قرطاس و کاغذ. (ناظم الاطباء). ورق ساخته از خمیرۀ پنبه و غیر آن که برای نوشتن بر آن استعمال میشود. (فرهنگ نظام) : آن زاغ نگر که بر هوا می کاغد یک نیمه اش از مداد و نیمی کاغد مسعود سعد. رجوع به کاغذ شود
قرطاس و کاغذ. (ناظم الاطباء). ورق ساخته از خمیرۀ پنبه و غیر آن که برای نوشتن بر آن استعمال میشود. (فرهنگ نظام) : آن زاغ نگر که بر هوا می کاغد یک نیمه اش از مداد و نیمی کاغد مسعود سعد. رجوع به کاغذ شود
ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، قرطاس، رخنه کنایه از نامه، کنایه از هر نوع سند یا تعهد مکتوب مثلاً کاغذ داده بوده که دیگر در کارهای انجمن شرکت نکند، هر نوع ورقۀ نازک مثلاً ورقۀ آلومینیم کاغذ ابری: نوعی کاغذ که بر یک روی آن نقشی شبیه ابرهای بریده چاپ می کنند کاغذ پرزین: کاغذ پرزدار که قلم روی آن گیر کند کاغذ خان بالغی: نوعی کاغذ مرغوب که در خان بالغ (نام قدیم پکن) می ساختند، کاغذ چینی، ورق صینی، قرطاس صینی
ماده ای که از چوب بعضی گیاهان به صورت ورقه های نازک ساخته می شود و برای نوشتن، نقاشی و مانند آن به کار می رود، قِرطاس، رُخنِه کنایه از نامه، کنایه از هر نوع سند یا تعهد مکتوب مثلاً کاغذ داده بوده که دیگر در کارهای انجمن شرکت نکند، هر نوع ورقۀ نازک مثلاً ورقۀ آلومینیم کاغذ ابری: نوعی کاغذ که بر یک روی آن نقشی شبیه ابرهای بریده چاپ می کنند کاغذ پرزین: کاغذ پرزدار که قلم روی آن گیر کند کاغذ خان بالغی: نوعی کاغذ مرغوب که در خان بالغ (نام قدیم پکن) می ساختند، کاغذ چینی، ورق صینی، قرطاس صینی
تن زده. متجاهل. (فرهنگ اسدی) : پس شتابان آمد اینک پیرزن روی یکسو کاغه کرده خویشتن. رودکی. ، ابله و جاهل و ساده دل. (ناظم الاطباء) : هر کسی بر قوم خود ایثار کرد کاغه پندارد که او خود کار کرد. مولوی (مثنوی ج 1 ص 1229)
تن زده. متجاهل. (فرهنگ اسدی) : پس شتابان آمد اینک پیرزن روی یکسو کاغه کرده خویشتن. رودکی. ، ابله و جاهل و ساده دل. (ناظم الاطباء) : هر کسی بر قوم ِ خود ایثار کرد کاغه پندارد که او خود کار کرد. مولوی (مثنوی ج 1 ص 1229)
نشاط. (فرهنگ اسدی) (تحفهالاحباب اوبهی). خوشی و خوشحالی. (برهان) (آنندراج). نشاطو خرمی. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) : در یکی زاویه به حال و به جست تا سحرگاه نعره از کاغک. حقیقی صوفی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 305). ، کاغنه. کاغنو. کرمی سیاه و سرخ زهردار که نقطه های سیاه دارد و بتازی ذروح گویند و بیشتر در فالیزها باشد و کاونه نیز گویند و در مؤید گوید: آن کرم شب چراغ است. (رشیدی)
نشاط. (فرهنگ اسدی) (تحفهالاحباب اوبهی). خوشی و خوشحالی. (برهان) (آنندراج). نشاطو خرمی. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) : در یکی زاویه به حال و به جست تا سحرگاه نعره از کاغک. حقیقی صوفی (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 305). ، کاغنه. کاغنو. کرمی سیاه و سرخ زهردار که نقطه های سیاه دارد و بتازی ذروح گویند و بیشتر در فالیزها باشد و کاونه نیز گویند و در مؤید گوید: آن کرم شب چراغ است. (رشیدی)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دورود شهرستان بروجرد است این دهستان در خاور دورود و باختر الیگودرز واقع از شمال به دهستان جاپلق و از جنوب به دهستان زلقی محدود است، موقعیت آن جلگه و هوای آن معتدل است از 21 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 9100 تن و قراء مهم آن عبارتند از بهرام آبادبالا. کنگابه. خایان. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دورود شهرستان بروجرد است این دهستان در خاور دورود و باختر الیگودرز واقع از شمال به دهستان جاپلق و از جنوب به دهستان زلقی محدود است، موقعیت آن جلگه و هوای آن معتدل است از 21 آبادی تشکیل گردیده و جمعیت آن در حدود 9100 تن و قراء مهم آن عبارتند از بهرام آبادبالا. کنگابه. خایان. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
آلت برنده ای از آهن که دارای تیغه و دسته است. (ناظم الاطباء). سکّین. (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب). مخذعه. خیفه. مقذّ. شلط، شلطاء. شلقاء. نصل. طلش مقلوب شلط. (منتهی الارب). سخّین. شفره. آلتی با تیغۀ آهنین و دستۀ چوبین و غیره برای بریدن چیزها چون میوه و چیزها چون میوه و گوشت و غیره.آلتی برای بریدن که بسوی دسته خم نشود بدانسان که چاقو خم شود و تیغه نیز کجی ندارد چنانکه شمشیر دارد.چاقوی بزرگ: تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت هر یکی کاردی ز جان (خان ؟) برداشت تا برند از سمو طعامک چاشت. رودکی. تو ندانی که مرا کارد گذشته است ز گوشت تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان. فرخی. یا زندم یا کندم ریش پاک یا دهدم کارد یکی بر کلال. حکاک. ای تن ار تو کارد باشی گوشت (تو) فربه بری چون شوی چون داسگاله خود نبرّی جز پیاز. ابوالقاسم مهرانی. شبی هموثاقی از آن وی به آهنگ وی که بر او عاشق بودی بنزد وی آمد، وی کارد بزد آن غلام کشته گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). این کارد نه از بهر ستمکاری کردند انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت. ناصرخسرو. زو بوسه نیابی اگراو را نزنی کارد هر چند که با کارد بوی، او تن تنها. ناصرخسرو. لیکن رود این مرا همانا کاشتر نکشم بکارد چوبین. ناصرخسرو. نبینی که چون کارد بر سر بود قلم را زبانش روانتر بود. سعدی (بوستان). شبانگه کارد بر حلقش بمالید روان گوسفند از وی بنالید. سعدی (گلستان). ، طلع. طلح. ولیع. ضب ّ. اغریض. (مهذب الاسماء). کافور. (قاموس). کاناز. و آن چیزی است که از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده و آن شکوفۀ نخستین خرماست و پوست آن را کفری و چیز درونی آن را اغریض نامند. صاحب مهذب الاسماء در معنی ضب گوید: و شکوفه کاز (یعنی که از) کارد بیرون آید. و در معنی طلح نیز گوید: الطلح و الطلع کارد (در هر دونسخۀ خطی معتبر در هر دو جا کارد آمده است و در نسخۀ سوم که کمی مغلوط است در معنی ضب کاردو آورده و در معنی طلح کارد و ظاهراً کارد به این معنی همان کاناز است). - کارد به حلق مالیدن، کنایه از ذبح کردن و گلو بریدن. (آنندراج) : شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و دست گرگی شبانگه کارد بر حلقش بمالید روان گوسفند از وی بنالید که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی. سعدی (گلستان از آنندراج). - کارد خوردن بر چیزی، رسیدن کارد بر چیزی. (آنندراج). - امثال: کارد از گوشت گذشتن: تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان. فرخی. کارد به استخوان رسیدن. رجوع به مدخل کارد به استخوان رسیدن شود. کارد دستۀ خود را نبرد. (از جامع التمثیل). کاردش بزنی خونش درنمی آید، نهایت خشمگین است. کارد مطبخ است، بهمه کاری میخورد. کارد و پنیر بودن، سخت دشمن یکدیگر بودن
آلت برنده ای از آهن که دارای تیغه و دسته است. (ناظم الاطباء). سِکّین. (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب). مِخذَعَه. خیفَه. مِقَذّ. شَلط، شَلطاء. شِلقاء. نَصل. طلش مقلوب شَلط. (منتهی الارب). سَخَّین. شَفَره. آلتی با تیغۀ آهنین و دستۀ چوبین و غیره برای بریدن چیزها چون میوه و چیزها چون میوه و گوشت و غیره.آلتی برای بریدن که بسوی دسته خم نشود بدانسان که چاقو خم شود و تیغه نیز کجی ندارد چنانکه شمشیر دارد.چاقوی بزرگ: تا سمو سر برآورید از دشت گشت زنگارگون همه لب کشت هر یکی کاردی ز جان (خان ؟) برداشت تا برند از سمو طعامک چاشت. رودکی. تو ندانی که مرا کارد گذشته است ز گوشت تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان. فرخی. یا زندم یا کندم ریش پاک یا دهدم کارد یکی بر کلال. حکاک. ای تن ار تو کارد باشی گوشت (تو) فربه بری چون شوی چون داسگاله خود نبرّی جز پیاز. ابوالقاسم مهرانی. شبی هموثاقی از آن وی به آهنگ وی که بر او عاشق بودی بنزد وی آمد، وی کارد بزد آن غلام کشته گشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). این کارد نه از بهر ستمکاری کردند انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت. ناصرخسرو. زو بوسه نیابی اگراو را نزنی کارد هر چند که با کارد بوی، او تن تنها. ناصرخسرو. لیکن رود این مرا همانا کاشتر نکشم بکارد چوبین. ناصرخسرو. نبینی که چون کارد بر سر بود قلم را زبانش روانتر بود. سعدی (بوستان). شبانگه کارد بر حلقش بمالید روان گوسفند از وی بنالید. سعدی (گلستان). ، طلع. طَلح. وَلیع. ضَب ّ. اِغریض. (مهذب الاسماء). کافور. (قاموس). کاناز. و آن چیزی است که از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده و آن شکوفۀ نخستین خرماست و پوست آن را کفری و چیز درونی آن را اغریض نامند. صاحب مهذب الاسماء در معنی ضب گوید: و شکوفه کاز (یعنی که از) کارد بیرون آید. و در معنی طلح نیز گوید: الطلح و الطلع کارد (در هر دونسخۀ خطی معتبر در هر دو جا کارد آمده است و در نسخۀ سوم که کمی مغلوط است در معنی ضب کاردو آورده و در معنی طلح کارد و ظاهراً کارد به این معنی همان کاناز است). - کارد به حلق مالیدن، کنایه از ذبح کردن و گلو بریدن. (آنندراج) : شنیدم گوسفندی را بزرگی رهانید از دهان و دست گرگی شبانگه کارد بر حلقش بمالید روان گوسفند از وی بنالید که از چنگال گرگم درربودی چو دیدم عاقبت خود گرگ بودی. سعدی (گلستان از آنندراج). - کارد خوردن بر چیزی، رسیدن کارد بر چیزی. (آنندراج). - امثال: کارد از گوشت گذشتن: تو ندانی که مرا کارد گذشته است از گوشت تو ندانی که مرا کار رسیده است بجان. فرخی. کارد به استخوان رسیدن. رجوع به مدخل کارد به استخوان رسیدن شود. کارد دستۀ خود را نبرد. (از جامع التمثیل). کاردش بزنی خونش درنمی آید، نهایت خشمگین است. کارد مطبخ است، بهمه کاری میخورد. کارد و پنیر بودن، سخت دشمن یکدیگر بودن
ناروا. (مهذب الاسماء). مقابل روا و رائج. متاع ناروان. (منتهی الارب). بیرواج و ناروان و کساد و بی قدر. (ناظم الاطباء). زیف. زائف: بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی. رودکی. بازار زهد کاسد، سوق فسوق رائج افکنده خوار، دانش گشته روان مرائی. ناصرخسرو. در عهد او (وزیر ابوالعباس) مکتوبات دیوانی بپارس نقل میکردند و بازار فضل کاسد شده بود... (ترجمه تاریخ یمینی ص 366). متاع ٌ کاسد، متاع ناروان. سوق کاسد، بازار ایستاده. بازار ناروان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حیوان کاسد الاذعان، حیوان غیرناطق. (ناظم الاطباء)، ناتمام در مقدار و کمیت ودر منزلت و خوار و حقیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به کساد شود
ناروا. (مهذب الاسماء). مقابل روا و رائج. متاع ناروان. (منتهی الارب). بیرواج و ناروان و کساد و بی قدر. (ناظم الاطباء). زیف. زائف: بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی کاسد شد از دو زلفش بازار شاه بوی. رودکی. بازار زهد کاسد، سوق فسوق رائج افکنده خوار، دانش گشته روان مرائی. ناصرخسرو. در عهد او (وزیر ابوالعباس) مکتوبات دیوانی بپارس نقل میکردند و بازار فضل کاسد شده بود... (ترجمه تاریخ یمینی ص 366). متاع ٌ کاسد، متاع ناروان. سوق کاسد، بازار ایستاده. بازار ناروان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). حیوان کاسد الاذعان، حیوان غیرناطق. (ناظم الاطباء)، ناتمام در مقدار و کمیت ودر منزلت و خوار و حقیر. (ناظم الاطباء). و رجوع به کساد شود
کلمه فارسی است. (فیروزآبادی) (منتهی الارب). قرطاس. (دهار) (ترجمان القرآن). ورق. درج. (منتهی الارب). بیاض. ورقه. طرس. چنین گفت رستم بایرانیان که یکسر ببندید کین را میان که گر نامداری ز ایران زمین هزیمت پذیرد ز سالار چین نبیند مگر بند یا دار و چاه نهاده بسر بر ز کاغذ کلاه. فردوسی. هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). شاه عراقین طراز کز پی توقیع او کاغذ شامیست صبح خانه مصری شهاب. خاقانی. از آنکه کاغذ در عهد تو دورویی کرد همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر. کمال اسماعیل. نه قندی که مردم بظاهرخورند که ارباب معنی بکاغذ برند. سعدی (بوستان). رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر مییرند. (گلستان). ، توسعاً نامه. رقیمه. مرقومه. نوشته. رقعه. تعلیقه. مراسله. مشروحه. مکتوب. کتاب: نوشتم سخن چند بر پهلوی ابر دفتر و کاغذ خسروی. فردوسی. کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). تأکیدی رفت که از راههای شارع احتراز واجب بیند تا آن کاغذ به دست دشمن نیفتد. (کلیله و دمنه).
کلمه فارسی است. (فیروزآبادی) (منتهی الارب). قرطاس. (دهار) (ترجمان القرآن). ورق. درج. (منتهی الارب). بیاض. ورقه. طِرس. چنین گفت رستم بایرانیان که یکسر ببندید کین را میان که گر نامداری ز ایران زمین هزیمت پذیرد ز سالار چین نبیند مگر بند یا دار و چاه نهاده بسر بر ز کاغذ کلاه. فردوسی. هر چه بر کاغذ نبشته آید بهتر از کاغذ باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366). شاه عراقین طراز کز پی توقیع او کاغذ شامیست صبح خانه مصری شهاب. خاقانی. از آنکه کاغذ در عهد تو دورویی کرد همیشه باشد چون دشمنت نشانۀ تیر. کمال اسماعیل. نه قندی که مردم بظاهرخورند که ارباب معنی بکاغذ برند. سعدی (بوستان). رقعۀ منشآتش که همچو کاغذ زر مییرند. (گلستان). ، توسعاً نامه. رقیمه. مرقومه. نوشته. رقعه. تعلیقه. مراسله. مشروحه. مکتوب. کتاب: نوشتم سخن چند بر پهلوی ابر دفتر و کاغذ خسروی. فردوسی. کاغذی بدست وی داد بخواند این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 370). تأکیدی رفت که از راههای شارع احتراز واجب بیند تا آن کاغذ به دست دشمن نیفتد. (کلیله و دمنه).
بی رواگ بی خریدار ناروا نارایج بی رونق مقابل روا رواج: (بازار حکمت کاسد و مزاج اهل شریعت فاسد) (جامع الحکمتین) یا کالای (متاع) کاسد. متاعی که از آن استقبال نکنند کالای ناروان
بی رواگ بی خریدار ناروا نارایج بی رونق مقابل روا رواج: (بازار حکمت کاسد و مزاج اهل شریعت فاسد) (جامع الحکمتین) یا کالای (متاع) کاسد. متاعی که از آن استقبال نکنند کالای ناروان
ورقه نازک، خم پذیر و مسطحی که معمولاً از خمیر الیاف گیاهی ساخته می شود و غالباً بر آن چیز نویسند یا چاپ کنند کاغذ سیاه کردن: کنایه از نویسندگی کردن، نوشتن (حالت تحقیر) کاغذ پاره: کاغذی که محتوی آن فاقد ارزش است
ورقه نازک، خم پذیر و مسطحی که معمولاً از خمیر الیاف گیاهی ساخته می شود و غالباً بر آن چیز نویسند یا چاپ کنند کاغذ سیاه کردن: کنایه از نویسندگی کردن، نوشتن (حالت تحقیر) کاغذ پاره: کاغذی که محتوی آن فاقد ارزش است
ابزاری مرکب از یک لبه تیز و یک دسته که برای بریدن به کار رود، چاقو کارد به استخوان کسی رسیدن: کنایه از وضع بسیار سختی داشتن مثل کارد پنیر بودن: کنایه از سخت مخالف و دشمن یکدیگر بودن
ابزاری مرکب از یک لبه تیز و یک دسته که برای بریدن به کار رود، چاقو کارد به استخوان کسی رسیدن: کنایه از وضع بسیار سختی داشتن مثل کاردُ پنیر بودن: کنایه از سخت مخالف و دشمن یکدیگر بودن