جدول جو
جدول جو

معنی کبودی - جستجوی لغت در جدول جو

کبودی
کبود بودن، لکه ای که بر اثر ضربه بر روی پوست ایجاد می شود
خال که با نیل و سوزن بر پوست بدن ایجاد کنند، خال کوبی، خالکوبی، وشم
کبودی زدن: خال کوبی کردن، برای مثال بر تن و دست و کتف ها بی گزند / از سر سوزن کبودی ها زدند (مولوی - ۱۵۵)
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
فرهنگ فارسی عمید
کبودی
کبود بودن ازرقی، خال سیاه که بر اندام پدید آید
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
فرهنگ لغت هوشیار
کبودی
((کَ))
کبود بودن، خال سیاه
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
فرهنگ فارسی معین
کبودی
تیرگی، سیاهی، نیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کبودی
آب تند رنگ آبی دریا در چشم انداز افق
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کبوده
تصویر کبوده
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، مردم چوپان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبودی زدن
تصویر کبودی زدن
خال کوبی کردن، زدن خال یا نقش و نگاری که با یک مادۀ رنگی و سوزن در پوست بدن ایجاد می کنند، خالکوبی کردن، خال زدن، وشم زدن برای مثال بر تن و دست و کتف ها بی گزند / از سر سوزن کبودی ها زدند (مولوی - ۱۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبودر
تصویر کبودر
نوعی کرم کوچک آبزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبوده
تصویر کبوده
درختی راست، بلند و بی بر مانند سفیدار، اشن، چنار و امثال آن ها، اسب خاکستری رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبود
تصویر کبود
نیلی رنگ، آبی سیر یا بنفش پررنگ
فرهنگ فارسی عمید
(کُ)
جزیره کوچکی است که طولش هفت میل و عرضش سه میل است. به جنوب کریت واقع است و امروز آن را کوزّو گویند. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
وشم. توشیم. (یادداشت مؤلف). خالکوبی
لغت نامه دهخدا
(کَ بِ)
منسوب به کبد: حمی الکبدی. (یادداشت مؤلف) ، برنگ جگر. جگری. (یادداشت مؤلف).
- مجرای کبدی، از اجتماع ریشه های کبدیه و مجاریی که متعاقب آنهایند دو شعبه حاصل شده که در شیار عرضی کبدبا هم متحد گشته جذع واحدی موسوم به مجرای کبدی از آنها متشکل می شود که اول در شیار عرضی کبد واقع و بعد به تحت و یمین رفته پس از مسیر دو تا چهار سانتی متر با مجرای مراری متحد میشوند مجرای معوی را می سازند و در معبر خود از خلف با ورید باب و از قدام با شریان کبدی مجلود است و عروق لنفیۀ کثیری آن را احاطه کرده اند تمام این عروق در میان ثوب معدی کبدی واقعند. (تشریح میرزاعلی ص 578)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اسم هندی شفنین بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهری کوچک از (ولایت ارمن) و حقوق دیوانیش چهار هزار و سیصد دینار است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 101)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کبد (ک /ک ) و کبد و این قلیل است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بودنه: السلوی، بودی بریان کرده، (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
وجود و هستی و حقیقت، (ناظم الاطباء) (اشتینگاس)، آتشدان، (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)، آتشدان و این کلمه پوریون یونانی و ’پور’ بمعنی آتشکدۀ فارسیان است، یا پورۀ یونانی بمعنی آتش، (یادداشت بخط مؤلف)، ذخیره، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، رجوع به بوره شود
لغت نامه دهخدا
(عَ ی ی)
نسبت است به عبود
لغت نامه دهخدا
(عَبْ بو دی ی)
احمد بن عبدالواحد بن عبودبن واقد، مکنی به ابوعبدالله. از ولید بن الولید القلانسی و مروان بن محمد و ابی مسهر عبدالاعلی بن مسهر الدمشقی روایت کند و ابوبکر بن ابی داود السجستانی و ابوحاتم الرازی و فرزندش عبدالرحمان از وی روایت کنند. (از اللباب ج 2 ص 117)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کرمکی باشد در آب و آن را ماهیان کوچک خورند. (برهان). کرمکی خرد بود که در آب خورش ماهی خرد بود. (اوبهی). کرمی است خرد و کوچک و آبی که ماهیان آن را خورند. (آنندراج). کرمکی باشد خرد در آب و آن خورش ماهی خرد باشد. (صحاح الفرس). کرمکی باشد آبی که آن را ماهیان کوچک بخورند. (فرهنگ جهانگیری). کرمکی بود خرد در آب خورش او ماهی خرد بود. (فرهنگ اسدی). نزد بعضی اسم کرمی است که در آب می خورد ماهی را. (مخزن الادویه) :
ماهی آسان گرد کبودر گویی
بولت ماهی است و دشمنانت کبودر.
رودکی (از لغتنامۀ اسدی ص 160).
، بعضی گویند مرغی است آبی و ماهیخوار و آن را بوتیمار خوانند. (برهان). به فارسی بوتیمار را نامند. (مخزن الادویه). صاحب آنندراج نویسد: ’شمس فخری آن را بمعنی بوتیمار دانسته است و در دنبالۀ مطلب چنین آورده است:
تو همچون همائی بر اوج سعادت
حسود تو بر آب غم چون کبودر.
بمعنی کرم انسب است چرا که بوتیمار در آب متکون نمی شود و بر لب آب می نشیند اگر گفتی بر آب غم، افادۀ لب آب کردی، چون بوتیمار را مرغ غم خوراک گویند، مناسبتی داشتی والله اعلم بالصواب’. (آنندراج) ، صورتی است از کبوتر (به تبدیل تاء به دال). رجوع به کبوتر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
رنگی از رنگهای اسب. کبود، مجازاً، اسب:
چرخ است کبوده ای به داغش
افشرده بزیر ران دولت.
خاقانی.
و رجوع به کبود شود، درختی باشد بزرگ که تنه آن لطیف و خوش آیند باشد. (برهان). درختی از جنس سپیدار از تیره بیدها. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 272). کبوده همان سپیدار است که گونه ای از گونه های صنوبر است. (درختان جنگلی ص 126). نوعی است از سپیددار که کبوده گویند و برگ آن کبود رنگ تر، و در تبریز می باشد، و آن را پسندیده دارند، به سبب آنکه محکم تر و راست تراز درخت سفید دارست. (از فلاحت نامه). کبوده که سفیدار نیز خوانده شده محتمل است که درخت راجی سفید باشدکه بسبب سفید بودن پشت برگهایش چنین نامیده شده است. درختی است خوش نما و سایه دار که در فلسطین و حوالی آن بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به سپیدار وصنوبر شود، بعضی گویند درخت پشه غال است. (برهان). بعضی درخت پشه دار را دانند. (آنندراج) ، نوعی از بید هم هست. (برهان). نام درختی است مانند بید. (آنندراج). به فارسی سیاه بید را نامند. (فهرست مخزن الادویه). بعضی گویند درخت بیدمشک است. (برهان). گفته اند که خلاف بلخی است که به فارسی بیدمشک نامند. (فهرست مخزن الادویه). اسم فارسی نوعی از خلاف است. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش شهریار، شهرستان تهران. جلگه ای، معتدل. سکنه 248 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 174)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
خال کوب. واشم. واشمه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان زیر کوه، بخش قاین، شهرستان بیرجند، جلگه و گرمسیر. دارای 140 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نام چوپان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). نام چوپان افراسیاب که بدست بهرام سردار سپاه کیخسرو گرفتار و کشته شد. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 3 صص 832- 833) :
کبوده بدش نام و شایسته بود
به شایستگی نیز بایسته بود.
فردوسی.
کبوده بیامد چو دیوی سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه.
فردوسی.
برآورد اسب کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کبدی
تصویر کبدی
کبدی در فارسی: جگری
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی است معروف که آسمان بدان رنگ است، نیلگون، لاجوردی زرقاء، هر چیز برنگ نیل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبودر
تصویر کبودر
کرم کوچکی که در آب پیدا می شود
فرهنگ لغت هوشیار
تبریزی در برخی از کتب (کبوده) مرادف با سپیدار نیز ذکر شد است. یا چوب کبوده. چوبی است بسیار نرم که خاتم مستقمیا روی آن چسبیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبودی زدن
تصویر کبودی زدن
خال کوبیدن: (بر تن و دست و کتفها بی گزند از سر سوزن کبودیها زدند) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبود
تصویر کبود
((کَ))
نیلی، لاجوردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبوده
تصویر کبوده
((کَ دِ))
درخت بیدمشک
فرهنگ فارسی معین
آبی، ارزق، اسود، تیره، سیاه، لاجوری، نیلگون، نیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی بیماری گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی