جدول جو
جدول جو

معنی کحاله - جستجوی لغت در جدول جو

کحاله
(کِ لَ)
علم کحاله از فروع علم طب است و علمی است که در آن از حفظ صحت و از میان بردن مرض چشم بحث می شود و موضوعش چشم انسان است. کتبی که در این علم نگاشته اند بسیار است از آنجمله: تذکره الکحالین و ترکیب العین و رساله الکی و شفاء العیون و صورالعیون و نتیجه الفکر فی احوال البصر و نورالعین و المهذب و غیر از اینها. (از کشف الظنون)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کلاله
تصویر کلاله
(دخترانه)
زلف، کاکل، بخشی از گل که برای جذب دانه های گرده نگه داشتن و رویاندن آنها و تولید میوه است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
کاکل، برای مثال نسیم در سر گل بشکند کلالۀ سنبل / چو از میان چمن بوی آن «کلاله» برآید (حافظ - ۴۷۶)، در علم زیست شناسی قسمت بالای مادگی گل، برجستگی یا رشته های بالای مادگی گیاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
کسی که نه پدر دارد و نه فرزند، آنکه بستۀ کسی باشد اما از خویشان نزدیک مانند پسر و برادر نباشد و از خویشان دور باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احاله
تصویر احاله
امری را به عهدۀ کسی واگذاشتن، در علم حقوق خارج شدن یک پرونده از صلاحیت یک دادگاه و فرستادن آن به دادگاه دیگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشاله
تصویر کشاله
امتداد و درازای چیزی، کشش، دنباله، در علم زیست شناسی قسمتی در زیر شکم محل اتصال ران ها به شکم است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کماله
تصویر کماله
کج، کوله، برای مثال باز قوی شد به باغ دخترکش را / دست شده سست و پای گشته کماله (ناصرخسرو - ۴۱۶)
فرهنگ فارسی عمید
(کَ لَ)
از نساء خوارج که در ولایه ابن عامر در بصره با دیگر خوارج خروج کرد. (البیان و التبیین ج 1 ص 283)
لغت نامه دهخدا
(سُ لَ)
سونش زر و نقره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ساو آهن. (مهذب الاسماء). براده. (مؤلف) ، فرومایۀ قوم. (منتهی الارب). خشاره القوم. (اقرب الموارد) ، پوست گندم و جو و مانند آن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، هیچکاره از هر چیزی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ / لِ)
به وزن و معنی کتاره است که حربۀ اهل هند باشد. (برهان) (آنندراج). قداره. غداره. قمه:
نرگس جماش چون بلاله نگه کرد
بید برآهیخت سوی لاله کتاله.
ناصرخسرو.
رجوع به کتاره شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
کحیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به کحیل شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ لَ / لِ)
دنباله و هرآنچه مانند دنب از پس چیزی کشیده شود. (ناظم الاطباء). امتداد. کشش.
- کشالۀ ران، کش ران. فصل مشترک بین شکم و ران. بن ران. بیخ ران. بیغولۀ ران. کشال. رجوع به کش و کشال شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ / لِ)
تفاله و بزوری که روغن آنها را گرفته باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان منجوان است که در بخش خداآفرین شهرستان تبریز واقع است و 136 تن سکنه دارد. در دو محل بفاصله یک هزار گز بنام کلالۀ بالا و کلالۀ پائین معروف و سکنۀ کلالۀبالا 117 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ لَ / لِ)
موی پیچیده را گویند و به عربی مجعد خوانند و بمعنی کاکل. (برهان). بمعنی زلف پیچیده که به عربی مجعد خوانند. (انجمن آرا) (آنندراج). موی پیچیده و بمعنی زلف نیز آمده و به کاف فارسی (گلاله) نیز آمده. (غیاث). بمعنی کاکل و پرچم نیز استعمال می شود و بیشتر زلف وکاکل اهالی تبرستان خاصه دیالمۀ گیلان چنین است... و آن را کلالک نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا). موی پچیدۀ تابدار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زلف آویزان بر پیشانی و کاکل. (ناظم الاطباء) :
گشت جهان کودک دوازده ساله
از سمنش روی و از بنفشه کلاله.
ناصرخسرو.
از عشق آن دو نرجس وز مهر آن دولاله
بی خواب و بی قرارم چون بر گلت کلاله.
سنائی.
سر کلالۀ او برگ لاله بسپردی
اگر نسازدی آن لاله از کلاه سپر.
سوزنی.
ظلمتی گشته از نوالۀ نور
لاله ای رسته از کلالۀ حور.
نظامی.
سرنهادم خمار می در سر
بر گل خشک با کلالۀ تر.
نظامی.
چون دید که دیلمست خاموش
کردش ز کلاله کوردین پوش.
نظامی (لیلی و مجنون ص 243).
گوهر به کلاله کان برافشاند
وز گوهرکان شه سخن راند.
