جدول جو
جدول جو

معنی کبودک - جستجوی لغت در جدول جو

کبودک
نوعی بیماری گوسفند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کبوده
تصویر کبوده
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، مردم چوپان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
کبود بودن، لکه ای که بر اثر ضربه بر روی پوست ایجاد می شود
خال که با نیل و سوزن بر پوست بدن ایجاد کنند، خال کوبی، خالکوبی، وشم
کبودی زدن: خال کوبی کردن، برای مثال بر تن و دست و کتف ها بی گزند / از سر سوزن کبودی ها زدند (مولوی - ۱۵۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبوک
تصویر کبوک
پرنده ای آبی رنگ به اندازۀ باشه
کبوتر
فاخته، پرنده ای خاکی رنگ، کوچکتر از کبوتر با طوق دور گردن که گوشت آن برای معالجۀ رعشه، فالج و سستی اعضا مفید است، ورقا، کوکو، کالنجه، صلصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبود
تصویر کبود
نیلی رنگ، آبی سیر یا بنفش پررنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کودک
تصویر کودک
بچه، پسر یا دختر خردسال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبودر
تصویر کبودر
نوعی کرم کوچک آبزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کبوده
تصویر کبوده
درختی راست، بلند و بی بر مانند سفیدار، اشن، چنار و امثال آن ها، اسب خاکستری رنگ
فرهنگ فارسی عمید
دهی است جزء بخش خرقان شهرستان ساوه. سکنه 507 تن. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 175)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
کرمکی باشد در آب و آن را ماهیان کوچک خورند. (برهان). کرمکی خرد بود که در آب خورش ماهی خرد بود. (اوبهی). کرمی است خرد و کوچک و آبی که ماهیان آن را خورند. (آنندراج). کرمکی باشد خرد در آب و آن خورش ماهی خرد باشد. (صحاح الفرس). کرمکی باشد آبی که آن را ماهیان کوچک بخورند. (فرهنگ جهانگیری). کرمکی بود خرد در آب خورش او ماهی خرد بود. (فرهنگ اسدی). نزد بعضی اسم کرمی است که در آب می خورد ماهی را. (مخزن الادویه) :
ماهی آسان گرد کبودر گویی
بولت ماهی است و دشمنانت کبودر.
رودکی (از لغتنامۀ اسدی ص 160).
، بعضی گویند مرغی است آبی و ماهیخوار و آن را بوتیمار خوانند. (برهان). به فارسی بوتیمار را نامند. (مخزن الادویه). صاحب آنندراج نویسد: ’شمس فخری آن را بمعنی بوتیمار دانسته است و در دنبالۀ مطلب چنین آورده است:
تو همچون همائی بر اوج سعادت
حسود تو بر آب غم چون کبودر.
بمعنی کرم انسب است چرا که بوتیمار در آب متکون نمی شود و بر لب آب می نشیند اگر گفتی بر آب غم، افادۀ لب آب کردی، چون بوتیمار را مرغ غم خوراک گویند، مناسبتی داشتی والله اعلم بالصواب’. (آنندراج) ، صورتی است از کبوتر (به تبدیل تاء به دال). رجوع به کبوتر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
مرغی است کبودرنگ بمقدار باشه و گویند که با هم جنس خود جفت نشود. (برهان). مرغی است کبود به مقدار باشه و گویند با غیر خویش نیز جفت شود و گویند اگر نر جانور دیگر را ببیند در زمان ماده گردد و با او جفت شود و شاهد بازان استخوان آن را برای قوت باه با خود دارند. (آنندراج). کپوک. (لغت فرس). یک قسم مرغ ماده بقدر باشه که گویندبا همجنس خود جفت نشود. (ناظم الاطباء) :
مرغ ز هر جنس که بیندکبوک
ماده شود گیرد از آن جنس نر.
سوزنی (از آنندراج).
، بعضی گویند مرغی است آبی و سرخ رنگ و آنرا سرخاب گویند و ترکان عنقدش خوانند. (از برهان). مرغی آبی و سرخ رنگ که سرخاب نیز گویند. (ناظم الاطباء). گفته اند طایری است که به عربی شکواد و به ترکی عنقد و به فارسی سرخاب و به هندی چکوا نامند. (فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کپوک شود، اسم هندی قبج (کبک) است. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، چکاوک. (از فهرست مخزن الادویه). و رجوع به کبّوک و کپوک شود
لغت نامه دهخدا
(کَبْ بو)
کبوک. (فهرست مخزن الادویه). چکاوک باشد که عربان ابوالملیحش خوانند. (برهان) (از فهرست مخزن الادویه). چکاوک و ابوالملیح. (ناظم الاطباء). رجوع به کبوک شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
اسم هندی شفنین بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهری کوچک از (ولایت ارمن) و حقوق دیوانیش چهار هزار و سیصد دینار است. (نزهه القلوب چ اروپا مقالۀ سوم ص 101)
لغت نامه دهخدا
(کَ بُ کَ)
نوعی سنگ قیمتی که در کتیبه های شوش نام آن آمده و آن را از سغد می آورده اند. داریوش بزرگ پادشاه هخامنشی از آن در قصر شوش بکار برده است. (ایران باستان ج 2 ص 1606 و 1607)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان زیر کوه، بخش قاین، شهرستان بیرجند، جلگه و گرمسیر. دارای 140 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
نام چوپان افراسیاب. (برهان) (آنندراج) (از فرهنگ جهانگیری). نام چوپان افراسیاب که بدست بهرام سردار سپاه کیخسرو گرفتار و کشته شد. (از شاهنامۀ فردوسی چ بروخیم ج 3 صص 832- 833) :
کبوده بدش نام و شایسته بود
به شایستگی نیز بایسته بود.
فردوسی.
کبوده بیامد چو دیوی سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه.
فردوسی.
برآورد اسب کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
رنگی از رنگهای اسب. کبود، مجازاً، اسب:
چرخ است کبوده ای به داغش
افشرده بزیر ران دولت.
خاقانی.
و رجوع به کبود شود، درختی باشد بزرگ که تنه آن لطیف و خوش آیند باشد. (برهان). درختی از جنس سپیدار از تیره بیدها. (از گیاه شناسی گل گلاب ص 272). کبوده همان سپیدار است که گونه ای از گونه های صنوبر است. (درختان جنگلی ص 126). نوعی است از سپیددار که کبوده گویند و برگ آن کبود رنگ تر، و در تبریز می باشد، و آن را پسندیده دارند، به سبب آنکه محکم تر و راست تراز درخت سفید دارست. (از فلاحت نامه). کبوده که سفیدار نیز خوانده شده محتمل است که درخت راجی سفید باشدکه بسبب سفید بودن پشت برگهایش چنین نامیده شده است. درختی است خوش نما و سایه دار که در فلسطین و حوالی آن بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). رجوع به سپیدار وصنوبر شود، بعضی گویند درخت پشه غال است. (برهان). بعضی درخت پشه دار را دانند. (آنندراج) ، نوعی از بید هم هست. (برهان). نام درختی است مانند بید. (آنندراج). به فارسی سیاه بید را نامند. (فهرست مخزن الادویه). بعضی گویند درخت بیدمشک است. (برهان). گفته اند که خلاف بلخی است که به فارسی بیدمشک نامند. (فهرست مخزن الادویه). اسم فارسی نوعی از خلاف است. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ)
دزی در ذیل قوامیس عرب آرد: همچنین با دال و ذال (تبوذک) کسی که محتویات اندرون مرغان فروشد. و محیط المحیط گوید که این پارسی است. (دزی ج 1 ص 141). رجوع به تبوذک در شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کبد (ک /ک ) و کبد و این قلیل است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کبودر
تصویر کبودر
کرم کوچکی که در آب پیدا می شود
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کبود رنگ بمقدار باشه. گویند که با هم جنس خود جفت نشود (برهان) توضیح پرنده مذکور فاخته است که هم کبود است و هم بمقدار باشه و چون تخم خود را در نه پرندگان دیگر میگذارد و در حقیقت پرندگان دیگر نوزاد او را پرورش دهند بدین جهت بنظر می آمده است که پرنده مذکور با همجنس خود جفت نمیشود
فرهنگ لغت هوشیار
رنگی است معروف که آسمان بدان رنگ است، نیلگون، لاجوردی زرقاء، هر چیز برنگ نیل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
صغیر، کوچک، طفل و بچه کوچک صغیر، فرزندی که بحد بلوغ نرسیده (پسر یا دختر) طفل، جمع کودکان: و زنان و کودکان را اسیر گردانیدند. یا کودک غازی. پسر بازیکن که پیش آهنگ دیگران بود و پیش از آنان از چنبر بگذرد: باد چالاک در رسن بازی سر تو همچو کودک غازی. (کمال اسماعیل)، جوان: بازرگانی که زن نیکو و کودک گزیند و عمر در سفر گذارد
فرهنگ لغت هوشیار
تبریزی در برخی از کتب (کبوده) مرادف با سپیدار نیز ذکر شد است. یا چوب کبوده. چوبی است بسیار نرم که خاتم مستقمیا روی آن چسبیده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
کبود بودن ازرقی، خال سیاه که بر اندام پدید آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبوده
تصویر کبوده
((کَ دِ))
درخت بیدمشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبودی
تصویر کبودی
((کَ))
کبود بودن، خال سیاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبوک
تصویر کبوک
((کَ))
چکاوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبود
تصویر کبود
((کَ))
نیلی، لاجوردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کودک
تصویر کودک
((دَ))
طفل، خردسال
فرهنگ فارسی معین
تیرگی، سیاهی، نیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بچه، جوان، خردسال، رود، صبی، طفل، نوباوه، نوباوه، نوجوان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آبی، ارزق، اسود، تیره، سیاه، لاجوری، نیلگون، نیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب تند رنگ آبی دریا در چشم انداز افق
فرهنگ گویش مازندرانی