جدول جو
جدول جو

معنی کحص - جستجوی لغت در جدول جو

کحص
(کَ)
گیاهی است که دانۀ آن به عین الجراد ماند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کحص
(رَ فَ)
بازکاویدن از پای خود. (منتهی الارب). فحص. (از اقرب الموارد). رجوع به فحص شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کحل
تصویر کحل
سرمه، داروی چشم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فحص
تصویر فحص
کاویدن، جستجو کردن، کاوش، جستجو
فرهنگ فارسی عمید
(کَ حِ)
چشم سرمه کشیده. (از منتهی الارب). عین کحل، ای مکحوله. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
تباه کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) ، فاسد شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُحْ حَ / حِ)
در تداول عامه سرفه است. (از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُحْ حَ)
مؤنث کح ّ. رجوع به کح شود.
- ام ّ کحّه، زنی که در شأن او فرایض نازل شد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
محو و ناپدید شدن نشان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، محو و ناپدید کردن کهنگی چیزی را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، رفتن و گذشتن شترمرغ در زمین و غایب گردیدن آن چنانکه دیده نشود. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
مال بسیار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مال بسیار. یقال: لفلان کحل و لفلان سواد، ای مال کثیر. (اقرب الموارد) ، سنگ سرمه. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) : هر چه از جنس زمین بود چون کحل و زرنیخ و گچ... تیمم بر آن روا بیند. (کشف الاسرارج 2 ص 552). و رجوع به ترجمه صیدنه شود، سرمه و هر چه در چشم کشند جهت شفای چشم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) :
بصیرت گر کنی روشن به کحل معرفت زیبد
که دردش رااگر جویی هم اینجا توتیا یابی.
سنائی.
هست چو صبح آشکار کز رخ یوسف برد
دیدۀ یعقوب کحل فرق زلیخا خضاب.
خاقانی.
دور سلیمان و جور، بیضۀ آفاق و ظلم
عهد مسیحا و کحل، چشم حواری و نم.
خاقانی.
ای کحل کفایت تو برده
از دیدۀ آخرالزمان نم.
خاقانی.
اخستان شاه که از خاک در انصافش
کحل کسری و حنوط عمر آمیخته اند.
خاقانی.
سحرها بگریند چندانکه آب
فرو شوید از دیده شان کحل خواب.
سعدی.
بدامان یوسف نهفته است کحلی
که روشن شود دیدۀ پیر کنعان.
وحشی.
و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی شود.
- کحل اسود، کحل اصبهانی. رجوع به کحل اصبهانی شود.
- کحل اصفر، دارویی است برای چشم مرکب از زعفران و کافور. در ذخیرۀ خوارزمشاهی آمده است: بگیرند زعفران یک مثقال، کافور ریاحی نیم دانگ و نرم بسایند و بکار دارند دمعه را باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و رجوع به تذکرۀ داود ضریر انطاکی صص 276- 277 شود.
- کحل اصبهانی (اصفهانی) ، سولفور آنتیمون را گویند که بعنوان سرمه بکار می رفته است. کحل مغربی. کحل زرقانو. (فرهنگ فارسی معین). اثمد. سرمۀ صفاهان. (تذکرۀ داود انطاکی). کحل اسود. توتیا. (یادداشت مؤلف).
- کحل الاغبر، آن را جالینوس ساخته است و از کحلهای لطیف است برای اطفال. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). و رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل الباسلیقون، از کحلهای ملوکیه است و آن را ابقراط ساخته و باسلیقون یونانی است. و معنایش جالب السعاده است و گفته اند نام ملکی است و گفته اند معنایش ملوکی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل البصر، کحل بصر. سرمۀ چشم:
قصد در خسرو کن تا چشم سعادت را
از گرد رکاب او کحل البصر آمیزی.
خاقانی.
به سرّ جام جم آنگه نظرتوانی کرد
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد.
حافظ.
- کحل الجواهر، سرمه که در آن مروارید ناسفته و دیگر جواهر انداخته می سایند روشنی چشم را. (آنندراج) (از غیاث اللغات) :
کحال دانشم که برند اختران بچشم
کحل الجواهری که به هاون درآورم.
خاقانی.
دو کون امروز دکانی است کحال شریعت را
که خود کحل الجواهر یافتند انصار و اعوانش.
