جدول جو
جدول جو

معنی کاچار - جستجوی لغت در جدول جو

کاچار
آلات، ادوات، اسباب خانه، ساز و سامان، برای مثال اصل جنبش چرا نگویی چیست / چون نجویی که این چه کاچار است (ناصرخسرو - ۲۸۴)
تصویری از کاچار
تصویر کاچار
فرهنگ فارسی عمید
کاچار
آلات باشد از آن خانه و هر چیز، (لغت فرس اسدی)، آلات هر چیز باشد، (اوبهی)، اسباب خانه را گویند، (جهانگیری)، آلات و ادوات و ضروریات و مایحتاج خانه را گویند از هر چیز که باشد، (برهان) :
اکنون سور است و مردم آید بسیار
کار شگرف است و صحن ساخته کاچار،
نجیبی،
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند،
ناصرخسرو،
نگه کن شگفتی بمستان بستان
که هریک چه بازار و کاچار دارد!
ناصرخسرو،
اصل جنبش چرا نگوئی چیست ؟
چون نجوئی که این چه کاچار است ؟
ناصرخسرو،
در طلب آنچه نیاید بدست
زیر و زبر کردی کاچار خویش،
ناصرخسرو،
این دیو هزیمتی است زینجادر
منگر تو بدانکه ساخت کاچاری،
ناصرخسرو (دیوان ص 469)،
و رجوع به کاچال شود
لغت نامه دهخدا
کاچار
آلات و ادوات و مایحتاج خانه را گویند
تصویری از کاچار
تصویر کاچار
فرهنگ لغت هوشیار
کاچار
آلات و ادوات، اسباب خانه
تصویری از کاچار
تصویر کاچار
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کالار
تصویر کالار
تخته سنگ پهن و نازک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساخته کاچار
تصویر ساخته کاچار
ساخته و آماده، با ساز و سامان، بسامان، با آلات و ادوات آماده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کار و کاچار
تصویر کار و کاچار
کار و لوازم مربوط به آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
کنایه از درمانده، بینوا، بیچاره
آنچه یا آنکه وجود آن ضروری یا چاره ناپذیر است، موقعیتی که خروج از آن میسر نیست یا تنها یک راه در پیش رو وجود دارد، لاعلاج، خوٰاهی نخوٰاهی، ناگزرد، ناگزیر، خوٰاه ناخوٰاه، چار و ناچار، لاجرم، به ضرورت، کام ناکام، ناکام و کام، لابد، ناگزران، به ناچار، ناگزر، خوٰاه و ناخوٰاه، لامحاله
فرهنگ فارسی عمید
(تَ / تِ)
آماده. با اسباب. بسامان و به اندام:
اکنون سور است و مردم آید بسیار
کارشگرف است و صحن ساخته کاچار.
