جدول جو
جدول جو

معنی کبکب - جستجوی لغت در جدول جو

کبکب
(کُ کُ)
گرداندام درهم خلقت. (منتهی الارب). مجتمعخلق. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کبکب
(رَ غَ)
تیر در مغاک انداختن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کبکب
(کَ لَ)
موضعی است در صفراء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کبکب
مرد چهار شانه
تصویری از کبکب
تصویر کبکب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوکب
تصویر کوکب
(دخترانه)
ستاره، گلی زینتی درشت و پرپر به رنگهای ارغوانی سفید قرمز زرد یا بنفش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبکبه
تصویر کبکبه
جماعتی از مردم، گروهی از سواران، کنایه از عظمت، شوکت، جاه، جلال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جرم، کوکبه، نجمه، استاره، ستار، نجم، تارا، اختر، نیّر
در علم زیست شناسی گلی زینتی، پرپر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود
کنایه از اشک
کنایه از میخ تزئینی شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کباب
تصویر کباب
گوشت بریان شده بر روی آتش، قطعه گوشتی که به سیخ می کشند و روی آتش بریان کنند
فرهنگ فارسی عمید
(کُ کُ)
گیاهی است خوشبوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گوشت که به درازا ببرند برای بریان کردن و فارسیان بمعنی گوشت بریان به طریق معهود استعمال نمایند. (بهار عجم) (آنندراج). گوشت که به قطعات برند و گاه بکوبند و سپس بر آتش نهند تا بریان شود. گوشت قطعه قطعه کرده بروی آتش بریان کرده. گوشت با پیاز و دنبۀ نرم قیمه کرده و بروی سیخهای آهنی گسترده و بر روی آتش بریان کرده. (حاشیۀ برهان چ معین). گوشت بریان کرده به آتش است و آن را اقسام می باشد و بهترین همه کباب گوشت حلال چاق فربه چرب است که قطعه های آن کوچک باشد، همچنین گوشت ماهی لطیف که به اخگر فحم هیمه جید متساوی بریان نموده نمک و فلفل و غیرها بقدر لائق و روغن نیزبر آن زده باشند و آنچه به سیخ بحد اعتدال تشویه یافته باشد بهتر است از آنچه در روغن بریان کرده باشند، خواه قطعه های گوشت درست و یا کوبیده مانند شامی کباب که طباهج نامند و یا غیر آن، و کباب گوشت آهو و گوزن و طیور و امثال اینها از هیمهای ردی بریان کرده باشند و یا آنکه سوخته و یا غیر متساوی الاجزا باشد. (مخزن الادویه). کباب اسم عربی گوشت به آتش برشته شده است و اختلاف خواص آن به حسب اختلاف لحوم و بهترین او گوشتهای لطیف است که در پختگی و برشتگی جمیع اجزای او به یک قرار باشد. (تحفۀ حکیم مؤمن) :
برافروختند آتش و زان کباب
بخوردند و کردند سر سوی آب.
فردوسی.
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و کباب و بره چند گاه.
فردوسی.
خجسته بادت و فرخنده مهرگان و به تو
دل برادر شاد و دل عدوت کباب.
فرخی.
دوستان وقت عصیرست و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب.
منوچهری.
برفت و از بر من هوش من برفت و نماند
حدیث چون نمک او بر این دل چو کباب.
مسعودسعد.
گو تا من از تو دورم و دور از تو گشته ام
بریان بر آتش غم هجر تو چون کباب.
مسعودسعد.
به اشک چون نمک من که بر سه پایۀ غم
تنم زگال و دلم آتش است و سینه کباب.
خاقانی.
او سخن می گوید و دل می برد
او نمک می ریزد و مردم کباب.
سعدی.
لب و دندانت را حقوق نمک
هست بر جان و سینه های کباب.
حافظ.
بوی کباب می رسد از مطبخم به دل
پیغام آشنانفس روح پرورست.
بسحاق اطعمه.
گر کبابش از نمک اندک غباری بر دل است
حاش ﷲ گر مرا زان هیچ باری بر دل است.
بسحاق اطعمه.
ز سوز سینه و خوناب دیده بود مگر
دل کباب که از زخم سینه یافت خلاص.
بسحاق اطعمه.
ای یارا گر بزیره و گشنیز بگذری
سوز دل کباب بده عرض یک بیک.
بسحاق اطعمه.
پیش کباب گرم و نان کاسۀ ماست خوش بود
گر بنهی بگرد نان یک دو سه چار و پنج و شش.
بسحاق اطعمه.
، مجازاً، بر گوشتی که برای برشته و بریان شدن (کباب شدن) اختصاص یافته باشد نیز اطلاق کنند:
بشد شیده نزدیک افراسیاب
دلش چون بر آتش نهاده کباب.
فردوسی.
نبیرۀ جهاندار افراسیاب
که از پشت شیران بریدی کباب.
فردوسی.
پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود.
فردوسی.
بفروزیم همی آتش رز
گسترانیم بر او سرخ کباب.
منوچهری.
- چلوکباب،نوعی خوراک. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- کباب برگ تاک، کبابی که از برگ انگور سازند. (از بهار عجم). کبابی است که از برگ سازند. (آنندراج). ظاهراً اشاره به نوعی کباب باشد:
ز شوق شیشۀ می سینه چاک است
دلم برگ کباب برگ تاک است.
مفید بلخی (از آنندراج).
- کباب چیزی بودن، کنایه از مفتون و شیفتۀ چیزی بودن. (آنندراج) (بهار عجم) :
چون خال کباب لب یارم چه توان کرد
افتاده به آتش سر و کارم چه توان کرد.
ملامفید بلخی (از آنندراج).
- کباب حسینی، نوعی از کباب. (آنندراج) :
اگرکباب حسینی بود غذای عدو
دل سیاه خوارج کباب شامی ماست.
سراج المحققین (از آنندراج).
- کباب دارائی، نوعی از کباب رازی است. (آنندراج) :
لذت پوست تخت فقرنیافت
دل مقیم کباب دارائی است
؟ (از آنندراج).
- کباب در نمک خوابیده، کباب نمک سود (آنندراج) :
می رود مستانه برخاکم نمی داند که من
در کفن همچون کباب در نمک خوابیده ام.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
چون کباب در نمک خوابیده شور من کجاست
گاهگاهی در شب مهتاب خوابم می برد.
میرزا صائب (از آنندراج).
- کباب سنگ، نوعی از کباب خوب که بر سنگ گداخته بریان کنند. (آنندراج) (از بهار عجم) :
جان غم فرسوده داغ از خوی آتشناک اوست
از دلش همچون کباب سنگ می سوزد دلم.
شفیع اثر (از آنندراج).
- کباب شامی، نوعی ازکباب. (آنندراج) (بهار عجم) :
فشرده شام غریبان ز تلخکامی ماست
در این سفر دل بریان کباب شامی ماست.
شفیع اثر (از آنندراج).
اگر کباب حسینی بود غذای عدو
دل سیاه خوارج کباب شامی ماست.
سراج المحققین (از آنندراج).
- کباب قندهاری، نوعی از کباب که در کابل و نواحی آن شهرت دارد و این از بعض رسائل طغرا معلوم می شود. (بهار عجم) (آنندراج).
- کباب گل، کبابی که به شکل گل می سازند. (بهار عجم) (آنندراج) :
در گلشنی که چهره برافروخت شمع ما
مستان نمی خورند بغیر از کباب گل.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
- کباب ورق، نوعی از کباب که رنگش سیاه باشد. (بهار عجم) (آنندراج) :
چو خواند از کباب دل من سبق
شد از شوخیش چون کباب ورق.
میرزاطاهر وحید (از آنندراج).
اما از این شاهد معنی گداخته و سوخته برمی آید.
- کباب هندی، نوعی از کباب که رنگش سیاه باشد. (بهار عجم) (آنندراج) :
همین نه سیخ جگر زلفش از بلندی شد
دلم ز حسرت خالش کباب هندی شد.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
کباب از پهلوی خود یا کسی خوردن، برای جلب لذتی درزیان یا هلاک خود کوشیدن. نظیر پی دیوار کندن و بام اندودن یا تیشه
به ریشه خود زدن یا از ران خود کباب خوردن. یا از استخوان خود کباب خوردن. (امثال و حکم) :
مجنون ز نسیم آن خرابی
شد بی خبر از تنک شرابی.
از خون جگر شراب می خورد
وز پهلوی دل کباب می خورد.
امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم ذیل کباب از پهلوی خود، از ران خود خوردن).
کباب از دل درویش خوردن، کنایه است از ربودن مال بی نوا به ستم، نفع خویش را. در زیان درویش کوشیدن از پی سود خویش:
ظالم که کباب از دل درویش خورد
چون درنگری ز پهلوی خویش خورد.
