جدول جو
جدول جو

معنی کتانان - جستجوی لغت در جدول جو

کتانان
(کِ نَ / کُ نَ)
قریه ای است میان مروالرود و بلخ و به قریۀ زریق بن کثیرالسعدی معروف است در آن ذکری است از مقتل یحیی بن زید بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کتایون
تصویر کتایون
(دخترانه)
کسایون، از شخصیتهای شاهنامه، نام یکی از سه دختر قیصر روم و همسر گشتاسپ پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کراخان
تصویر کراخان
(پسرانه)
نام پسر بزرگ افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ستاندن
تصویر ستاندن
باز گرفتن چیزی از کسی، گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شتابان
تصویر شتابان
شتابنده، کسی که باشتاب حرکت کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکاندن
تصویر تکاندن
حرکت دادن چیزی در جای خود مانند جنباندن درخت، تکان دادن، جنباندن، به حرکت درآوردن چیزی به طور ناگهانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشاندن
تصویر کشاندن
چیزی یا کسی را به طرفی کشیدن و بردن
فرهنگ فارسی عمید
(اِ)
فروپوشیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد).
- اکتنان ساختن، پوشیده داشتن. فروپوشیدن: اهل تمییز در هواجز این حرقت و ظهایر این مشقت در ظل ظلیل او اکتنان ساخته اند. (از ترجمه تاریخ یمینی ص 12).
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا)
در حال خواندن. (یادداشت بخط مؤلف) :
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
الان. اران. سرزمین الان:
الانان و غز گشت پرداخته
شد آن پادشاهی همه تاخته.
فردوسی.
بخواند و بسی پندها دادشان
براه الانان فرستادشان.
فردوسی.
به ایرانیان گفت الانان و هند
شد از بیم شمشیر ما چون پرند.
فردوسی.
کشیدند لشکر بدشت نبرد
الانان و دریا پس پشت کرد.
فردوسی.
رجوع به الان و اران و آلان شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
لقب پادشاه ختا بوده است و او را خان ختا نیز می گفته اند و در این دو بیت فرخی یکی از آن پادشاهان مقصود است:
ختاخان را مراد آمد که با تو دوستی گیرد
همی خواهد که آید چون قدرخان نزد تو مهمان.
فرخی.
خوش نخسبند همه از فزعش زآنسوی آب
نه قدرخان نه طغان خان نه ختاخان نه تکین.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(اَ)
اذان و اقامه
لغت نامه دهخدا
نام آلان است، چون خزران نام خزر: و هرگز هیچکس در آن زمین (روس نرسیده مگر گشتاسف بفرمان پدرش لهراسف در آن وقت که کیخسرو او را بخزران و آلانان فرستاد. (مجمل التواریخ)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اتون. آتش دانهای نانوایان و آهک پزان و جز آن. کوره های آجرپزی. تنورهای نانوائی
لغت نامه دهخدا
(خِ)
دو موضع ختان زن و مرد، منه: اذا التقی الختانان قیل هو کنایه لطیفه عن تغییب الحشفه. از آنجا که ’التقاء فارسان’ اصطلاحی است برای تقابل آن دو ’التقاء ختانان’ تقابل دو موضع ختان می باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(فَتْ تا)
نکیر و منکر، درم و دینار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رودبار، بخش فیروزکوه شهرستان دماوند. سکنه 700 تن. چشمه سار. محصول آن غلات، بنشن، سیب زمینی، زردآلو، لبنیات. شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
جایی است در شام. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
شهری است به مکران، (نخبهالدهر دمشقی ص 175)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفاندن
تصویر کفاندن
کفانیدن: (هیبتش الماس سخت را بکفاند چون بکفاند دو چشم مار ز طمرد)، (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تانان
تصویر تانان
نالیدن، آب ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاندن
تصویر تکاندن
تکان دادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اکتنان
تصویر اکتنان
پوشیده شدن، فروپوشیدن، سپید گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاندن
تصویر کشاندن
کشاند خواهد کشاند بکشان کشاننده کشانده) کشیدن: (همان که شوق طوافش مرا بطوفان داد به نیم جذبه کشاند ز ورطه ام بکنار)، (عرفی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کتانژانت
تصویر کتانژانت
فرانسوی هامسایه (هام تمام)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اذانان
تصویر اذانان
تثنیه اذان (در حالت رفعی) : اذان و اقامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانان
تصویر رمانان
فرانسوی بازمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فتانان
تصویر فتانان
زر و سیم
فرهنگ لغت هوشیار
شتابنده آن که با شتاب و سرعت حرکت کند یا کاری انجام دهد، بعجله بشتاب: شتابان به سوی شهر حرکت کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاندن
تصویر ستاندن
بدست آوردن، تحصیل کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستاندن
تصویر ستاندن
((س دَ))
گرفتن، بازگرفتن، ستدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کتانژانت
تصویر کتانژانت
((کُ))
نسبت ضلع مجاور زاویه حاده در مثلث قایم الزاویه به ضلع روبروی آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تکاندن
تصویر تکاندن
((تَ دَ))
حرکت دادن، جنباندن، تکانیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرانین
تصویر کرانین
نهایی
فرهنگ واژه فارسی سره
پاس کشیدن، آزادتر
دیکشنری اردو به فارسی