نظامی.
اگر کلالۀ مشکین ز رخ براندازی
کنند در قدمت عاشقان سراندازی.
سعدی.
نسیم در سر گل بشکند کلالۀ سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید.
حافظ.
ز دست برد صباگرد گل کلاله نگر
شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن.
حافظ.
آن نافۀ مراد که می خواستم زبخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود.
حافظ.
بت دیلم مه مشکین کلاله
به مشکین چین گرفته روی لاله.
(از انجمن آرا).
ایا شکسته سر زلف ترک شیرازی
کلاله های تو جراره های اهوازی.
هدایت (از آنندراج).
هر شب به یاد طرۀ مشکین کلاله ای
مائیم و گوشه ای و سرشکی و ناله ای.
هدایت (از آنندراج).
- کلالۀ خاک، تودۀ خاک:
بر فرق چمن کلالۀ خاک
پیچیده شود چو مار ضحاک.
نظامی.
، دستۀ گل. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). جام گل. کاسۀ گل: در فصل ربیع کلالۀ لاله از قلال جبال... چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین تابان. (سند بادنامه ص 120).
- کلاله زار، جایی که گل فراوان است:
باغ ار چه گل و کلاله زار است
از عکس رخت نواله خوار است.
نظامی.
، در اصطلاح گیاه شناسی، برجستگیها یا رشته های بالای مادگی گیاه را گویند. (فرهنگ فارسی معین). در گیاه شناسی ثابتی ذیل مادگی آمده، تخمدان غالباً دارای استطاله باریکی بنام خامه است و انتهای آن را که اغلب قطور و مسطح می باشد کلاله می نامند. سطح خارجی کلاله را غالباً موهای کوچک یک سلولی بنام پاپیل می پوشاند. (گیاه شناسی ثابتی ص 418) و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 177 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
مردی که نه ولد باشد او را نه والد. (منتهی الارب). آنکس که او را فرزند و پدر نباشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه لاصق نباشد از نسب. (منتهی الارب). آنکس که از راه نسب پیوستگی نداشته باشد. (از اقرب الموارد) ، آنکه نسب او محیط نسب تو باشد مثل پسر عم و مانند آن یا آن برادری مادری است یا پسران عم دورتر. یا ماسوای پدر و پسر است یا عصبه ای که با ایشان برادران مادری وارث باشند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و فی الصحاح والعرب تقول: ’هو ابن عم الکلاله و ابن عم کلاله اذا لم یکن لحّاو کان رجلامن العشیره’. (از اقرب الموارد). و عرب در جائی که پسر عموی نسبی باشد گوید: ’هوابن عمی لحّا’. ولی اگرنسبی نباشد و از عشیره باشد گویند ’ابن عمی کلاله’ و ’ابن عم الکلاله’. (منتهی الارب). میراث بر جز پدر و مادر و فرزندان. (ترجمان القرآن). پسر نیای دور. (محمود بن عمر). میراث بران دون پدر و پسر. (مهذب الاسماء) : این معنی از اجداد و کلاله به میراث بدو نرسیده است بلکه از پدر یافته است. (تاریخ قم ص 7) ، در اصطلاح فقهی، برادر و خواهر متوفا است چه پدری تنها و چه مادری تنها و چه پدری و مادری، که بر رویهم کلالات ثلث خوانده می شوند. برادر و خواهر پدری را ’کلالۀ ابی’ و برادر و خواهر مادری را ’کلالۀ امی’ و برادر و خواهر پدر و مادری را ’کلالۀ ابوینی’ گویند. و حکم آنان از جهت ارث بردن در حال اجتماع باهم و در حال انفراد و همچنین از جهت حاجت بودن برای ارث ابوین مفصل در کتب فقهی آمده است. در قرآن در دومورد از کلاله یاد شده است: و ان کان رجل یورث کلاله او امراهٌ و له اخ او اخت فلکل واحد منهماالسدس. (قرآن 12/4). یستفتونک قل اﷲ یفتیکم فی الکلاله ان امرؤ هلک لیس له ولد و له اخت فلها نصف ماترک و هو یرثها ان لم یکن لها ولد فان کانتا اثنتین فلهما الثلثان مما ترک و ان کانوا اخوه رجالاً و نساء فللذکر مثل حظالانثیین. (قرآن 176/4). و در تفسیر ’کلاله’ سخنهاست. ابوالفتوح رازی در تفسیر خود آرد. و درکلاله خلاف کردند، ضحاک و سدی گفتند موروث منه باشد یعنی مرده. سعید جبیر گفت: وارثان باشند. نضربن شمیل گفت: مال موروث باشد. و روایت کرده اند که: مردی رسول را علیه السلام پرسید از کلاله، رسول علیه السلام آیۀ آخر این سوره را برخواند. مرد گفت: زیاده کن. رسول علیه السلام گفت: ’لست بزایدک حتی ازاد’ من زیاده نکنم تا مرا زیاده نکنند. شعبی گفت که از ابوبکر پرسیدند که: کلاله چه باشد؟ گفت: بگویم اگر صواب باشد از خدای بود و اگر خطا بود از من و شیطان و خدای تعالی از آن بری است، هر وارثی باشد که نه پدر بود و نه فرزند. چون به عهد عمر رسید. عمر را پرسیدند، گفت من شرم دارم که مخالفت ابوبکر کنم همان گویم که او گفت. طاوس گفت: ’مادون الولد’ هر که جز فرزند بود. حکم گفت: هر که جز پدر پدر بود. عطیه گفت: برادران پدری باشند. جابر بن عبداﷲ گفت: من گفتم یا رسول للّه وارثان من دوخواهرند مرا چگونه میراث گیرند. خدای تعالی این آیه فرستاد. یستفتونک فی الکلاله الخ. و امیرالمؤمنین علی (ع) گفت: برادران و خواهران باشند از پدر و مادر وآنان را که در آن آیه ذکر است از مادر باشند و آنانکه در آخر سوره ذکر است از پدر و مادر یا از پدر، علی ماجاء فی اخبارنا. تفسیر ابوالفتوح چ قمشه ای ج 3 ص 126). و رجوع به شرایع و تبصرۀ علامه، کتاب ارث شود.