خاقانی.
کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صبح
زان خاک نیکبخت که شد رهگذار دوست.
حافظ.
- کحل الرمادی، سازنده اش شناخته نیست، بلاضرر و مقوی است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تدکرۀ داود ضریر انطاکی شود.
- کحل الزعفران، به طبیبی منسوب است و آن جیدالفعل و حسن الترکیب است. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل السادج الهندی، از ترکیبهای قدیم و عجیب است و برای غالب امراض سود دارد. (از تذکرۀ داود ضریر انطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل السودان، بشامه. (منتهی الارب). بشمه. (از اقرب الموارد). جشمیزج. (از ناظم الاطباء). تشمیزج. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- کحل جلاء، جالینوس آن را ساخته است و آن از کحل های لطیف است برای اطفال. (از تذکرۀ داود ضریرانطاکی). رجوع به تذکرۀ مذکور شود.
- کحل جواهر، کحل الجواهر:
بر کحل جواهر آیدش چشم
چون بر خط او نظر گمارد.
خاقانی.
و رجوع به کحل الجواهر شود.
- کحل حجری، توتیا. (یادداشت مؤلف). رجوع به توتیا شود.
- کحل خولان، حضض. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). حضض و آن داروی تلخ است. (منتهی الارب). حضیض یمانی. (فرهنگ فارسی معین).
- کحل عیسی سای، سرمه که عیسی سائیده باشد. سرمۀ سودۀ دست عیسی مسیح:
دیده بان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسی سای باد.
خاقانی.
- کحل فارس، انزروت که صمغ باشد. (از منتهی الارب). انزروت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به کحل فارسی شود.
- کحل فارسی، انزروت را گویند و آن صمغی باشد سرخ و سفید که آن را عنزروت هم خوانند. (برهان) (آنندراج). انزروت. (تحفۀحکیم مؤمن) (ناظم الاطباء). کحل کرمانی. (تحفۀ حکیم مؤمن).
- کحل کرمانی، کحل فارسی. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به کحل فارسی شود.
- کحل مسیحا، سرمۀ عیسی و آن کنایه از شفای مردم کور است به معجزۀ عیسی:
ای بر ز عرشت پایگه بر سرکشان رانده سپه
درچشم خضر از گرد ره کحل مسیحا ریخته.
خاقانی.
- کحل یعقوب، سرمۀ یعقوب و کنایه است از دوای روشن شدن چشم یعقوب واز کوری رهیدن او:
رای پیرش مدد از بخت جوان یافت بلی
کحل یعقوب ز بوی پسر آمیخته اند.
خاقانی.
، تره ای است. ج، اکاحل، نادراً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ حَ)
آسمان و غیر منصرف است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
پیمانه باشد و به زبان پهلوی جامه را نیز گویند، (لغت فرس چ اقبال ص 227 از حاشیۀ نسخۀ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
نام آسمان و منه:صرحت کحل، اذا لم یکن فی السماء غیم. (منتهی الارب). آسمان و گویند صرحت کحل، هنگامی که ابر در آسمان نباشد. (از اقرب الموارد) ، سال سختی و قحطو هی معرفه لاتدخلها الالف و اللام ینصرف. (منتهی الارب). سال سخت. غیر منصرف است. (از اقرب الموارد). سال سخت و قحط ومعنی معرفه است و الف و لام بر آن داخل نمی شود و منصرف و غیر منصرف هر دو می آید. (از ناظم الاطباء) ، سختی قحط و شدت آن. (منتهی الارب) ، فی المثل: بأت عرار بکحل، اذا قتل القاتل بمقتوله. (منتهی الارب). بأت عرار بکحل، یعنی کشته شدن این به آن و عرار و کحل نام دو گاو بود که بر هم شاخ زده و هر دو مردند و این مثل را در صورتی گویند که کشته شود قاتل بمقتول خود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
موضعی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَفْوْ)
سرمه کشیدن چشم را. (منتهی الارب). کحل گذاردن در چشم. (اقرب الموارد) ، سخت شدن سال. (منتهی الارب). کحل سنه، سختی آن. (اقرب الموارد) ، کحل سنون قوم را، سال قحط رسیدن ایشان را و ضرر رسیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، سبزی گیاه را نمودار کردن زمین. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ فَ)
سرمه گون شدن چشم بسرشت و سیاه گون شدن روئیدن گاه پلک و الفعل من سمع و منه قوله لیس التکحل فی العینین کالکحل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
