نرم بسایند و بکار دارند دمعه را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی صص 276- 277 شود. - کحل اصبهانی (اصفهانی) ، سولفور آنتیمون را گویند که بعنوان سرمه بکار می رفته است. کحل مغربی. کحل زرقانو. (فرهنگ فارسی معین). اثمد. سرمۀ صفاهان. (تذکرۀ داود انطاکی). کحل اسود. توتیا. (یادداشت مؤلف). - کحل الاغبر، آن را جالینوس ساخته است و از کحلهای لطیف است برای اطفال. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل الباسلیقون، از کحلهای ملوکیه است و آن را ابقراط ساخته و باسلیقون یونانی است. و معنایش جالب السعاده است و گفته اند نام ملکی است و گفته اند معنایش ملوکی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل البصر، کحل بصر. سرمۀ چشم: قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را از گرد رکاب او کحل البصر آمیزی. خاقانی. به سرّ جام جم آنگه نظرتوانی کرد که خاک میکده کحل بصر توانی کرد. حافظ. - کحل الجواهر، سرمه که در آن مروارید ناسفته و دیگر جواهر انداخته می سایند روشنی چشم را. (آنندراج) (از غیاث اللغات) : کحال دانشم که برند اختران بچشم کحل الجواهری که به هاون درآورم. خاقانی. دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش. خاقانی. کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صبح زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست. حافظ. - کحل الرمادی، سازنده اش شناخته نیست، بلاضرر و مقوی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تدکرۀ داود ضریر انطاکی شود. - کحل الزعفران، به طبیبی منسوب است و آن جیدالفعل و حسن الترکیب است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل السادج الهندی، از ترکیبهای قدیم و عجیب است و برای غالب امراض سود دارد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل السودان، بشامه. (منتهی الارب). بشمه. (از اقرب الموارد). جشمیزج. (از ناظم الاطباء). تشمیزج. (تحفۀ حکیم مؤمن). - کحل جلاء، جالینوس آن را ساخته است و آن از کحل های لطیف است برای اطفال. (از تذکرۀ داود ضریرانطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل جواهر، کحل الجواهر: بر کحل جواهر آیدش چشم چون بر خط او نظر گمارد. خاقانی. و رجوع به کحل الجواهر شود. - کحل حجری، توتیا. (یادداشت مؤلف). رجوع به توتیا شود. - کحل خولان، حضض. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حضض و آن داروی تلخ است. (منتهی الارب). حضیض یمانی. (فرهنگ فارسی معین). - کحل عیسی سای، سرمه که عیسی سائیده باشد. سرمۀ سودۀ دست عیسی مسیح: دیده بان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای باد. خاقانی. - کحل فارس، انزروت که صمغ باشد. (از منتهی الارب). انزروت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کحل فارسی شود. - کحل فارسی، انزروت را گویند و آن صمغی باشد سرخ و سفید که آن را عنزروت هم خوانند. (برهان) (آنندراج). انزروت. (تحفۀحکیم مؤمن) (ناظم الاطباء). کحل کرمانی. (تحفۀ حکیم مؤمن). - کحل کرمانی، کحل فارسی. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به کحل فارسی شود. - کحل مسیحا، سرمۀ عیسی و آن کنایه از شفای مردم کور است به معجزۀ عیسی: ای بر ز عرشت پایگه بر سرکشان رانده سپه درچشم خضر از گرد ره کحل مسیحا ریخته. خاقانی. - کحل یعقوب، سرمۀ یعقوب و کنایه است از دوای روشن شدن چشم یعقوب واز کوری رهیدن او: رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته اند. خاقانی. ، تره ای است. ج، اکاحل، نادراً. (منتهی الارب)