نجیبی
لغت نامه دهخدا
تفسیر لابد است یعنی چیزی که لازم و واجب بود و بی آن میسر نشود، (برهان قاطع) (آنندراج)، برخلاف میل و رغبت، لاعلاج، لابد، مجبور، بالضروره، ناگزیر، واجب، لازم، (ناظم الاطباء)، لابد، هر آینه، (حفان)، چیزی که لازم و بی آن میسر نشود (؟) (شمس اللغات)، بدون چاره و مجبور، (فرهنگ نظام)، بناچار، لامحاله، لاعلاج، جبراً، قسراً، ناگزیر، لاجرم، اضطراراً، بالضروره، ضرورهً:
اگر چه عذر بسی بودروزگار نبود
چنانکه بود بناچار خویشتن بخشود،
رودکی،
برآرند در جنگ از تو دمار
شوی کشته ناچار در کارزار،
فردوسی،
چنین گفت قیصر که اکنون سپاه
فرستیم ناچار نزدیک شاه،
فردوسی،
به آغاز اگر کار خود ننگری
به فرجام ناچارکیفر بری،
فردوسی،
چو خرج را بفزونتر ز دخل خویش کند
ز زّر و سیم خزانه تهی شود ناچار،
فرخی،
اندر خوی او گر خللی بودی بی شک
پنهان بنماندی و بگفتندی ناچار،
فرخی،
اگر این اخبار به مخالفان رسد ... چه حشمت ماند و جز درد و شغل دل نیفزاید و ناچار انهی میبایست کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 394)، اگر العیاذباﷲ میان ما مکاشفتی بپای شود ناچار خونها ریزند، (تاریخ بیهقی)، اگر آنچه فرمان دادیم بزودی آن را امضا نباشد و بتعلل و مدافعتی مشغول شده آید ناچار ما را بازباید گشت، (تاریخ بیهقی)،
خدایگان جهان عزم کرد همسر جزم
که جزم باید ناچار عزم را رهبر،
امیر معزی،
ناچار بشکند همه دعوی جاهلان
در موضعی که در کف عیسی بود عصا،
عبدالواسع جبلی،
بجان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع ناچار است،
خاقانی،
چو می باید شدن زین دیر ناچار
نشاط از غم به و شادی ز تیمار،
نظامی،
گرت با من خوش آمد آشنائی
تو خود ناچار دنبال من آئی،
نظامی،
افسوس که ناچار همی باید مرد
در محنت و تیمار همی بایدمرد،
عطار،
گر شود پر شاخ همچون خارپشت
شیر خواهد گاو را ناچار کشت،
مولوی،
ای پادشاه سایه ز درویش وا مگیر
ناچار خوشه چین بود آنجا که خرمن است،
سعدی،
ناچار هر که دل بغم روی دوست داد
کارش بهم برآمده باشد چو موی دوست،
سعدی،
دلا گر دوستی داری بناچار
بباید بردنت جور هزاران،
سعدی،
هر کرا جان برضای دل یاریست گرو
صبر بر ترک تمنای خودش ناچار است،
وحشی،
بدان کش کارفرمائی بود کار
سراغ کار کن امریست ناچار،
وحشی،
به شهوت قرب جسمانی است ناچار
ندارد عشق با این کارها کار،
وحشی،
چو غیرت دامنت ناچار بگرفت
برغم گل نشاید خار بگرفت،
وصال،
بگفت اکنون کزین صحرا بناچار
بباید بار بربستن به یکبار،
وصال،
از آن بشاهد و ساقی و باده و مطرب
شدم دچار که گفتند چار و ناچار است،
مجذوب علیشاه،
، عاجز، (غیاث اللغات)، بی چاره، (انجمن آرای ناصری)، بی چاره، درمانده، عاجز، پریشان، بی یارو یاور، بی نوا، بی کس، مفلس، گدا، فقیر، خوار، ذلیل، (ناظم الاطباء)، رجوع به ناچاری شود
لغت نامه دهخدا
مرکّب از: لا + چار، ناچار
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاردانگه، از بخش هوراند شهرستان اهر، دارای 372 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات و توت و گردو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
آب کندی را گویند که بسیار عمیق باشد و از کنار تا کنار او آن مقدار باشد که اسب و آدم نتواند جست، (برهان)، تالاب بزرگ که اسب و آدم از آن نتواند گذرد، تخته سنگ تنگ و نازکی را نیز گویند که بر روی مردروهای زیر حمام و جویهای آب پوشند، (برهان)، سنگ نازک چون آجر که روی جوی را پوشانند، تله (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
آلات خانه باشد چون فرش و اوانی، و سیار (سپار) همین باشد، (فرهنگ اسدی چ هرن ص 80)، آلات خانه باشد از هر نوعی، (لغت فرس اسدی چ عباس اقبال)، آلات خانه بود از هرلونی که باشد از قماش و آنچه بدان ماند، (اوبهی)،
بمعنی کاچار است که آلات و ضروریات خانه باشد از هر گونه و بمعنی متاع و اسباب هم آمده است، (برهان) :
زود بردند و آزمودندش
همه کاچالها نمودندش،
عنصری،
بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت
نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال،
بهرامی،
زترکتاز حوادث در این فتن ما را
نه خانه ماند و نه مانه، نه رخت و نی کاچال،
شمس فخری،
مؤلف گوید: بگمانم مصحف کاخال باشد منسوب به کاخ مثل چنگال منسوب به چنگ و نظایر آن و نسخه بدل هم در شعر عنصری در فرهنگ اسدی چ هرن کاخال هست، تحقیقاتی من در کاچال و کاخال کرده ام، رجوع به کاخال شود، بعد از آن کلمه کاچار را در نسخۀ حاشیۀفرهنگ اسدی نخجوانی یافتم، ازینرو گمان میکنم کاچارو کاچال و کاخال هر سه صحیح باشد
لغت نامه دهخدا
(غَ)
کاجغر. بر وزن و معنی کاشغر است و آن شهری باشد از ماوراءالنهر و بعضی گویند چاچ همان است که کمان خوب از آنجا می آورند. (برهان). بر وزن و معنی کاشغر است و آن شهری باشدمعروف. (آنندراج). مؤلف فرهنگ نظام وجه اشتقاق ذیل را برای آن ساخته است: ممکن است کاشغر مبدل آن باشدچه کاج بمعنی شیشه است و ’غر’ مبدل ’گر’ و معنی مجموع شیشه گر و وجه تسمیه شاید بودن کار خانه شیشه سازی در آن شهر بوده. - انتهی. نیز رجوع به کاشغر شود
لغت نامه دهخدا
از کلمه یونانی به معنی تصفیه شده ها، فرقه ای از زنادقه در قرون وسطی از اصل اسلاو که در فرانسه به صورت ’البیژوا’ درآمدند، آثار مانویت در این فرقه دیده میشود
لغت نامه دهخدا
(رُ)
کار و لوازم آن. کار و اسباب کار:
تا میان بسته اند پیش امیر
در تک و تاز کار و کاچارند.
ناصرخسرو (دیوان ص 128).
رجوع به کار و رجوع به کاچار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ساخته کاچار
تصویر ساخته کاچار
مهیا بسامان بااسباب و وسایل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واچار
تصویر واچار
بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
لاعلاج، مجبور، ناگریز، جبراً
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاجار
تصویر کاجار
آلات و ادوات و اشیا ضروری (خانه و غیره) : (در طلب آنچه نیاید بدست زیر و زبر کردی کاچار خویش) (ناصر خسرو 212)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاچال
تصویر کاچال
کاچار: (بخواست آتش و آن کنده را بکند و بسوخت نه کاخ ماند و نه تخت و نه تاج و نه کاچال) (بهرامی)
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه از شخصی یا شیئی صادر شود، آنچه که کرده شود، فعل عمل، شغل پیشه، صنعت، هنر، امر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساخته کاچار
تصویر ساخته کاچار
با اسباب و وسایل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
ناگزیر، بیچاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاچال
تصویر کاچال
ضروریات، وسایل خانه از هر چیز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کالار
تصویر کالار
آبکند عمیق که اسب و سوار از آن گذر نتواند کرد، تخته سنگ پهن و نازک، کالب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناچار
تصویر ناچار
مجبور، مکلف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاچال
تصویر کاچال
اثاث
فرهنگ واژه فارسی سره
لابد، لاعلاج، مجبور، مضطر، ملزم، ناگزیر، ضروراً، ضرورتاً، کرهاً، بی اختیار، بیچاره، عاجز
متضاد: چاره دار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
متلک، سخن یاوه
فرهنگ گویش مازندرانی
بازار
فرهنگ گویش مازندرانی
کلید، آچار
فرهنگ گویش مازندرانی
بر ماده ی یک ساله گوسفند دو ساله ی ماده، بزی که هنوز نزاییده
فرهنگ گویش مازندرانی
بزی که برای نخستین باز زاییده باشد
فرهنگ گویش مازندرانی