جدول جو
جدول جو

معنی کاو - جستجوی لغت در جدول جو

کاو
کاویدن
در علم فیزیک مقعر
پسوند متصل به واژه به معنای کاونده مثلاً کنجکاو، روان کاو
مقدار پولی که هر یک از بازیکنان در هر دور از قمار می گذارند
کاوکاو: کاوش، جستجو، تفحص، تجسس، برای مثال تنگ شد عالم بر او از بهر گاو / شورشور اندر فکند و کاو کاو (رودکی - ۵۳۸)
تصویری از کاو
تصویر کاو
فرهنگ فارسی عمید
کاو
کاویدن، (ناظم الاطباء) (برهان)، رجوع به کاویدن شود،
دلیرو شجاع، خوش قد و قامت، (ناظم الاطباء) (برهان)،
کاونده، (برهان)، تفتیش کننده و همیشه مرکب با اسم استعمال میشود، (ناظم الاطباء)، در مرکبات بصورت مزید مؤخر استعمال میشود،
- روانکاو، کسی که از روی اصول علم روانشناسی درون اشخاص را مطالعه کند، رجوع به روانکاو شود،
- کنجکاو، بسیار جستجو کننده، کسی که بدقت در امری بررسی کند، ریزبین، دقیق، رجوع به کلمه کنجکاو شود
لغت نامه دهخدا
کاو
((بازی پوکر))
مقدار معینی پول که در هر دوره بازی توسط بازیکنان اعلام می شود. در پوکر برد و باخت طرفین در حدود کاو است
فرهنگ فارسی معین
کاو
مقعر
تصویری از کاو
تصویر کاو
فرهنگ واژه فارسی سره
کاو
مقعر
متضاد: محدب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ژاو
تصویر ژاو
(پسرانه)
خالص و چکیده هر چیز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از داو
تصویر داو
(پسرانه)
قاضی، خداوند، هر یک از اشخاصی که طرفین دعوا برای حل اختلافات به طریقه غیررسمی انتخاب می کنند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاد
تصویر کاد
(پسرانه)
نام پسر یعقوب (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پاو
تصویر پاو
(پسرانه)
نام پسر شاپور سردودمان اسپهبدان باوندی در طبرستان خاوری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساو
تصویر ساو
آنچه در قدیم پادشاهان قوی از پادشاهان ضعیف یا شکست خورده می گرفتند، باج، خراج، برای مثال چنان بد که هرسال یک چرم گاو / ز کاول همی خواستی باژوساو (فردوسی - ۵/۴۴۴)
سان، ساوه، خردۀ زر، زر سوده و ریزه ریزه، زر خالص، خالص، برای مثال باد را کیمیای سوده که داد / که از او زر ساو گشت گیا (فرخی - ۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاس
تصویر کاس
پیالۀ شراب، کاسه، کنایه از شراب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاو
تصویر خاو
خواب، پرز، کرک مثلاً خاو مخمل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاج
تصویر کاج
درختی خودرو با برگ های سوزنی و میوۀ مخروطی شکل، کاژو، ناژو، ناجو، نوژ، نوج، نشک، وهل
سیلی، پس گردنی، کشیده، لت، چک، صفعه، برای مثال مر اورا گشت گردن و سر و پشت / سربه سر کوفته به کاج و به مشت (عنصری - ۳۶۳)

کاش، برای مثال تعبیر چیست؟ یار سفر کرده می رسد / ای کاج هرچه زودتر از در درآمدی (حافظ - ۸۷۶)
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، دوبین
کاج خوردن: سیلی خوردن، پس گردنی خوردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاخ
تصویر کاخ
قصر، کوشک، ساختمان بزرگ دارای چندین اتاق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چکاو
تصویر چکاو
چکاوک، پرنده ای کوچک و خوش آواز شبیه گنجشک با تاج کوچکی بر روی سر
چکوک، چاوک، ژوله، جل، جلک، هوژه، خجو، خاک خسپه، نارو، قبّره، قنبره، برای مثال چو خورشید بر زد سر از برج گاو / ز هامون برآمد خروش چکاو (فردوسی۲ - ۱۳۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکاو
تصویر تکاو
تکاب، آب باریک، زمینی که آب کم و باریکی در آن جاری باشد
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
چکاوک بود. (فرهنگ اسدی). مرغی است چند گنجشکی و بر سر خوجی دارد و بانگی زند خوش و تازیش قبره است. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 409). چکاوک بود و چکوک نیز گویند و به تازی قبره گویند. (فرهنگ اسدی حاشیۀ ص 409). همان چکاوک و چکوک است که به تازی قبره گویند، آن مرغی باشد که آواز لطیف کند. (از فرهنگ اسدی چ اقبال حاشیۀ ص 258 ذیل لغت چکوک). پرنده ای است اندکی از گنجشک بزرگتر و خوش آواز هم می شود و او را به عربی ابوالملیح خوانند. (برهان). نام جانوری است پرنده که از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آوازتر بود و آن را جل نیز گویند و به تازی قبره و ابوالملیح خوانند و در عراق آن را هوزه نامند. (جهانگیری). نام مرغی است از گنجشک بزرگتر و تاج برسر دارد و آن را به عربی ابوالملیح و قبره میگویند. (انجمن آرا) (آنندراج). مرغی است از گنجشک اندک بزرگتر و خوش آواز بود و به هندی چندول گویند و تاج بر سر دارد و در عراق هوزه و به تازی قبره و ابوالملیح گویند. (رشیدی). مرادف چکاوک و چکاوه. (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از رشیدی). چکاوک و ابوالملیح. (ناظم الاطباء). کاکلی. صفرد. قنبره:
چو خورشید برزد سر از برج گاو
ز هامون برآمد خروش چکاو.
فردوسی.
چنین گفت باگیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو.
فردوسی.
بدانسان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو.
فردوسی.
وقت سحرگه چکاو خوش بزند در تکاو
ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد.
منوچهری.
کی تواند که همچو ماغ چکاو
بزند غوطه در میانۀ آو.
سنایی (از انجمن آرا).
و رجوع به چکاوک و چکاوه و چغوک و چکوک و قبره و ابوالملیح شود، چغانه را نیز گویند و آن چوبی باشد که میان بشکافند و چند جلاجل بر آن نصب کنند و سر آوازه خوانان بدان اصول نگاهدارند. (برهان). چغانه را نامند. (جهانگیری). به معنی چغانه نیز آورده اند. (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی). یک نوع سازی که چغانه نیز گویند. (ناظم الاطباء). و رجوع به چغان و چغانه شود، نام نغمه ای است از موسیقی که آن را نوای چکاوک نیز خوانند. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (ناظم الاطباء). نام نوایی از موسیقی. (انجمن آرا) (آنندراج). نغمه و پرده و آهنگی از موسیقی. و رجوع به چغان و چغانه و چکاوک شود، نوعی از مرغابی هم هست که آن را سرخاب میگویند. (برهان). نوعی از مرغابی و سرخاب. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاوک شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بر وزن و معنی تکاب است که زمین آب کند و دورۀ کوه و زمینی که در آن بعضی جاها آب ایستاده و بعضی جاها روان و بعضی جاها خشک و بعضی سبز باشد. (برهان). همان تکاب است. (از شرفنامۀ منیری). تبدیل تکاب است و به همان معنی آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). زمین آب کند و مجرایی که سیل کنده باشد و زمین ناهموار که بعضی جای آن را آب فروگرفته باشد و بعضی جای خشک بود. (ناظم الاطباء). از تک +آو (آب) =تکاب. (حاشیۀ برهان چ معین). رجوع به تکاب و تگاب و تگاو شود، نیز نام آهنگی است. (حاشیۀ برهان چ معین). بمعنی پرده ای است از موسیقی که پردۀ تکاو گویند. (انجمن آرا) (آنندراج) :
وقت سحر گه چکاو خوش بزند در تکاو
ساعتکی گنج گاو ساعتکی گنج باد.
منوچهری.
رجوع به تگاب و تگاو شود، رشیدی بمعنی قحفی که در ته آن لوله باشد سوراخدار و آن را بر دهن شیشه گذاشته گلاب و شراب در آن ریزند تا شیشه پر شود، دراین صورت شعر سوزنی که در هجو گفته مناسب است:
خری سبوی سری دوره گوش و خم پهلو
کمانه پشت و کدو گردنی تکاو گلو.
(انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
روستایی است از ولایت گنجه، چنانکه حکیم سنائی گفته:
داشت زالی به روستای تکاو
مهستی نام دختری و سه گاو.
(انجمن آرا) (آنندراج). و رجوع به تگاو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تنگ تکاو، در فارس، در حوالی بهبهان تنگی است که آنرا تنگ تکاو گویند و مومیایی که از آنجا بدست آید بهترین مومیایی است. (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
نام ولایتی است و آنرا خگاو نیز گویند. (از برهان قاطع). و در انجمن آرای ناصری آمده است آنرا خرگاو می گویند و مخفف آن خکاو یا خگاو است:
داشت زالی بروستای خگاو
مهستی نام دختری و سه گاو.
سنائی.
در حاشیه برهان قاطع آمده است صحیح آن بجای خگاو تکاو است و تکاو همان تکاب و تکاف می باشد. رجوع به حدیقۀ سنائی چ مدرس رضوی ص 454 شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زاو
تصویر زاو
قوی و زیر دست و پر زور را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
زمین آبکند، دره (میان دو کوه)، زمینی که در آن بعضی جا آب فرو رود و از جای دیگر برآید و بعضی جا خشک باشد و در بعضی جاآب ایستاده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاو
تصویر چکاو
چکاوک جل، نغمه ایست از موسیقی نوای چکاوک
فرهنگ لغت هوشیار
پیش افتادن، کندن، پایان، تگ ته، خاک چاه، افسار شتر، سبد، پیش افتادن سبقت گرفتن، کندن (چنان که خاک را از چاه)، غایت هر چیز نهایت، غور تک ته، زمام ناقه مهار شتر، پشکل شتر، زنبیل
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی اسکناس، گونه ای از چرم که نخستین بار در کشور چین معمول گردید، و بانگ و صدای ناله و زاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاو
تصویر ثاو
سستی و نرمی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاو
تصویر چکاو
((چَ))
چکاوک، پرنده ای است خوش آواز کمی بزرگتر از گنجشک که بالای سرش تاج کوچکی از پر دارد، جل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کار
تصویر کار
تکلیف، اکت، عمل، شغل، اپراسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کات
تصویر کات
برش، قطع، کات (Cut) در هنگام فیلمبرداری به فرمانی از سوی کارگردان یا افراد مرتبط برای قطع کار دوربین صدا و بازی معمولا پس از برداشت کامل نما یا عدم رضایت کارگردان از نماهای فیلمبرداری شده گفته می شود،
کات در تدوین فیلم به معنی انتقال از نمایی به نمای دیگر برای اندازه سازی نما به لحاظ زمانی مکانی و حرکتی که با بریدن (Cutting) بخشهایی از نگاتیوهای برداشت شده و چسباندن (Joining) آنها به هم حاصل میشود.
تغییر ناگهانی از نمایی به نمای دیگر و عمل برش زدن فیلم در روی میز تدوین،
، کات به عنوان یکی از ابزارهای اصلی در دست کارگردان و تدوین گر، نقش بسیار مهمی در روایت داستان و خلق احساسات مختلف در مخاطب دارد.
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاخ
تصویر کاخ
قصر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاد
تصویر کاد
آکاسیاکاچو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از تاو
تصویر تاو
طاقت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از داو
تصویر داو
ادعا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کادو
تصویر کادو
ارمغان، پیشکش
فرهنگ واژه فارسی سره