مال بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مال بسیار. یقال: لفلان کحل و لفلان سواد، ای مال کثیر. (اقرب الموارد) ، سنگ سرمه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : هر چه از جنس زمین بود چون کحل و زرنیخ و گچ... تیمم بر آن روا بیند. (کشف الاسرارج 2 ص 552). و رجوع به ترجمه صیدنه شود، سرمه و هر چه در چشم کشند جهت شفای چشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد که دردش رااگر جویی هم اینجا توتیا یابی. سنائی. هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد دیدۀ یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب. خاقانی. دور سلیمان و جور، بیضۀ آفاق و ظلم عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و نم. خاقانی. ای کحل کفایت تو برده از دیدۀ آخرالزمان نم. خاقانی. اخستان شاه که از خاک در انصافش کحل کسری و حنوط عمر آمیخته اند. خاقانی. سحرها بگریند چندانکه آب فرو شوید از دیده شان کحل خواب. سعدی. بدامان یوسف نهفته است کحلی که روشن شود دیدۀ پیر کنعان. وحشی. و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود. - کحل اسود، کحل اصبهانی. رجوع به کحل اصبهانی شود. - کحل اصفر، دارویی است برای چشم مرکب از زعفران و کافور. در ذخیرۀ خوارزمشاهی آمده است: بگیرند زعفران یک مثقال، کافور ریاحی نیم دانگ و نرم بسایند و بکار دارند دمعه را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی صص 276- 277 شود. - کحل اصبهانی (اصفهانی) ، سولفور آنتیمون را گویند که بعنوان سرمه بکار می رفته است. کحل مغربی. کحل زرقانو. (فرهنگ فارسی معین). اِثمِد. سرمۀ صفاهان. (تذکرۀ داود انطاکی). کحل اسود. توتیا. (یادداشت مؤلف). - کحل الاغبر، آن را جالینوس ساخته است و از کحلهای لطیف است برای اطفال. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل الباسلیقون، از کحلهای ملوکیه است و آن را ابقراط ساخته و باسلیقون یونانی است. و معنایش جالب السعاده است و گفته اند نام ملکی است و گفته اند معنایش ملوکی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل البصر، کحل بصر. سرمۀ چشم: قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را از گرد رکاب او کحل البصر آمیزی. خاقانی. به سِرّ جام جم آنگه نظرتوانی کرد که خاک میکده کحل بصر توانی کرد. حافظ. - کحل الجواهر، سرمه که در آن مروارید ناسفته و دیگر جواهر انداخته می سایند روشنی چشم را. (آنندراج) (از غیاث اللغات) : کحال دانشم که برند اختران بچشم کحل الجواهری که به هاون درآورم. خاقانی. دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش. خاقانی. کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صبح زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست. حافظ. - کحل الرمادی، سازنده اش شناخته نیست، بلاضرر و مقوی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تدکرۀ داود ضریر انطاکی شود. - کحل الزعفران، به طبیبی منسوب است و آن جیدالفعل و حسن الترکیب است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل السادج الهندی، از ترکیبهای قدیم و عجیب است و برای غالب امراض سود دارد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل السودان، بشامه. (منتهی الارب). بشمه. (از اقرب الموارد). جشمیزج. (از ناظم الاطباء). تشمیزج. (تحفۀ حکیم مؤمن). - کحل جلاء، جالینوس آن را ساخته است و آن از کحل های لطیف است برای اطفال. (از تذکرۀ داود ضریرانطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود. - کحل جواهر، کحل الجواهر: بر کحل جواهر آیدش چشم چون بر خط او نظر گمارد. خاقانی. و رجوع به کحل الجواهر شود. - کُحل ِ حَجَری، توتیا. (یادداشت مؤلف). رجوع به توتیا شود. - کحل خَولان، حُضُض. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حُضَض و آن داروی تلخ است. (منتهی الارب). حضیض یمانی. (فرهنگ فارسی معین). - کحل عیسی سای، سرمه که عیسی سائیده باشد. سرمۀ سودۀ دست عیسی مسیح: دیده بان بام چارم چرخ را نعل اسبش کحل عیسی سای باد. خاقانی. - کحل فارس، انزروت که صمغ باشد. (از منتهی الارب). انزروت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کحل فارسی شود. - کحل فارسی، انزروت را گویند و آن صمغی باشد سرخ و سفید که آن را عنزروت هم خوانند. (برهان) (آنندراج). انزروت. (تحفۀحکیم مؤمن) (ناظم الاطباء). کحل کرمانی. (تحفۀ حکیم مؤمن). - کحل کرمانی، کحل فارسی. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به کحل فارسی شود. - کحل مسیحا، سرمۀ عیسی و آن کنایه از شفای مردم کور است به معجزۀ عیسی: ای بر ز عرشت پایگه بر سرکشان رانده سپه درچشم خضر از گرد ره کحل مسیحا ریخته. خاقانی. - کحل یعقوب، سرمۀ یعقوب و کنایه است از دوای روشن شدن چشم یعقوب واز کوری رهیدن او: رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته اند. خاقانی. ، تره ای است. ج، اکاحل، نادراً. (منتهی الارب)
نام آسمان و منه:صرحت کحل، اذا لم یکن فی السماء غیم. (منتهی الارب). آسمان و گویند صرحت کحل، هنگامی که ابر در آسمان نباشد. (از اقرب الموارد) ، سال سختی و قحطو هی معرفه لاتدخلها الالف و اللام ینصرف. (منتهی الارب). سال سخت. غیر منصرف است. (از اقرب الموارد). سال سخت و قحط ومعنی معرفه است و الف و لام بر آن داخل نمی شود و منصرف و غیر منصرف هر دو می آید. (از ناظم الاطباء) ، سختی قحط و شدت آن. (منتهی الارب) ، فی المثل: بأت عرار بکحل، اذا قتل القاتل بمقتوله. (منتهی الارب). بأت عرار بکحل، یعنی کشته شدن این به آن و عرار و کحل نام دو گاو بود که بر هم شاخ زده و هر دو مردند و این مثل را در صورتی گویند که کشته شود قاتل بمقتول خود. (ناظم الاطباء)
نام آسمان و منه:صرحت کحل، اذا لم یکن فی السماء غیم. (منتهی الارب). آسمان و گویند صرحت کحل، هنگامی که ابر در آسمان نباشد. (از اقرب الموارد) ، سال سختی و قحطو هی معرفه لاتدخلها الالف و اللام ینصرف. (منتهی الارب). سال سخت. غیر منصرف است. (از اقرب الموارد). سال سخت و قحط ومعنی معرفه است و الف و لام بر آن داخل نمی شود و منصرف و غیر منصرف هر دو می آید. (از ناظم الاطباء) ، سختی قحط و شدت آن. (منتهی الارب) ، فی المثل: بأت عرار بکحل، اذا قتل القاتل بمقتوله. (منتهی الارب). بأت عرار بکحل، یعنی کشته شدن این به آن و عرار و کحل نام دو گاو بود که بر هم شاخ زده و هر دو مردند و این مثل را در صورتی گویند که کشته شود قاتل بمقتول خود. (ناظم الاطباء)
گیاهی است از رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که سر دسته تیره خاصی بنام تیره کحن ها میباشد. گیاهی است پایا که دارای برخی گونه های درختچه یی شکل است. برگها یش متناوب و گلها یش آبی است که در انتهای ساقه قرار دارند. این گیاه در اکثر نواحی بحرالرومی و شمال افریقا میروید و از برگها یش چوشانده ای که خاصیت لینت دارد تهیه میکنند. بهمین مناسبت گیاه مزبور را بنام سنای شهری نیز میخوانند سنای بلدی سنای شهری عینون غسله کحلی کحء سلیس زرقا مینای آسمانی غنوم سریجه
گیاهی است از رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که سر دسته تیره خاصی بنام تیره کحن ها میباشد. گیاهی است پایا که دارای برخی گونه های درختچه یی شکل است. برگها یش متناوب و گلها یش آبی است که در انتهای ساقه قرار دارند. این گیاه در اکثر نواحی بحرالرومی و شمال افریقا میروید و از برگها یش چوشانده ای که خاصیت لینت دارد تهیه میکنند. بهمین مناسبت گیاه مزبور را بنام سنای شهری نیز میخوانند سنای بلدی سنای شهری عینون غسله کحلی کحء سلیس زرقا مینای آسمانی غنوم سریجه