آلات باشد از آن خانه و هر چیز، (لغت فرس اسدی)، آلات هر چیز باشد، (اوبهی)، اسباب خانه را گویند، (جهانگیری)، آلات و ادوات و ضروریات و مایحتاج خانه را گویند از هر چیز که باشد، (برهان) : اکنون سور است و مردم آید بسیار کار شگرف است و صحن ساخته کاچار، نجیبی، تا میان بسته اند پیش امیر در تک و تاز کار و کاچارند، ناصرخسرو، نگه کن شگفتی بمستان بستان که هریک چه بازار و کاچار دارد! ناصرخسرو، اصل جنبش چرا نگوئی چیست ؟ چون نجوئی که این چه کاچار است ؟ ناصرخسرو، در طلب آنچه نیاید بدست زیر و زبر کردی کاچار خویش، ناصرخسرو، این دیو هزیمتی است زینجادر منگر تو بدانکه ساخت کاچاری، ناصرخسرو (دیوان ص 469)، و رجوع به کاچال شود
آلات باشد از آن خانه و هر چیز، (لغت فرس اسدی)، آلات هر چیز باشد، (اوبهی)، اسباب خانه را گویند، (جهانگیری)، آلات و ادوات و ضروریات و مایحتاج خانه را گویند از هر چیز که باشد، (برهان) : اکنون سور است و مردم آید بسیار کار شگرف است و صحن ساخته کاچار، نجیبی، تا میان بسته اند پیش امیر در تک و تاز کار و کاچارند، ناصرخسرو، نگه کن شگفتی بمستان بستان که هریک چه بازار و کاچار دارد! ناصرخسرو، اصل جنبش چرا نگوئی چیست ؟ چون نجوئی که این چه کاچار است ؟ ناصرخسرو، در طلب آنچه نیاید بدست زیر و زبر کردی کاچار خویش، ناصرخسرو، این دیو هزیمتی است زینجادر منگر تو بدانکه ساخت کاچاری، ناصرخسرو (دیوان ص 469)، و رجوع به کاچال شود
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزرد، ناگزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجرم، به ضرورت، کام ناکام، ناکام و کام، لابد، ناگزران، به ناچار، ناگزر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامحاله
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعَلاج، خوٰاهی نَخوٰاهی، ناگُزَرد، ناگُزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجَرَم، بِه ضَرورَت، کام ناکام، ناکام و کام، لابُد، ناگُزِران، بِه ناچار، ناگُزِر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامَحالِه
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً: اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود، رودکی، برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار، فردوسی، چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار نزدیک شاه، فردوسی، به آغاز اگر کار خود ننگری به فرجام ناچارکیفر بری، فردوسی، چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار، فرخی، اندر خوی او گر خللی بودی بی شک پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار، فرخی، اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)، خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم که جزم باید ناچار عزم را رهبر، امیر معزی، ناچار بشکند همه دعوی جاهلان در موضعی که در کف عیسی بود عصا، عبدالواسع جبلی، بجان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع ناچار است، خاقانی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، گرت با من خوش آمد آشنائی تو خود ناچار دنبال من آئی، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی بایدمرد، عطار، گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت، مولوی، ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است، سعدی، ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست، سعدی، دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران، سعدی، هر کرا جان برضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است، وحشی، بدان کش کارفرمائی بود کار سراغ کار کن امریست ناچار، وحشی، به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار، وحشی، چو غیرت دامنت ناچار بگرفت برغم گل نشاید خار بگرفت، وصال، بگفت اکنون کزین صحرا بناچار بباید بار بربستن به یکبار، وصال، از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب شدم دچار که گفتند چار و ناچار است، مجذوب علیشاه، ، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً: اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود، رودکی، برآرند در جنگ از تو دمار شوی کشته ناچار در کارزار، فردوسی، چنین گفت قیصر که اکنون سپاه فرستیم ناچار نزدیک شاه، فردوسی، به آغاز اگر کار خود ننگری به فرجام ناچارکیفر بری، فردوسی، چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار، فرخی، اندر خوی او گر خللی بودی بی شک پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار، فرخی، اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)، خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم که جزم باید ناچار عزم را رهبر، امیر معزی، ناچار بشکند همه دعوی جاهلان در موضعی که در کف عیسی بود عصا، عبدالواسع جبلی، بجان شاه که در نگذرانی از امروز که نگذرم ز سر این صداع ناچار است، خاقانی، چو می باید شدن زین دیر ناچار نشاط از غم به و شادی ز تیمار، نظامی، گرت با من خوش آمد آشنائی تو خود ناچار دنبال من آئی، نظامی، افسوس که ناچار همی باید مرد در محنت و تیمار همی بایدمرد، عطار، گر شود پر شاخ همچون خارپشت شیر خواهد گاو را ناچار کشت، مولوی، ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است، سعدی، ناچار هر که دل بغم روی دوست داد کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست، سعدی، دلا گر دوستی داری بناچار بباید بردنت جور هزاران، سعدی، هر کرا جان برضای دل یاریست گرو صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است، وحشی، بدان کش کارفرمائی بود کار سراغ کار کن امریست ناچار، وحشی، به شهوت قرب جسمانی است ناچار ندارد عشق با این کارها کار، وحشی، چو غیرت دامنت ناچار بگرفت برغم گل نشاید خار بگرفت، وصال، بگفت اکنون کزین صحرا بناچار بباید بار بربستن به یکبار، وصال، از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب شدم دچار که گفتند چار و ناچار است، مجذوب علیشاه، ، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
دهی است از دهستان چهاردانگه، از بخش هوراند شهرستان اهر، دارای 372 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات و توت و گردو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است از دهستان چهاردانگه، از بخش هوراند شهرستان اهر، دارای 372 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات و توت و گردو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
آب کندی را گویند که بسیار عمیق باشد و از کنار تا کنار او آن مقدار باشد که اسب و آدم نتواند جست، (برهان)، تالاب بزرگ که اسب و آدم از آن نتواند گذرد، تخته سنگ تنگ و نازکی را نیز گویند که بر روی مردروهای زیر حمام و جویهای آب پوشند، (برهان)، سنگ نازک چون آجر که روی جوی را پوشانند، تله (در تداول مردم قزوین)
آب کندی را گویند که بسیار عمیق باشد و از کنار تا کنار او آن مقدار باشد که اسب و آدم نتواند جست، (برهان)، تالاب بزرگ که اسب و آدم از آن نتواند گذرد، تخته سنگ تنگ و نازکی را نیز گویند که بر روی مردروهای زیر حمام و جویهای آب پوشند، (برهان)، سنگ نازک چون آجر که روی جوی را پوشانند، تَلَه (در تداول مردم قزوین)
آلات خانه باشد چون فرش و اوانی، و سیار (سپار) همین باشد، (فرهنگ اسدی چ هرن ص 80)، آلات خانه باشد از هر نوعی، (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال)، آلات خانه بود از هرلونی که باشد از قماش و آنچه بدان ماند، (اوبهی)، بمعنی کاچار است که آلات و ضروریات خانه باشد از هر گونه و بمعنی متاع و اسباب هم آمده است، (برهان) : زود بردند و آزمودندش همه کاچالها نمودندش، عنصری، بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال، بهرامی، زترکتاز حوادث در این فتن ما را نه خانه ماند و نه مانه، نه رخت و نی کاچال، شمس فخری، مؤلف گوید: بگمانم مصحف کاخال باشد منسوب به کاخ مثل چنگال منسوب به چنگ و نظایر آن و نسخه بدل هم در شعر عنصری در فرهنگ اسدی چ هرن کاخال هست، تحقیقاتی من در کاچال و کاخال کرده ام، رجوع به کاخال شود، بعد از آن کلمه کاچار را در نسخۀ حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی یافتم، ازینرو گمان میکنم کاچارو کاچال و کاخال هر سه صحیح باشد
آلات خانه باشد چون فرش و اوانی، و سیار (سپار) همین باشد، (فرهنگ اسدی چ هرن ص 80)، آلات خانه باشد از هر نوعی، (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال)، آلات خانه بود از هرلونی که باشد از قماش و آنچه بدان ماند، (اوبهی)، بمعنی کاچار است که آلات و ضروریات خانه باشد از هر گونه و بمعنی متاع و اسباب هم آمده است، (برهان) : زود بردند و آزمودندش همه کاچالها نمودندش، عنصری، بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال، بهرامی، زترکتاز حوادث در این فتن ما را نه خانه ماند و نه مانه، نه رخت و نی کاچال، شمس فخری، مؤلف گوید: بگمانم مصحف کاخال باشد منسوب به کاخ مثل چنگال منسوب به چنگ و نظایر آن و نسخه بدل هم در شعر عنصری در فرهنگ اسدی چ هرن کاخال هست، تحقیقاتی من در کاچال و کاخال کرده ام، رجوع به کاخال شود، بعد از آن کلمه کاچار را در نسخۀ حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی یافتم، ازینرو گمان میکنم کاچارو کاچال و کاخال هر سه صحیح باشد
کاجغر. بر وزن و معنی کاشغر است و آن شهری باشد از ماوراءالنهر و بعضی گویند چاچ همان است که کمان خوب از آنجا می آورند. (برهان). بر وزن و معنی کاشغر است و آن شهری باشدمعروف. (آنندراج). مؤلف فرهنگ نظام وجه اشتقاق ذیل را برای آن ساخته است: ممکن است کاشغر مبدل آن باشدچه کاج بمعنی شیشه است و ’غر’ مبدل ’گر’ و معنی مجموع شیشه گر و وجه تسمیه شاید بودن کار خانه شیشه سازی در آن شهر بوده. - انتهی. نیز رجوع به کاشغر شود
کاجغر. بر وزن و معنی کاشغر است و آن شهری باشد از ماوراءالنهر و بعضی گویند چاچ همان است که کمان خوب از آنجا می آورند. (برهان). بر وزن و معنی کاشغر است و آن شهری باشدمعروف. (آنندراج). مؤلف فرهنگ نظام وجه اشتقاق ذیل را برای آن ساخته است: ممکن است کاشغر مبدل آن باشدچه کاج بمعنی شیشه است و ’غر’ مبدل ’گر’ و معنی مجموع شیشه گر و وجه تسمیه شاید بودن کار خانه شیشه سازی در آن شهر بوده. - انتهی. نیز رجوع به کاشغر شود
از کلمه یونانی به معنی تصفیه شده ها، فرقه ای از زنادقه در قرون وسطی از اصل اسلاو که در فرانسه به صورت ’البیژوا’ درآمدند، آثار مانویت در این فرقه دیده میشود
از کلمه یونانی به معنی تصفیه شده ها، فرقه ای از زنادقه در قرون وسطی از اصل اسلاو که در فرانسه به صورت ’البیژوا’ درآمدند، آثار مانویت در این فرقه دیده میشود