جدول جو
جدول جو

معنی کارکرد - جستجوی لغت در جدول جو

کارکرد
اندازه و مقیاس کار انجام شده، کار، کردار، عمل
تصویری از کارکرد
تصویر کارکرد
فرهنگ فارسی عمید
کارکرد
(لَ عَ)
کار کردن و عمل. (آنندراج). عمل و کار و کردار و فعل. (ناظم الاطباء). رفتار، زحمت. مزاحمت، زد و خورد، خدمت:
ایا بلایه اگر کارکرد پنهان بود
کنون توانی باری خشوک پنهان کرد.
رودکی یا منجیک.
چو گویید پیران که با این پسر
چه نیکو بود کارکرد پدر.
دقیقی.
هر آنکس که بگریزد از کارکرد
از او دور شد نام و ننگ و نبرد.
فردوسی.
ببخشید گنجی بدرویش مرد
که خوردش نبودی بجز کارکرد.
فردوسی.
میانه گزین در همه کارکرد
به پیوستگی هم به ننگ و نبرد.
فردوسی.
چه جوئیم از این گنبد تیزگرد
که هرگز نیاساید از کارکرد.
فردوسی.
میان سنگ یکی کنده کنده کرد حصار
نه ز آن عمل که بود کارکردهای بشر.
فرخی.
و از آنجا به مغرب شد (گرشاسب) و کارکردها بسیار کرد. (تاریخ سیستان).
کجا این چنین زور و این کارکرد
چه داریم ما خویشتن را بمرد.
(گرشاسبنامه ص 119).
کیست مر این قبه را محرک اول
چیست از این کارکرد بهره و حاصل.
ناصرخسرو.
گر بخروار بشنوند سخن
بگه کارکرد خروارند.
ناصرخسرو.
این حکم در این کارکرد پیداست
با آنکه رسول آمده ست و پیغام.
ناصرخسرو.
رستن بمال نیست به علم است کارکرد
خیره بمال بسته دلی و به درهمی.
ناصرخسرو.
گیتی زکارکرد تو گوید همی خبر
زیرا که دستبرد تو بیند همی عیان.
مسعود.
من شرح مدح شاه دهم در سخن همی
نه کارکرد خویش همی بر بها کنم.
مسعود.
بکارکرد مرا با زمانه دفترهاست
چه فضلها بودم گر بحق حساب کنند.
مسعود.
، صنعت.
- کارکردها، صنایع: اندر وی (بلخ) بناهای خسروان است با نقشها و کارکردهای عجب و ویران گشته آن را نوبهار خوانند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
کارکرد
((کَ))
عمل و کار، اندازه و مقیاس کار انجام شده
تصویری از کارکرد
تصویر کارکرد
فرهنگ فارسی معین
کارکرد
عملکرد، آکتیویته، مصرف
تصویری از کارکرد
تصویر کارکرد
فرهنگ واژه فارسی سره
کارکرد
بازده، راندمان، عملکرد، محصول
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکارکرد
تصویر پیکارکرد
پیکار کردن، جنگ کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارکرده
تصویر کارکرده
مستعمل، کهنه، فرسوده، کارآزموده، کاردیده، مجرب، برای مثال جهان دیده و کارکرده دو مرد/ برفتند و جستند جای نبرد (فردوسی۴ - ۱۲۰۴)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ رُ تَ / تِ)
کارآزموده. جهاندیده. کارآزمون. مجرب:
ز لشکر گزین کرد پس بخردان
جهاندیده و کارکرده ردان.
فردوسی.
چنین گفت بهرام کای مهتران
جهاندیده و کارکرده سران.
فردوسی.
جهاندیده وکارکرده دو مرد
برفتند و جستند جای نبرد.
فردوسی.
، جنگ دیده. نبرد آزموده:
بیاورد لشکر ده و دو هزار
جهاندیده و کارکرده سوار.
فردوسی.
، مستعمل. معمول
لغت نامه دهخدا
کار کردن، عمل، (چه گویم از ین گنبد تیز گرد که یک دم نیا ساید از کار کرد)، کار انجام داده عمل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
((بُ))
به کار بردن، بهره گرفتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کارکرده
تصویر کارکرده
((کَ دِ))
کارآزموده، باتجربه، کهنه، فرسوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
استعمال، مصرف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارکرده
تصویر کارکرده
مستعمل
فرهنگ واژه فارسی سره
مستعمل، کارکشته، مجرب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
Applicability
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
applicabilité
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
การใช้งาน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
penerapan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
matumizi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
uygulanabilirlik
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
適用性
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
适用性
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
ישימות
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
적용 가능성
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
Anwendbarkeit
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
लागूता
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
toepasbaarheid
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
applicabilità
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
aplicabilidad
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
застосовність
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
применимость
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
zastosowalność
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
aplicabilidade
دیکشنری فارسی به پرتغالی
بازدهی، عملکرد، اجرا، کارایی
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از کاربرد
تصویر کاربرد
প্রযোজ্যতা
دیکشنری فارسی به بنگالی