جدول جو
جدول جو

معنی کتوس - جستجوی لغت در جدول جو

کتوس
(کُ)
درختچه ای است از ردۀ دولپه ایهای پیوسته گلبرگ که تیره خاصی به نام تیره کتوس ها را بوجود می آورد. برگهایش متقابل و تاحدی روشن و گلهایش صورتی رنگ و دارای آرایش دیهیمی می باشد که در انتهای ساقه قرار دارند. این گیاه در اروپا و آسیا و افریقا می روید. از مقطع ساقۀگیاه مذکور شیرۀ سفید رنگی خارج می شود. شجرهالحریر. کتوس لو. عسلما. پیچ. پیچک. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کتوس
درختچه ای از رده دو لپه ییهای پیوسته گلبرگ که تیره خاصی بنام تیره کتوس ها را بوجود میاورد. برگها یش متقابل و تا حدی روشن و گلها یش صورتی رنگ و دارا آرایش دیهیم میباشند که در انتهای ساقه قرار دارند. این گیاه در اروپا و آسیا و افریقا میروید. از مقطع ساقه گیاه مذکور شیره سفید رنگی خارج میشود شجره الحریر کتوس لو عسلما پیچ پیچک
فرهنگ لغت هوشیار
کتوس
از لوازم تأسیسات دامپروری سنتی در منطقه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیوس
تصویر کیوس
(پسرانه)
نام پسر قباد و برادر بزرگ انوشیروان پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبوس
تصویر کبوس
کج، ناراست، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلوس
تصویر کلوس
اسبی که چشم و پوزه اش سفید باشد و آن را شوم می دانند
فرهنگ فارسی عمید
(کیو / کُ)
خوهل بود یعنی کژ. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 194). ناراست و کج را گویند. (برهان) (آنندراج). به معنی ناراست و کج و معوج آمده. (انجمن آرا). وریب. (فرهنگ اسدی نخجوانی). کژ. کج. مجازاً، ناشیگری. ناآزمودگی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
به جز بر آن صنمم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کیوس آید.
دقیقی (از لغت فرس چ اقبال ص 194).
تیروش قد دوستانت راست
چون کمان قامت عدوت کیوس.
؟ (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا شاعر).
، احول. چپ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کتد (ک ت / ت ) . (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به کتد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
در تداول مردم گناباد، کهنه. بیکاره: ظرف کهنه کتولی است
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کتول الارض، پشته های زمین و آنچه بلند برآمده باشد از آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رِ دَ)
دور رفتن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، و قولهم کتعت فی المخازی، ای ما کفاک سب و کتعت فی المحامد، ای ما کفاک مدح. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَتْ وَ)
نام جایی در توران و هندوستان چنانچه از تیمور نامه بظهور می پیوندد. (آنندراج). بنا به روایت حبیب السیر، جایی بوده است نزدیک اندراب و جبال سیاه پوشان و مردم آنجا کافر بوده اند. (رجوع به حبیب السیر چ کتابخانه خیام ج 3 ص 469 شود) :
هندوی زلف تو ای شوخ چه گویم که چه کرد
آنچه او کرد بمن کافر کتور نکند.
ابونصر نصیرای بدخشانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کِ وَ)
لغز و چیستان. (برهان) (آنندراج) (منتهی الارب). بردک. پردک
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش ایوانکی بخش شهرستان دماوند. کوهستانی و سردسیر است و 170 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
دهی از بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. دارای 75 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، توتون، چغندرقند و حبوب است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
اسبی را گویند که چشم و رو و پوز او سفید باشد و این چنین اسب را شوم و بدیمن می دانند. (برهان) (آنندراج). اسبی که رو و چشم و پوزۀ وی سپید باشد. (ناظم الاطباء). اسبی که چشم و روی و پوز او سفید باشد و آن را شوم می دانستند. (فرهنگ فارسی معین) :
کلوس (و) کژدم و چپ شوره پشت و آدم گیر
یسار و عقرب و چل، سم سفید و کام سیاه.