عضو. ج، کحوف. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کحوف شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
خشک سال. لغه فی القحط فصیحه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کاص ص)
بسیار حریص و بسیار آز، شتاب رو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حِ)
نعت فاعلی از کحوص. زنندۀ بپای خود، نشان محو شونده. ج، کواحص: اطلال ٌ کواحص، آثار خانه محو و ناپدید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(ذَ هََ)
لگد زدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قحص برجله قحصاً، لگد زد. (منتهی الارب) ، خانه روفتن، شتاب گذشتن، دویدن. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند. سبقنی قحصاً، ای عدواً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَص ص)
احص وشبیث دو محل است در نجد از منازل ربیعه که بعد به پسران وائل بکر و تغلب تعلق یافت، معزول کردن کسی را از کار. (منتهی الارب). عزل کردن کسی را از کاری
لغت نامه دهخدا
(اَ حَص ص)
روز که در آن آفتاب روشن و هوا صافی باشد. یوم صحو، از حج بازماندن، احصار بول کسی را، تنگ گرفتن بول او را. (منتهی الارب) ، احصار عدو کسی را، محاصره کردن. تنگ گرفتن دشمن او را، احصار ناقه، تنگ شدن سوراخ پستان او. (تاج المصادر) (منتهی الارب) ، قبض آوردن شکم. (منتهی الارب). شکم بگرفتن. (تاج المصادر) ، در تعریفات جرجانی بدو معنی آمده: 1- محروم و واماندن از اجرای عمل حج خواه بواسطۀ دشمن یا حبس یا مرض. 2- عاجز بودن محرم است از طواف و وقوف در عرفات. و مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: احصار در لغت منع از هر چیزی است. و محصر بفتح صاد که ممنوع از هر چیزی است از همین ماده است، چنانکه در کشاف ذکر کرده. و احصار در شرع منع ترس با بیماری است از ساعت وصول کسی که در حج احرام بسته تا دقیقه ای که حج و عمرۀ خودرا به اتمام رساند و محصر در شرع کسی را نامند که از حج یا عمره به واسطه ترس یا بیماری بعد از احرام بستن ممنوع شده باشد. کذا فی جامع الرموز و الدرر
لغت نامه دهخدا
(رَ)
خشک شدن و بازایستادن باران و خشکسال شدن. (ناظم الاطباء). لغت فصیحی است در قحط. (از اقرب الموارد). رجوع به قحط شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لحص
تصویر لحص
آماس پلک به کار چسبیدن، اندک اندک نمایاندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیص
تصویر کیص
زفت کنس، کوته بالا، زود رنج: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
سرمه، سنگ سرمه خشکسال چشم پنام مهره افسون سرمه کشیده سرمه کشیدن چشم را. سرمه گون شدن چشم بسرشت سیاه شدن رستنگاه پلک
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که سر دسته تیره خاصی بنام تیره کحن ها میباشد. گیاهی است پایا که دارای برخی گونه های درختچه یی شکل است. برگها یش متناوب و گلها یش آبی است که در انتهای ساقه قرار دارند. این گیاه در اکثر نواحی بحرالرومی و شمال افریقا میروید و از برگها یش چوشانده ای که خاصیت لینت دارد تهیه میکنند. بهمین مناسبت گیاه مزبور را بنام سنای شهری نیز میخوانند سنای بلدی سنای شهری عینون غسله کحلی کحء سلیس زرقا مینای آسمانی غنوم سریجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کحی
تصویر کحی
گاو زبان لسان الثور
فرهنگ لغت هوشیار
باز کاوی بررسی جست و جو، زیر و رویی خاک از باران کاویدن جستجو کردن، تفتیش کردن، کاوش جستجو، تفتیش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحص
تصویر دحص
کاویدن، خاک انگیختن خاک بلند کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احص
تصویر احص
نافرخنده، کل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کحل
تصویر کحل
((کُ))
سنگ سرمه، سرمه چشم، هرچه در چشم کشند برای شفای چشم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فحص
تصویر فحص
((فَ حْ))
کاویدن، جستجو کردن، کاوش، جستجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نحص
تصویر نحص
گجسته
فرهنگ واژه فارسی سره