- کلالۀ ابوینی، برادر و خواهر پدر و مادر میت.
- کلالۀ ابی، برادر و خواهر پدری میت.
- کلالۀ امی، برادر و خواهر مادری میت و در هر سه ترکیب رجوع به کلاله شود
لغت نامه دهخدا
(صِحْ حَ رَ / رِ)
تمام کردن سال.
لغت نامه دهخدا
(زَءْجْ)
بی فرزند و بی پدر گردیدن. (منتهی الارب). بی پدر و بی مادر و فرزند شدن. (تاج المصادر بیهقی). بی پدر شدن و بی فرزند شدن (دهار). کلال. رجوع به این کلمه شود، کند شدن بینائی و شمشیر و زبان و جز آن. (منتهی الارب). کند شدن زبان و شمشیر و باد و چشم. (تاج المصادر بیهقی). کند گردیدن بینائی. (آنندراج). کلال. رجوع به این کلمه شود، مانده شدن مردم و شتر. (تاج المصادر بیهقی). مانده شدن. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به کلال شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفاله
تصویر کفاله
کفالت در فارسی: پایندانی، سرپرستی بابیزایی بریستاری، جانشینی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کساله
تصویر کساله
کسالت در فارسی بی کاری تنبلی سستی ناخوشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رحاله
تصویر رحاله
بسیار سفر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاله
تصویر سحاله
سونش سونش زر و سیم، فرومایه، پوست گندم پوست جو، هیچکاره
فرهنگ لغت هوشیار
شمشیر یست کوتاه با تیغه پهن که هندوان آنرا بکار میبردند و توسط آنان در ایران رواج یافت: (در این خانه چهار ستت مخالف کشیده هر یکی بر تو کتاره) (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احاله
تصویر احاله
امری را بعهده کسی گذاشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماله
تصویر کماله
کج کژ مقابل راست: (باز قوی شد بباغ دختر نرگس دست شده سست و پای گشته کماله)، (ناصر خسرو) توصیح فرهنگ نویسان کج و کژ مزبور را بمعنی ابریشم گرفته کماله را ابریشم فرومایه معنی کرده اند خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کغاله
تصویر کغاله
تفاله و بذوری که روغن آنها را گرفته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کحالی
تصویر کحالی
شغل و عمل کحال، علم بامراض چشم
فرهنگ لغت هوشیار
امتداد کشش، ماهیچه (ران) : کشاله ران. یا کشاله ران. فصل مشترک بین شکم و ران کش ران بن ران بیخ ران بیغوله ران
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که نه فرزند دارد نه پدر، برادر مادری یا خواهر مادری. مقابل. عصبه موی پیچیده مجعد: (ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر شکنج گیسوی سنبل ببین بروی سمن)، (حافظ)، کاکل، دسته گل، بر جستگیها یا رشته های بالای مادگی گیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
((کَ لَ))
مانده شدن، خسته شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
((کَ لَ یا لِ))
کسی که نه فرزند دارد نه پدر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کماله
تصویر کماله
((کُ لِ))
کج، کژ، ابریشم کم بهاء، کج، مقابل راست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشاله
تصویر کشاله
((کِ لِ))
امتداد و دنباله هر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاله
تصویر کلاله
((کُ لِ))
موی پیچیده و مجعد، برجستگی بالای مادگی گیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احاله
تصویر احاله
((اِ لَ))
حواله کردن، واگذاشتن کار یا امری به عهده دیگری، از حالی به حال دیگر گشتن
فرهنگ فارسی معین