یحیی نیشابوری.
کباب از ران خود خوردن، کباب از پهلوی خود خوردن:
شاهی که بر رعیت خود می کند ستم
مستی بود که میخورد از ران خود کباب.
صائب.
، نزد صوفیه پرورش دل را گویند در تجلیات صوری. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
خرمایی است درشت و فربه. (منتهی الارب). خرمای درشت و فربه. (ناظم الاطباء). خرمای درشت بزرگی است که بر خرماهای دیگر برتری دارد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به سر درآمده و بر روی افتاده. (غیاث اللغات) ، محزون و شکسته از غم و بدحالی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مایطبخ من الادویه و یکسب علی بخاره. (بحرالجواهر). دواها که بجوشانند و بخور آن به بینی و گوش و گلو دهند. (یادداشت مؤلف). ج، کبوبات
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ کَ)
صفحۀ سوراخ داری که از سقف می آویزند و بشقابها را روی آن می گذارند. (دزی ج 2 ص 440)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
و کبکوبه، گروه بهم پیوسته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
درپیچیده شدن بجامه. (ناظم الاطباء). تزمل در جامۀ خود، یقال: جاء متکبکباً فی ثیابه، متزملاً، فراهم آمدن قوم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
گلۀ شتران بسیار، گوسپندان بسیار، ریگ بر هم نشسته، خاک، گل و لای چسبیده، خاک نمناک. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نگونسار کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 81). واژگون کردن و بر زمین افکندن. (از اقرب الموارد). بروی افکندن. (یادداشت مؤلف). بر روی درافکندن. قوله تعالی: فکبکبوا فیها. (منتهی الارب) ، کبکبۀ مال، جمع کردن آن و بازگرداندن قسمتهایی از آن که پراکنده شده. (از اقرب الموارد) ، تیراندازی در مغاک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبک
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ بَ)
جماعت. (اقرب الموارد). گروهی مردم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ بَ / بِ)
صدای پای ستوران و شتران و آدمیان باشد به طریق اجتماع. (برهان) (آنندراج). آواز پای ستوران و چارپایان و آدمیان به گروه. (یادداشت مؤلف). و گویا مأخوذ از کبکبۀ عربی است و یا بالعکس، (در تداول فارسی) سواران و پیادگان. جمعیت از پیاده و سوار که با امیری روند. (یادداشت مؤلف) ، (در تداول عوام فارسی زبان) خدم و حشم و اسباب شکوه و بزرگی و شاهی در گاه حرکت. (یادداشت مؤلف). از کبکبه و دبدبه، دستگاه و جلال و ثروت و بیا و بروی کسی مراد است، ازدحام. انبوهی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ بَ)
گروه درهم پیوسته از اسبان و جز آن. (از منتهی الارب). جماعتی از خیل. جماعتی از مردم درهم پیوسته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ کِ)
مجتمع خلق یا درهم خلقت. ج، کباکب. (از اقرب الموارد) ، گرد و درهم اندام. ج، کباکب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
نام آبی است. (منتهی الارب). نام آبی است در عقیق تمره. (معجم البلدان) ، نام کوهی است. (منتهی الارب) ، نام موضعی است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
گوشت کوفتۀ بریان ساخته. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). طبابه. (منتهی الارب). طباهج. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
ستاره، جمع کواکب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرکب
تصویر کرکب
همیشه بهار (حیالعالم) از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
شتر بسیار، گوسپند بسیار، خاک، گل و لای، توده ریگ پارسی است بر گرفته از بابلی بریانی سکارو تواهه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبکبه
تصویر کبکبه
عظمت و جاه و جلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبکاب
تصویر کبکاب
نوعی خرمای درشت و سیاه و پر شهد (تنگسیر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
((کُ کَ))
گیاهی زینتی دایمی از تیره مرکبان دارای گل های پر پر، زیبا و بادوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
((کَ کَ))
ستاره، جمع کواکب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبکاب
تصویر کبکاب
((کَ))
نوعی خرمای درشت و سیاه و پرشهد
فرهنگ فارسی معین
((کَ))
پاره گوشتی که به سیخ بکشند و روی آتش بریان کنند و گونه های مختلف دارد، برگ، کوبیده و غیره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبکبه
تصویر کبکبه
((کَ کَ بَ))
جماعت مردم، گروه سواران و شتران، عظمت و شوکت و جلال
فرهنگ فارسی معین
جاه، جلال، شکوه، شوکت، اسواران، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد