جدول جو
جدول جو

معنی کامبوج - جستجوی لغت در جدول جو

کامبوج(بُ)
کشوری است در هندوچین واقع بین سیام و لائوس و آنام و کوشنشین و خلیج سیام که 175000 کیلومتر مربع وسعت و 3748000 تن سکنه دارد که غالباً حمیری هستند و بقیه به اهالی تبت و مغول منسوبند. آب و هوایش گرم و رطوبی است و پایتخت آن پنوم پنه است از محصولات و میوه هایش برنج و توتون و پنبه و گلابی وهلو معروف است و ماهی دودی از صادرات کامبوج است
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کامروا
تصویر کامروا
(پسرانه)
آنکه خواسته و آرزویش رسیده است، موفق
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامنوش
تصویر کامنوش
(دخترانه و پسرانه)
کام + نوش، آرزو و خواسته شیرین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کامبیز
تصویر کامبیز
(پسرانه)
گویش امروزی کبوجیه، نام پسر کوروش پادشاه هخامنشی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کام جو
تصویر کام جو
آنکه در طلب آرزوی خود برآید، جویندۀ کام و مراد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
خودرو بزرگ مخصوص حمل و نقل با قسمتی برای حمل بار که ثابت است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژامبون
تصویر ژامبون
گوشتی که آن را دود داده یا نمک سود کرده باشند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کامروا
تصویر کامروا
کسی که به مراد و مقصود خود رسیده، کسی که به کام دل زندگی کند، کامیاب، خوشبخت
فرهنگ فارسی عمید
(بُ)
حاکم نشین کانتن ’کارون علیا’ از ناحیۀ ’تولوز’ در ساحل ’کارون’. سکنه 2250 تن. راه آهن دارد
لغت نامه دهخدا
(بُ)
فرانسوا ژوزف. یاغی و فتنه انگیز فرانسوی متولد در پاریس به سال 1756 که به سال 1801 میلادی اعدام گردید
لغت نامه دهخدا
جورج. استاد زبانهای خاوری در دانشگاه شیکاگو که کتاب ’تاریخ باستانی ایران’ مؤلف به سال 1935 میلادی از اوست. (حاشیۀ ص 16 کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دهی است از دهستان سه قلعه بخش حومه شهرستان فردوس واقع در 43هزارگزی خاوری فردوس سر راه شوسۀ عمومی معدن به فردوس. ناحیه ای است واقع در جلگه و گرمسیر است. دارای 418 تن سکنه میباشد و فارسی زبانند. از قنات مشروب میشود. محصولات آن عبارت از غلات، پنبه، زیره، ارزن میباشد. اهالی به کشاورزی، قالی بافی گذران میکنند راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9) : در شهور سنۀ اربع و عشرین و ستماءه که غیاث الدین عوضی به طرف بلاد کامرود رفته بود. (حبیب السیر چ تهران ص 416)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کسی که هرچه بخواهد برایش مهیا شود. (فرهنگ نظام). مقابل کام کش. (از آنندراج). برخورنده و متمتع. (ناظم الاطباء). کامیاب. کامران. نیکبخت. پیروز:
خجسته بادت و فرخنده و مبارک باد
نواز و خلعت و تشریف شاه کامروا.
؟
خدایگان جهان شادکام و کامروا
کمینه چاکر بر درگهش دو صدهوشنگ.
فرخی.
دل من چون رعیتی است مطیع
عشق چون پادشاه کامرواست.
فرخی.
بدولت و سپه و ملک خویش کامروا
ز نعمت و ز تن و جان خویش برخوردار.
فرخی.
جاودان شاد زیاد آن ملک کامروا
لشکرش بیعدد و مملکتش بی انداز.
فرخی.
همیشه این خاندان بزرگ پاینده باد و اولیاش منصور و اعداش مقهور سلطان معظم فرخ زاد فرزند این پادشاه بزرگ کامروا و کامکار و برخوردار از ملک و جوانی... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 109).
شاه مسعود براهیم که در ملک جهان
خسرو نافذحکم و ملک کامرواست.
مسعودسعد.
- کامروا بودن، بر مراد و آرزو کامیاب بودن. پیروز و موفق بسر بردن. در عیش و عشرت زیستن:
از آن پس دژ و گنج ومردم تراست
برین نامور بوم کامت رواست.
فردوسی.
دلشاد زی و کامروا باش و ظفریاب
بر کام و هوای دل و بر دشمن غدار.
فرخی.
کامروا باد و نرم گشته مر او را
چرخ ستمکاره و زمانۀ وارون.
فرخی.
دلشاد زی و کامروا باش و طرب کن
با طرفه نگاری چو گل تازه بگلزار.
فرخی.
پاینده باد و کامروا باد و شاد باد
آن شادیی که میل ندارد بهیچ غم.
فرخی.
دل آنجا گراید که کامش رواست
خوش آنجاست گیتی، که دل را هواست.
اسدی.
بزرجمهر بامداد بخدمت خسرو شتافتی و او را گفتی: ’سحرخیز باش تا کامروا باشی’. (مرزبان نامه).
در روزگار کامروا باد و شادخوار
شاه ملوک، صدر سلاطین روزگار.
مختاری
لغت نامه دهخدا
برگشته و متحیر و حیران، (برهان) (آنندراج)، کالبو، مصحف کالیو و کالیوه، رجوع به کالیوه شود، نادان و هیچمدان، (برهان) (آنندراج)، خام پوی یعنی کسی که راه بیحاصل رود و خام پوید، چه کال بمعنی خام است و پوی یعنی پوینده، (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ کاسب در حالت رفعی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مرغی که در دام بندند تا مرغهای دیگر فریب خورده و در دام افتند، (ناظم الاطباء)، پایدام، ملواح، خروهه، و رجوع به پایدام شود، فریب، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کامْ بو)
جونپور. جونفور. ولایتی است به هندوستان
لغت نامه دهخدا
(یُ)
اتومبیل بزرگ بارکشی. این لفظ فرانسوی است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
کامران، (آنندراج)، کامروا، کامیاب، برمراد و آرزو رسیده، طالب آمال و امانی:
اگر دادده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی،
فردوسی،
امیران کامران، دلیران کامجوی
هزبران تیزچنگ، سواران کامکار،
فرخی،
شاد بادی بر هواها کامران و کامگار
شاه باشی بر زمانه کامجوی و کامران،
فرخی،
گرت غم نماید تو شو کامجوی
می آتش کن و غم بسوزان بر اوی،
اسدی،
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را،
سعدی،
رجوع به کامجو شود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
رجوع به کاربن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
کامجوی، (یادداشت مؤلف)، رجوع به پوزیدن در لغت نامه و چاه پور در برهان شود
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از کجور از نواحی فیروزکلا و علوی کلا. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو بخش انگلیسی ص 109)
لغت نامه دهخدا
تامول است، (از آنندراج)، مأخوذ از هندی تانبول، (ناظم الاطباء)، تنبول، تنبل، برگ پان، رجوع به تامول و تانبول شود
لغت نامه دهخدا
تنبل (درتداول عامه)، حیله و مکر در کاری، (فرهنگ نظام)، کلک، دوز و کلک، حقه، نادرستی، تزویر، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، مکر، تقلب، شیوه، رنگ، دغل: هزاربامبول میزند، هزار شیوه میزند، (یادداشت مؤلف)، نوبتی که نوازند، (فرهنگ نظام)، و مرکب است از آن طبل که دربام (بامداد) زنند، و توان بود که آن طبل باشد که صبح و ظهر و شب بر بام می نواختند، (از فرهنگ نظام)، کوس و نقاره که گاه بامداد بر در سلطان نوازند، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی) :
بامزد حسن تو زد آسمان
نامزد عشق تو آمد جهان،
کمال اسماعیل (از فرهنگ نظام) (از فرهنگ ضیاء)،
نزنم بام زد لهو و در کام که من
سر به دیوار غم آرم چو بصر بازکنم،
خاقانی،
ما و شکرریز عیش کز در خمار
بامزد خرمی به بام برآمد،
خاقانی،
، کوس، نقاره، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (هفت قلزم)، نام آهنگی است در موسیقی و مسلماً همان بامشاد است، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نْیْ دُ رُ)
کوهی است در جنوب مقدونیه که سرزمین مزبور را از تسالی یونان جدا میکرده است. (ایران باستان ج 2 ص 1190)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ژوزف... عضو کنوانسیون بود در مونت پلیه بدنیا آمد (1820-1756 یا 1754 میلادی). وی در سال 1793 دفتر عمومی قرضۀدولتی را ابداع کرد و در تبعیدگاه بروکسل درگذشت
ژول... برادر پل کامبون که در پاریس بدنیا آمد (1935-1845 میلادی). از سال 1907 تا 1914 سفیر دولت فرانسه در برلین بود و به عضویت آکادمی فرانسه انتخاب شد
پل... سیاستمدار فرانسوی که در پاریس بدنیا آمد (1924-1843 میلادی) وی از سال 1898 تا 1920 سفیر فرانسه در لندن بود
لغت نامه دهخدا
کسی که بمراد و مقصود رسیده آنکه بکام دل زندگی کند کامیاب مقابل نا کام: (نا کسان پیشگاه و کامروا فاضن دور مانده وین عجب است) (جامع الحکمتین)، عیاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
اتومبیل بزرگ بارکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژامبون
تصویر ژامبون
فرانسوی شورویراز ران یا شانه نمک سود یا دود داده خوک یا گراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بامبول
تصویر بامبول
حیله و مکر در کاری، حقه، نادرستی، دوز و کلک، تزویر، تقلب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کامروا
تصویر کامروا
((رَ))
برخوردار، متمتع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژامبون
تصویر ژامبون
((مْ بُ))
گوشت (ران یا شانه) دود داده یا نمک سود خوک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بامبول
تصویر بامبول
حقه، تزویر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
اتومبیل بزرگ که برای حمل و نقل بار به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کامیون
تصویر کامیون
باری
فرهنگ واژه فارسی سره