جدول جو
جدول جو

معنی کاری - جستجوی لغت در جدول جو

کاری
کسی که زیاد کار می کند یا خوب از عهدۀ کاری برمی آید، کارکن، فعّال
کنایه از مؤثر
اثرگذار مثلاً تیر کاری، زخم کاری
کنایه از جنگ جو، دلیر و جنگاور
کنایه از نیکو، خوب
تصویری از کاری
تصویر کاری
فرهنگ فارسی عمید
کاری
(رِ)
هری. شاعر و موسیقیدان انگلیسی که سرود ملی انگلیسی ها: ’خدا شاه را نجات دهد’ بدو منسوب است
هنری. عالم اقتصادی امریکائی متولد در فیلادلفی. (1793- 1879 میلادی)
لغت نامه دهخدا
کاری
(کاری)
شخصی که از او کارها آید. (برهان). فعال. مفید. کارکن. شدیدالعمل. عامل. فاعل. فاعله. زرنگ. آنکه بسیار کار کند. مرد کاری. گاو کاری:
گر تو خواهی که بفلخند ترا پنبه همی
من بیایم که یکی فلخم دارم کاری.
حکاک.
بکار اندرون کاری پیش بینی
بخشم اندرون صابر بردباری.
فرخی.
به هر کاری مر او را دیده کاری
وز او دیده وفا و استواری.
(ویس و رامین).
ما را فرزندان کاری دررسیده اند و دیگر میرسند و ایشان را کاری باید فرمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 294).
بازوی تو گرچه هست کاری
از عون خدای خواه یاری.
نظامی (لیلی و مجنون).
، کنایه از مرکب چست و چالاک در رفتار و برداشتن بار، مبارزو جنگی. (جهانگیری) (برهان) (انجمن آرا). نبردآور. مرد کاری کنایه از مرد جنگی و دلاور. (آنندراج). مرد قابل و پهلوان و بهادر و دلاور و جنگی. (ناظم الاطباء) :
ز پای تا سر آن کوه مرد کاری دید
بکارزار ملک عهد بسته و پیمان.
فرخی.
سالار سپاه ملک ایران محمود
یوسف پسر ناصر دین آن شه کاری.
فرخی (از جهانگیری).
سی هزار سوار و مرد پیاده بود همه ساخته و کاری و قوی گشته. (تاریخ سیستان). احمد بن سمن را با لشکری انبوه (و) کاری آنجا فرستاد. (تاریخ سیستان).
چهل پنجه هزاران مرد کاری
گزین کرد از یلان کارزاری.
نظامی.
محمد بن طغرل را با سپاهی کاری بفرستاده بود. (تاریخ سیستانی) تنی چند از مردان کاری بینداخت. (گلستان سعدی). مردان کاری و دلاور و دیگر یاران سائب با مصعب بودند. (تاریخ قم ص 288)، تأثیرکننده و چیزی که به حد کمال رسیده باشد چون تیر کاری وکارگر و زخم کاری که محکم و کشنده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). کارگر و مؤثر. (ناظم الاطباء). محکم و کشنده. قاطع. قتال. آنکه در کارهایش اثرهای بسیار بود: یک چوبه تیر سخت به زانوش (غازی) رسیده کاری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233).
چنان در سینه سهمش کاری افتاد
که گفتی سهم او روز شمارست.
ابوالفرج رونی (از لسان العجم ج 2 ص 265).
تیغت روشن وکاری بدشمن. (نوروزنامه، آفرین موبد موبدان).
میگفت سرودهای کاری
میخواندچو عاشقان بزاری.
نظامی.
بسی حمله بر یکدگر ساختند
یکی زخم کاری نینداختند.
نظامی (از آنندراج).
- کوفت کاری، نفرینی است.
، خوب و نیکو:
بیمار کجاگردد از قوت او ساقط
دانی که بیک ساعت کارش نشود کاری
یک هفته زمان خواهد لا بلکه دو هفته
تا دور توان کردن زو سختی بیماری.
منوچهری.
شد چشم مسلمانان از طلعت او روشن
شد کار مسلمانی از دولت او کاری.
معزی.
، زمخت و زشت و تند و سخت. (ناظم الاطباء)، آنکه کار دستی کند. (فهرست شاهنامۀ ولف)، زور. قدرت (؟) (فهرست شاهنامۀ ولف) :
مرا خواست کارد بکاری بچنگ
دو دست اندر آورد چون سنگ تنگ.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 544).
،
{{حاصل مصدر}} در ترکیبات زیر معنی عمل و اشتغال دهد: آب کاری. آتش کاری.آهسته کاری. آینه کاری. احتیاطکاری. اضافه کاری. بزه کاری. بستانکاری. بسته کاری. بناکاری. بهاره کاری. بیکاری. پاکاری. پخته کاری. پرکاری. پرهیزکاری. پیشکاری. پیمانکاری. تباهکاری. تبه کاری. جلدکاری. جوش کاری. چایکاری. چغندرکاری. چوب کاری (با گفتاری نرم کسی را محجوب کردن یا با افعالی سخت او را بقصورهای رفته متذکرساختن). خاتم کاری. خانه کاری. خرابکاری. خطاکاری. خوارکاری. خودکاری. خیانت کاری. دست کاری. دیم کاری. راست کاری. رنده کاری. رنگ کاری. روکاری. ریاکاری. ریزه کاری. زیرکاری. ساروج کاری. سبزی کاری. ستمکاری. سخره کاری.سرکاری. سفت کاری. سفیدکاری. سوهان کاری. سیاهکاری. سیمکاری:
کنم سیمکاری که سیمین تنم.
نظامی.
سیه کاری. شاکاری. شالی کاری. شتوی کاری. شکن کاری. شلاق کاری. شلخته کاری.شلوغ کاری. شنگرف کاری:
بیا ساقی آن زیبق تافته
به شنگرف کاری عمل یافته.
نظامی.
صیفی کاری. صیقل کاری. طلاکاری. غلطکاری. فحش کاری. فداکاری. قائم کاری.قلمکاری. قناعت کاری. کاشی کاری. کامکاری. کثافت کاری. کشت کاری. کم کاری. کنده کاری. کنف کاری. گچ کاری. گل کاری. گناه کاری. گنه کاری. گه کاری. لحیم کاری. مایه کاری. محافظه کاری. محکم کاری. مذهّب کاری. مزارعه کاری. مرصّعکاری. مزدکاری. مضاربه کاری. مقاسمه کاری. مقاطعه کاری. منبّت کاری. میوه کاری. نازک کاری. نسیه کاری. نقره کاری. نکوکاری. نیکوکاری. وصله کاری. هرزه کاری. همکاری.و رجوع بمعانی ’کار’ شود. نباید فراموش کرد که این ترکیبات مرکب از سه جزء هستند: کلمه مبین معنی + کار+ ی مصدری. جزء آخر این کلمات که حرف ’ی’ مصدری باشد گاه معنی دکان و سرای دهد مانند جوشکاری، آب کاری، مذهب کاری و غیره. (اسم مصدر - حاصل مصدر فراهم آوردۀ دکتر معین ص 53)
لغت نامه دهخدا
کاری
ابوالطیب عبدالجبار بن الفضل بن محمد بن احمد از مردم کار (اصفهان)، وی از اباعبداﷲ محمد بن ابراهیم جعفر الفردی حدیث شنیدو از او ابوالقاسم هبه اﷲ بن عبد الوارث الشیرازی در معجم شیوخ (مشیخه) خود یک حدیث روایت کرده است و گوید آن را از وی بافادت ابی ذکریا یحیی بن ابی عمرو بن منده، شنیده است، (از انساب سمعانی ورق 471 الف)
لغت نامه دهخدا
کاری
حراره، ملعبه، قول، تصنیف، کخ کخ، عروض البلد، موالیا، قوما، زجل، موشح، موشحه، شرقی، کان و کان
لغت نامه دهخدا
کاری
منسوب به ’کار’ از قراء اصفهان، سمعانی گوید: ’بدانجا رفتم تا از جماعتی حدیث شنوم و شبی در آن گذرانیدم’، (از انساب سمعانی ورق 471 الف)
لغت نامه دهخدا
کاری
شخصی که از او کارها آید، مفید، زرنگ
تصویری از کاری
تصویر کاری
فرهنگ لغت هوشیار
کاری
فعال، مفید، پهلوان و دلاور جنگی، بسیار مؤثر، کارگر
تصویری از کاری
تصویر کاری
فرهنگ فارسی معین
کاری
آکتیو
تصویری از کاری
تصویر کاری
فرهنگ واژه فارسی سره
کاری
کارگر، اثربخش، موثر، زحمتکش، ساعی، فعال، کارآمد، کارآ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کاری
عملٌ
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به عربی
کاری
Work
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به انگلیسی
کاری
travaillé
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به فرانسوی
کاری
lavorato
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
کاری
trabalhado
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به پرتغالی
کاری
arbeitsmäßig
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به آلمانی
کاری
roboczy
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به لهستانی
کاری
рабочий
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به روسی
کاری
робочий
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به اوکراینی
کاری
trabajado
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
کاری
কাজের
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به بنگالی
کاری
کام کا
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به اردو
کاری
werkend
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به هلندی
کاری
ทำงาน
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به تایلندی
کاری
kazi
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به سواحیلی
کاری
çalışan
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
کاری
働いている
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به ژاپنی
کاری
工作的
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به چینی
کاری
일하는
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به کره ای
کاری
bekerja
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
کاری
कार्य
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به هندی
کاری
עובד
تصویری از کاری
تصویر کاری
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سکاری
تصویر سکاری
جمع سکران، مستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکاری
تصویر تکاری
به سلاک گرفتن (سلاک کرایه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاری
تصویر چکاری
نابکار، باطل بیهوده، بی قدر حقیر
فرهنگ لغت هوشیار