(از فرهنگ رشیدی، ذیل چل)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
قسمی سبزی صحرایی بهارۀ خوردنی که در آشها کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
ترش رویی. (منتهی الارب). ترش رویی و درشتی. (ناظم الاطباء) : کمس کموساً، ترش روی گردید. این کلمه را صاغانی ذکر کرده و ازهری گفته است درباره آن از کلام عرب چیزی نیافتم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کنس. کونوس. ازگیل. رجوع به ازگیل در همین لغت نامه و درختان جنگلی ایران و جنگل شناسی ساعی شود.
- کنوس طبری، به لغت تبرستان اسم نوع زعرور است و به ترکی ازگل خوانند و لذیذتراز زعرور است. (انجمن آرا) (آنندراج). اسم نوع کبیرزعرور است. (الفاظ الادویه)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
پنهان شدن آهو در خوابگاه خود و درآمدن در آن. (آنندراج) (از اقرب الموارد). در آشیان شدن آهو. (ترجمان القرآن) (دهار). در آشیان شدن آهو و گوزن و بز کوهی. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(کُ لِ)
نام بلوکی که در جنوب شرقی استرآباد و در جنوب استرآباد رستاق واقع است. حدود آن از کوهستان تا صحرایی است که در دست ترکمن هاست و محدود است از مغرب به رود کرک و جلگۀ کمالان، از مشرق به نهر سرخ محله (که از فندرسک جدا می سازد) ، از شمال به اراضی دوجی و از جنوب به میغان. قسمت عمده آن پوشیده از جنگل است و صحرای علفزار نیز دارد. (ترجمه سفرنامۀ مازندران رابینو ص 113). و نیز رجوع به خود سفرنامۀ مازندران شود
لغت نامه دهخدا
حاکم نشین ’لو’، بخش ’کااور’ در ساح-ل شعب-ۀ ش-ط ل-و، سکن-ه 778 تن، دارای راه آهن
لغت نامه دهخدا
(وو)
پادشاه ایران و پسر کیقباد. (ولف). کاووس. کیکاوس:
از آواز ابریشم و بانگ نای
سمن عارضان پیش کاوس بپای.
فردوسی.
نخستین چوکاوس با آفرین
کی آرش دوم بد، سوم کی پشین.
فردوسی.
چو کاوس روی کنیزک بدید
دلش مهر و پیوند او برگزید.
فردوسی.
کاوس درفراق سیاوش به اشک خون
با لشکری چه کرد بتنها من آن کنم.
خاقانی.
رجوع به کاووس شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ)
کج و ناراست باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کژ و ناراست را گویند. (آنندراج). کژ باشد. (از فرهنگ اسدی) :
بجز بر آن صنم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کبوس آید.
دقیقی.
در فرهنگ جهانگیری کلمه بصورت کیوس آمده است به همین معنی و صورت متن را هم ندارد
لغت نامه دهخدا
(تَ شِ ءَ)
نگونسار گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنکس. (اقرب الموارد). رجوع به تنکس شود
لغت نامه دهخدا
(پِ)
مردی رومی که او را به تهمت مخالفت با کلد امپراطور روم محکوم به مرگ کردند و زن او مسماه به آرّی آرّیا پیش از او خود را بکشت و قبل از مرگ برای تشجیع شوهر خود گفت ’پتوس، بنگر مرگ را تعبی نیست’
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیوس
تصویر کیوس
بد دلی، سست گشتن، تنها خوردن، شتابی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلوس
تصویر کلوس
اسبی که چشم و روی و پوز او سفید باشد و آنرا شوم میدانستند: (کلوس (و) کژ دم و چپ شوره پشت و آدم گیر یسارو عقرب و چل سم سفید و کام سیاه)، (بنقل رشیدی در چل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتوم
تصویر کتوم
راز نگهدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبوس
تصویر کبوس
کج نار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتوس
تصویر فتوس
فرانسوی زه (جنین) دشتک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکوس
تصویر تکوس
نگونساری
فرهنگ لغت هوشیار
کاکتوس بنگرید به کاکتوس یا ککتوس شوکی. گونه ای کاکتوس ک بان کاکتوس کمبوزه یی نیز گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبوس
تصویر کبوس
((کَ))
ناراست، کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلوس
تصویر کلوس
((کُ))
اسبی که چشم و روی و پوزش سفید باشد و آن را شوم می دانستند
فرهنگ فارسی معین