جدول جو
جدول جو

معنی کاپسوار - جستجوی لغت در جدول جو

کاپسوار
(پُ)
کاپشوار. شهری از مجارستان در ساحل ’کاپوس’ شعبه رود دانوب. سکنه 33000 تن، قند، محصولات شیمیائی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اسوار
تصویر اسوار
سورها، بارو های شهر، دیوارهای دور شهر، جمع واژۀ سور
فرهنگ فارسی عمید
کپسول، به لغت ’کپسول’ رجوع شود
لغت نامه دهخدا
(کاسْ)
دهی جزء دهستان وزواءبخش دستجرد شهرستان قم، واقع در 21هزارگزی شمال باختر دستجرد، 6هزارگزی راه عمومی قاهان. در کوهستان و سردسیر است و 931 تن سکنه دارد. محصول آن غلات و بنشن و میوه جات و شغل اهالی زراعت و تخت کشی است. مزرعۀ ییلاق جزو این ده است. دبستان و 13 امام زاده و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1 ص 173)
لغت نامه دهخدا
تره فروش روستا، (منتهی الارب)، پیله ور و سودا گری که در دهات رودو از هر چیز جهت فروش داشته باشد، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به هندی اسم کافور است، (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
مردی است از ملوک گیلان که پدر او شیرویه نام داشته و پسر وی را مرداویج میگفتند یعنی مردآویز. و او به ’اسفار’ مشهور شده چنانکه اسپهبد را اسفهبد گویند. (انجمن آرای ناصری). رجوع به اسفار شود، مذی انداختن مرد بعد انتشار نره، گذاشتن خر نرۀ خود را. (منتهی الارب). رجوع به اساعه شود
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
جمع واژۀ سور. (دهار). باروها. باره ها: جوانب حصار و حواشی اسوار به افراد امراء و آحاد کبراء لشکر سپرد. (ترجمه تاریخ یمینی)
لغت نامه دهخدا
(اَسْ)
در پهلوی: ارژانیک، منسوب به ارزان. ارزنده. (رشیدی) :
گه رفتن صفاهان داد آنرا
که ارزانی است بختش صد جهان را.
(ویس و رامین).
به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثی است بجان ارزانی.
انوری.
لغت نامه دهخدا
(اَسْ / اُسْ)
دهی است به اصفهان و از آنجاست محسن اسواری و محمد بن احمد اسواری
لغت نامه دهخدا
(اُسْ)
دست ورنجن. (ربنجنی). دست برنجن. سوار. یاره. ج، اسوره، اساور، اساوره. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اِسْ/ اُسْ)

{{معرّب از فارسی}} قائد فارسیان: الاسوار (بالکسر) ، من اساورهالفرس، عجمی معرب، و هو الرامی و قیل الفارس. و الاسوار (بالضم) لغه فیه، و یجمع علی ’الاساور’ و الاساوره قال الشاعر:
و وتر الاساور القیاسا
صغدیه تنتزع الانفاسا.
و قال الاّخر:
اقدم اخانهم علی الاساوره
ولا تهالنک رجل نادره.
(المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر صص 20-21). ’قرأت فی کتب العجم ان کسری بعث وهرز الی الیمن لقتال الحبشه فلما اصطفوا قال وهرز لغلام له: اخرج الی من الجعبه نشابه و کان الاسوار یکتب علی کل ّ نشابه فی جعبته، فمنها ما یکتب علیه اسم الملک و منها ما یکتب علیه اسم نفسه، و منها ما یکتب علیه اسم ابنه، و منهاما یکتب علیه اسم امرأته...’. (عیون الاخبار ج 1 ص 149).
لغت نامه دهخدا
(رَ دِ)
از قرای معظم آوه. (نزهه القلوب ج 3 ص 63) ، از دیه های وزوا. (ص 140 تاریخ قم). ظاهراً همان ’کاسوا’ است که ذکرش گذشت
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان چهاردانگه، از بخش هوراند شهرستان اهر، دارای 372 تن سکنه است، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غلات و توت و گردو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دُ یِ)
جرج ششم، نام پادشاه انگلیس پسر دوم ژرژ پنجم. وی بسال 1895 میلادی در ساندرینگهام متولد شد و بسال 1936 پس از استعفای برادر مهتر خود ادواردهشتم به سلطنت نشست و اینک نیز شاه انگلستان است
لغت نامه دهخدا
(شَ)
دهی است از دهستان های سردرود بخش رزن شهرستان همدان، واقع در 26000گزی شمال باختری قصبۀ رزن و 6000گزی شمال دمق. جلگه، سردسیر، دارای 1536 تن سکنه. آب آنجا از قنات و در بهار از رودخانه. محصول آن غلات، انگور و سایر میوه جات، لبنیات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی زنان گلیم بافی، راه آن مالرو است، تابستان از دمق اتومبیل میتوان برد. مزرعۀ چهارباغ جزءاین ده منظور شد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سوار. (ناظم الاطباء). اسپ سوار. (آنندراج).
لغت نامه دهخدا
(اَ پَ)
اسپار. اسپارک. اسوار. سوار. رجوع به سوار و فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ج 1 ص 223 شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
حاکم نشین کانتن ’هرولت’ بخش ’بزیه’ واقع در ساحل مدی، نزدیک آبگیر کاپستان. جمعیت 4039 تن. انواع شراب
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سوارپا. پیادۀ جلد و چابک. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کسی که سوار گاو شود. آنکه از گاو سواری گیرد. ج، گاوسواران
لغت نامه دهخدا
تصویری از شاهسوار
تصویر شاهسوار
سوار دلاور، بهادر پهلوان جنگجو، مرکب شاه مرکوب شاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسوار
تصویر اسوار
جمع سور، باروها، باره ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاپور
تصویر کاپور
کافور
فرهنگ لغت هوشیار
چاشنی تفنگ، گونه ای میوه خشک شکوفا که از چند بر چه بوجود آمده است. میوه کپسول دارای اشکال متعدد است. در برخی میوه ها قسمتی از میوه مانند سر پوش از روی قسمت دیگر برداشته میشود. در این صورت کپسول را بنام مجری یا پیکسید میخوانند مانند میوه با رهنگ و گل ناز و برخی دیگر بواسطه سوراخها یی که در زیر صفحه کله واقع است دانه را آزاد میکنند در این صورت گرز خوانده میشوند مانند میوه شقایق و خشخاش. برخی میوه ها هم شکفتنشان با صدایی نسبه شدید توام و ناگهانی است مانند میوه گیاه فلوکس و میوه هور، پوشینه ای ژتینی و باندازه های مختلف که گرد ها و گاهی مایعات و روغنهای داوریی را به جهت مخفی نگهداشتن طعم بد آنها در درون آن جای میدهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پاسوار
تصویر پاسوار
سوارپا پیاده جلد و چابک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسپوار
تصویر اسپوار
اسوار سوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاهسوار
تصویر شاهسوار
((سَ))
سوار دلاور و چالاک، اسب شاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پاسوار
تصویر پاسوار
((سَ))
پیاده جلد و چابک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسوار
تصویر اسوار
((اُ یا اِ))
سوار، دلیر، آزاده، مفرد اساور، اساوره
فرهنگ فارسی معین
کان، معدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسب و کار، کار و بار
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع زیرآب واقع در منطقه ی سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی