جدول جو
جدول جو

معنی کبوع - جستجوی لغت در جدول جو

کبوع
(رَ غَ تا)
خواری و فروتنی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ذلیل و خوار شدن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کبود
تصویر کبود
نیلی رنگ، آبی سیر یا بنفش پررنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبوک
تصویر کبوک
پرنده ای آبی رنگ به اندازۀ باشه
کبوتر
فاخته، پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، ورقا، کوکو، کالنجه، صلصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبوس
تصویر کبوس
کج، ناراست، خمیده
فرهنگ فارسی عمید
(کَبْ وَ)
بروی افتادگی، بی آتش شدگی آتش زنه، گرد و تیرگی. (منتهی الارب) (آنندراج). گرد. (اقرب الموارد) ، وقفه و بازایستادگی به کراهت. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
هفته. (منتهی الارب). و یقال: طاف بالبیت سبوعاً، یعنی هفت بار. (منتهی الارب). بعضی عرب آن را در ایام و طواف گوید. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طُ)
جمع واژۀ طبع
لغت نامه دهخدا
(طَبْ بو)
جانورکی است زهردار، قسمی از بوزینه که گزیدنش را درد سخت باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). جنبنده ای است. گویند دیوه ای است. (مهذب الاسماء) ، دانۀ سمی است که از گزیدن آن درد بسیار بهم میرسد. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
سر در پوست کشیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گویند: قبع القنفذ قبوعاً، سر در پوست کشید خارپشت. (آنندراج) (منتهی الارب). قبع الرجل فی قمیصه، سر در گریبان پیراهن کشید و سپس ماند از یاران خود. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُبْ وَ)
بوی سوز. (منتهی الارب) (آنندراج). مجمر. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ بَ)
ساکن شدن و آرام گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نرم و سست دویدن یا کوتاهی کردن در دویدن. کبن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کبن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهری است در یهودا و در موقع آن اختلاف هست. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کبل (ک / ک ) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کبل شود
لغت نامه دهخدا
(کَبْ بو)
کبوک. (فهرست مخزن الادویه). چکاوک باشد که عربان ابوالملیحش خوانند. (برهان) (از فهرست مخزن الادویه). چکاوک و ابوالملیح. (ناظم الاطباء). رجوع به کبوک شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرغی است کبودرنگ بمقدار باشه و گویند که با هم جنس خود جفت نشود. (برهان). مرغی است کبود به مقدار باشه و گویند با غیر خویش نیز جفت شود و گویند اگر نر جانور دیگر را ببیند در زمان ماده گردد و با او جفت شود و شاهد بازان استخوان آن را برای قوت باه با خود دارند. (آنندراج). کپوک. (لغت فرس). یک قسم مرغ ماده بقدر باشه که گویندبا همجنس خود جفت نشود. (ناظم الاطباء) :
مرغ ز هر جنس که بیندکبوک
ماده شود گیرد از آن جنس نر.
سوزنی (از آنندراج).
، بعضی گویند مرغی است آبی و سرخ رنگ و آنرا سرخاب گویند و ترکان عنقدش خوانند. (از برهان). مرغی آبی و سرخ رنگ که سرخاب نیز گویند. (ناظم الاطباء). گفته اند طایری است که به عربی شکواد و به ترکی عنقد و به فارسی سرخاب و به هندی چکوا نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کپوک شود، اسم هندی قبج (کبک) است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، چکاوک. (از فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کبّوک و کپوک شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ)
کج و ناراست باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کژ و ناراست را گویند. (آنندراج). کژ باشد. (از فرهنگ اسدی) :
بجز بر آن صنم عاشقی فسوس آید
که جز بر آن رخ او عاشقی کبوس آید.
دقیقی.
در فرهنگ جهانگیری کلمه بصورت کیوس آمده است به همین معنی و صورت متن را هم ندارد
لغت نامه دهخدا
اسم هندی کافور است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
اندازه گرفتن ریسمان با گشادن دو دست. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (از المنجد). قولاج کردن به چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). انباع الحبل و تبوع بمعنی واحد. (تاج العروس ج 5 ص 283) ، گام فراخ نهادن ناقه در رفتن، دراز شدن ریسمان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، امتداد در چیزی و درک غایت آن. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) ، غایت هر چیز و تک. یقال ما یدرک تبوعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تبوع للمساعی، مد باعه. (اقرب الموارد) (تاج العروس). و هو مجاز و هو قصیرالباع عاجز و بخیل: قال ابوقیس بن الاسلت الانصاری:
واضرب القوس یوم الوغی
بالسیف لم یقصر به باعی.
(تاج العروس ج 5 ص 284)
لغت نامه دهخدا
(کَبْ بو)
کلمه روسی شده از آسین یای فرانسه، چاو. شهروا. شهرروا و اهل الصین لایبتاعون بدینار و لا درهم و جمیع ما یتحصل ببلادهم من ذلک یسبکونه قطعاً کما ذکرناه و انما بیعهم و شراؤهم بقطع کاغذ کل قطعه منها بقدر الکف مطبوعه بطابع السلطان و تسمی الخمس والعشرون قطعه منها بالشت (بباء موحده و لام مکسوره) و هی بمعنی الدینار عندنا و اذا تمزقت تلک الکواغذ فی ید انسان حملها الی دار کدارالسکه عندنا فأخذ عوضها جدداً و دفع تلک و لایعطی علی ذلک اجره. (ابن بطوطه). و رجوع به بالشت و بالش شود
لغت نامه دهخدا
(تَ طَرْ رُ)
دم گرفتن کودک را از گریستن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). خبعالصبی خبوعاً، انقطع نفسه و فحم من البکاء. (از اقرب الموارد) (متن اللغه) (معجم الوسیط) (تاج العروس)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ربوع
تصویر ربوع
جمع ربع، سرای ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نبوع
تصویر نبوع
بیرون آمدن آب ازچاه وچشمه
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی است معروف که آسمان بدان رنگ است، نیلگون، لاجوردی زرقاء، هر چیز برنگ نیل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
روز دهم از ماه تشری و آنرا} عاشور {نیز خوانند. درین روز روزه داشتن بر یهودیان فریضه است (التفهیم 224)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبوس
تصویر کبوس
کج نار است
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کبود رنگ بمقدار باشه. گویند که با هم جنس خود جفت نشود (برهان) توضیح پرنده مذکور فاخته است که هم کبود است و هم بمقدار باشه و چون تخم خود را در نه پرندگان دیگر میگذارد و در حقیقت پرندگان دیگر نوزاد او را پرورش دهند بدین جهت بنظر می آمده است که پرنده مذکور با همجنس خود جفت نمیشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبوه
تصویر کبوه
درنگ باز ایستادگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبوع
تصویر قبوع
پس ماندن از یاران، سر در گریبان کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طبوع
تصویر طبوع
جمع طبع، خوی ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوع
تصویر سبوع
هفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبود
تصویر کبود
((کَ))
نیلی، لاجوردی
فرهنگ فارسی معین
((کِ بّ))
روز دهم از ماه تشری و آن را «عاشور» نیز خوانند. در این روز روزه داشتن بر یهودیان فریضه است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبوس
تصویر کبوس
((کَ))
ناراست، کج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبوک
تصویر کبوک
((کَ))
چکاوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نبوع
تصویر نبوع
((نُ))
بیرون آمدن آب از چاه و چشمه
فرهنگ فارسی معین