جدول جو
جدول جو

معنی کجوه - جستجوی لغت در جدول جو

کجوه
(کَ جَ وَ)
مخفف کجاوه است که عربان هودج خوانند. (برهان) (آنندراج). مخفف کجاوه باشد. (فرهنگ جهانگیری). رجوع به کجاوه شود
لغت نامه دهخدا
کجوه
دو اطاقک چوبین رو باز یا با سایبان که آنها را در طرفین شتر یا استر بندند و در هر اطاقک مسافری نشیند و آن در قدیم وسیله حمل و نقل مسافران بود، هود جی که بر پشت اسب استر فیل می بستند یا توسط غمان و بار بران افراد را حمل میکردند: (با آنکه اندک عارضه ای داشت آغرق در قلعه گذاشته بکجاوه در آمده عزیمت اردو همایون داشت. ) (عالم آرا)
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاوه
تصویر کاوه
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام آهنگری ایرانی در زمان ضحاک و برپادارنده پرچم ایران (درفش کاویانی) و رهبر قیام علیه ضحاک ماردوش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کروه
تصویر کروه
دندان فرسوده و کرم خورده، برای مثال باز چون برگرفت پرده ز روی / کروه دندان و پشت چو گان است (رودکی - ۴۹۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کجوک
تصویر کجوک
سیاتیک، بزرگ ترین عصب بدن که مربوط به اندام تحتانی است، در پزشکی درد شدید و تیرکشنده در کمر، لگن و زانو که به دلیل فشار به عصب سیاتیک بروز می کند، عرق النسا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کروه
تصویر کروه
واحد اندازه گیری مسافت برابر با یک سوم فرسنگ معادل دو کیلومتر
آشیانه و آرامگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وجوه
تصویر وجوه
وجه ها، طریقه ها، روش ها، پول ها، علت ها، سبب ها، روی ها، چهره ها، امکان ها، توان ها، صفحه ها، وجودها، ذات ها، جمع واژۀ وجه
وجوه اعیان: اشراف، بزرگان
فرهنگ فارسی عمید
اتاقک چوبی روباز یا دارای سایبان که دو تای آن را در دو طرف شتر یا قاطر می بندند و بر آن سوار می شوند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
نام دوایی است که آنرا زرن باد و اهل مکه عرق الکافور خوانند. گویند این لغت هندی است. (برهان). اسم هندی زرنباد است. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به کچور و زرنباد شود
لغت نامه دهخدا
(کُبْ وَ)
بوی سوز. (منتهی الارب) (آنندراج). مجمر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَجْ وَ)
قریتی است به افغانستان در 34500 گزی جنوب شرقی خم از دروازه متعلق به بدخشان. این قریه در خط 71 درجه و 48 ثانیۀ طول شرقی و 38 درجه و 12 دقیقه و 6 ثانیۀ عرض شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
جمع واژۀ وجه. وجوه
لغت نامه دهخدا
(فَجْ وَ)
فرجه میان دو چیز. (اقرب الموارد). فرجه. (بحر الجواهر) ، شکاف میان دو کوه و جز آن. (منتهی الارب). فراخی میان دو کوه. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل) ، زمین فراخ. (منتهی الارب). قسمتی از زمین که گشاده باشد: بینک و بین القبله فجوه. (اقرب الموارد) ، گشادگی میان سرای. (منتهی الارب). ساحت خانه. (اقرب الموارد) ، ردۀ میان بطن مقدم و مؤخر. (از بحر الجواهر). ج، فجوات، فجاء. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
در پهلوی کاوغ کریستن سن کوشیده است که ثابت کند افسانۀ کاوه در اوستا و کتب دینی زردشتی سابقه نداشته و متعلق به عهد ساسانی است و آن را به طرز افسانه های بسیار قدیم دیگر ساخته اند تا بتوانند اصطلاح درفش کاویان را تعبیر کنند و حال آنکه معنی حقیقی آن درفش شاهی است و کاویان منسوب به کوی = شاه = کی -... داستان کاوه را فردوسی، طبری، بلعمی، مسعودی، ثعالبی، خوارزمی و ابن خلدون و تواریخ دیگر آورده اند. (از حاشیۀ برهان چ معین با اختصار) ، نام آهنگری بوده مشهور که فریدون راپیدا کرد و بر سر ضحاک آورد و درفش کاویانی منسوب به اوست. (برهان). نام مردی است که در شهر سپاهان - که لشکر ایران در آن جمع و از آنجا به هرجا مأمور می شده اند - ریاست صنعت اسلحۀ رزم داشته و جباخانه، که زره و مغفر و آلات جنگ میساخته، در دست او بوده و به سلسلۀ پیشدادیان ارادت و اعتقاد صادقانه داشته. بعداز غلبۀ ضحاک علوانی بر جمشید جم و هلاکت جمشید، ظلم و بیداد ضحاک اهالی ایران را بستوه آورد و بدو دل بد کردند و چاره نداشتند. او نیز از ایرانیان آسوده دل نبود چون فریدون بن آتبین - یا آبتین - از فرانک بزاد در لارجان مازندران در بیشه بشیر گاو پرورش یافت تا به حد رشد رسید و ضحاک بر وی دست نیافت. هواخواهان در انتظار خروج وی بودند. کاوه با دانایی که صاحب علوم غریبه بود آشنایی گرفت. او بر نطعی از چرم شکل صد در صد برنگاشت و بکاوه سپرد و بدو گفت: این را علمی بساز که با هر که روبرو شوی غالب گردی و اگر از نژاد جمشید تنی پیدا کنی کارها رونق خواهد گرفت. کاوه پسران خود قارن و قباد را بتحریک سپاهیان مأمور نمود و با گماشتگان ضحاک محاربه کرد و با سپاهی به ری آمد و فریدون را آگاه کرد و سپس گرزی به ترکیب سر گاو برای او ساخت و خروج کردند و ضحاک را گرفتند و در چاهسار کوه دماوند نگونسار کردند. فریدون استقرار یافت و کاوه را با سپاه به تسخیر قسطنطنیه فرستاد. وی مدت بیست سال بتسخیر بلاد پرداخت و حکومت شهر سپاهان خاصۀ وی گردید. (از انجمن آرای ناصری) :
خروشید و زد دست بر سر زشاه
که شاها منم کاوۀ دادخواه.
فردوسی.
که چون قارن کاوه جنگ آورد
پلنگ از سنانش درنگ آورد.
فردوسی.
کاوه که داند زدن بر سر ضحاک پتک
کی شودش پای بند کوره و سندان و دم ؟
خاقانی.
کاوه را چون فر افریدون یافت
چه غم کوره و سندان و دم است.
خاقانی.
منم آن کاوه که تأیید فریدونی و بخت
طالب کوره و سندان شدنم نگذارند.
خاقانی.
رجوع به درفش کاویان و اختر کاویان و برهان قاطع چ معین شود
لغت نامه دهخدا
(کَبْ وَ)
بروی افتادگی، بی آتش شدگی آتش زنه، گرد و تیرگی. (منتهی الارب) (آنندراج). گرد. (اقرب الموارد) ، وقفه و بازایستادگی به کراهت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
دهی است از بخش طرهان شهرستان خرم آباد. دارای 180 تن سکنه. آب آن از چشمه ها و محصول عمده اش غله و لبنیات است. ساکنان از طایفۀ کوشکی و چادرنشین اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
نافۀ مشک. (برهان) (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
اسم ولایتی است در اصطلاح جغرافیانویسان قدیم از تبرستان که شهر رویان قدیم بوده است تنکابن بدانجا و با نور که رستمدار باشد نزدیک. (از آنندراج). نام بلوکی در مازندران. (ناظم الاطباء). نام یکی از نواحی سه گانه منطقۀ تنکابن و منطقه فعلی بخش مرکزی شهرستان نوشهر. کجور از دوازده دهستان زیر تشکیل شده است: کران، خیررودکنار، چلندر، علویکلا، گلرودپی، کجرستاق، بلده کجور، توابع کجور، کوهپرات، کالج، زانوس رستاق، پنجک رستاق. پنج دهستان اول در ساحل دریایند با هوای معتدل و مرطوب و ناسالم و بقیۀ دهستانها در منطقۀ کوهستانی واقع شده اند و سردسیرند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). بلوک کجور از طرف مغرب محدود است به چالوس که ازکلارستاق جدا می سازد از مشرق به سولده در نور و از جنوب به بلوک نور و از سمت شمال به دریای خزر. سکنۀ کجور خواجه وندها و گیلک ها هستند که هرکدام حاکم بخصوص دارند. سکنۀ نواحی تنکابن و کلارستاق و کجور که سابقاً جزء رستمدار بودند خود را مازندرانی محسوب نمی دارند. (از ترجمه سفرنامۀ مازندران ص 53- 54) و رجوع به همان متن و جغرافیای سیاسی کیهان ص 300 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از وجوه
تصویر وجوه
جمع وجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کهوه
تصویر کهوه
قهوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیوه
تصویر کیوه
کاهو خس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروه
تصویر کروه
مسافتی قریب یک سوم فرسنگ، دو کیلومتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کسوه
تصویر کسوه
کسوت در فارسی جامه پوشیدنی کسوت یا طراز کسوه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کجاوه
تصویر کجاوه
آنچه بر پشت شتر بندند و دو شخص در آن مقابل یکدیگر نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
دو اطاقک چوبین رو باز یا با سایبان که آنها را در طرفین شتر یا استر بندند و در هر اطاقک مسافری نشیند و آن در قدیم وسیله حمل و نقل مسافران بود، هود جی که بر پشت اسب استر فیل می بستند یا توسط غمان و بار بران افراد را حمل میکردند: (با آنکه اندک عارضه ای داشت آغرق در قلعه گذاشته بکجاوه در آمده عزیمت اردو همایون داشت. ) (عالم آرا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کجله
تصویر کجله
عکه عقعق کشکرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کجوک
تصویر کجوک
مرضی است کهنکو عرق النسا: (از درد کجوک آنکه گردد محزون تا دم بدمش الم نگردد افزون . {} خلطی که سبب شد این عارضه را باید که کند از بدن خود بیرون) (یوسفی طبیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاوه
تصویر کاوه
گرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبوه
تصویر کبوه
درنگ باز ایستادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فجوه
تصویر فجوه
گشادگی فراخی میان دو چیز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عجوه
تصویر عجوه
ارماو خرمای درشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنوه
تصویر کنوه
کنیه بنگرید به کنیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کروه
تصویر کروه
((کُ))
یک سوم فرسخ، آشیانه و لانه مرغان، دندان فرسوده و کرم خورده
فرهنگ فارسی معین
((کَ وِ))
نشیمنی روپوش دار که از چوب سازند و یک جفت آن را به یکدیگر بسته بر شتر و یا استر بار کنند و در هر یک از آن دو کسی نشیند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وجوه
تصویر وجوه
((وُ))
جمع وجه، راه ها، روش ها، انواع، پول ها
فرهنگ فارسی معین