جدول جو
جدول جو

معنی کارولین - جستجوی لغت در جدول جو

کارولین
(دخترانه)
نام ناحیه ای در آمریکای شمالی
تصویری از کارولین
تصویر کارولین
فرهنگ نامهای ایرانی
کارولین
(رُ)
ماتیلد. ملکۀ دانمارک متولد در ’سیسیل’ (هانور) (1751- 1775 میلادی) زن ’کریستیان هفتم’ که مجنون و مخبط بود. وی با عاشق خود ’استروئنسه’ کشور را اداره میکرد
لغت نامه دهخدا
کارولین
(رُ)
نام دو کشورامریکای شمالی ’کارولین شمالی’ و ’کارولین جنوبی’ است. نخستین حاکم نشین ’رالای’ و دارای 2570000 و دومی حاکم نشین ’کلمبیا’ و دارای 1683000 تن سکنه است
لغت نامه دهخدا
کارولین
جزایر، مجمع الجزایر پرتقال در اقیانوس اطلس در مغرب ’سنگال’، جمعیت 149800 تن است. دارای آب و هوای مطبوع، کرسی آن ’پورتوپرابا’ است در جزیره ’سانتیاگو’
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاروسین
تصویر شاروسین
(پسرانه)
پادشاه مقدس
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مارلین
تصویر مارلین
(دخترانه)
برج، پناهگاه
فرهنگ نامهای ایرانی
از فرقه های سه گانۀ مسیحیت که پیروان آن به پاپ عقیده دارند و از او اطاعت می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارابین
تصویر کارابین
نوعی تفنگ لوله کوتاه سرپر، قرابین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارگزین
تصویر کارگزین
آنکه کاری برای کسی برگزیند، کارگزیننده، برگزینندۀ کار
فرهنگ فارسی عمید
ماده ای چرب زرد رنگ که از پشم گوسفند گرفته می شود و در بعضی از پمادها، کرم ها و صابون ها به کار می رود
فرهنگ فارسی عمید
(یِ)
کشتی مقدس مردم اثینه که هر سال تقدیم کنندگان هدایا به معبد آپولون در دلس با آن سفر می کردند
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مرگور بخش سلوانای شهرستان ارومیه که در 17هزارگزی شمال باختری سلوانا و 4 هزارگزی راه ارابه رو نبی به ارومیه واقع است، محلی کوهستانی و هوای آن سرد و سالم است، آب آن از چشمه تأمین میشود و محصولات آن غلات و توتون است، 90 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری و از صنایع دستی به جاجیم بافی میپردازند، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
یا لانولئین یا چربی گوسفند. لانولین را از چربی بدن و یا پشم گوسفند به دست می آورند و مخلوط مغمض اسیدهای چرب اتری شده و الکل آزاد است که در بین آنهاکلسترول و ایزوکلسترول بیشتر از مواد دیگر وجود دارد و مقدار اسیدهای چرب تام آن در حدود 60 درصد است لانولین به دو صورت بی آب و یا آب دار وجود دارد. رجوع به کارآموزی داروسازی ص 154 و درمان شناسی ص 446 شود
لغت نامه دهخدا
مقام رفیعی (در روم قدیم بود که فقط دیکتاتورها و کنسولان و مأموران احصاء بدان نایل می توانستند شد و مقام کورولیس را کرسی خاصی بود که جز اشخاص مزبور کسی بر آن حق جلوس نداشت. (تمدن قدیم تألیف فوستل دوکولانژ ترجمه نصرالله فلسفی)
لغت نامه دهخدا
کافوری، دارای بوی کافور یا رنگ کافور: خانهای زرین و جواهر و عنبرین ها و کافورین ها و مشک و عود بسیار در آنجا نهادند، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 366)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میشه پارۀ بخش کلیبر شهرستان اهر، 19500 گزی جنوب کلیبر، ده هزارگزی شوسۀ اهر کلیبر، کوهستانی و معتدل است، سکنۀ آن 75 تن باشد، آب از دو رشته چشمه دارد، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن گلیم بافی و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کارْ / رِ)
منسوب به کاروان. مسافر. سفری. مقابل و شهری. حضری. عیر. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی) :
به چه ماند به خوان کاروانگاه
همیشه کاروانی را در او راه.
(ویس و رامین).
و گرچه بود در ره کاروانی
چو سروی بود رسته خسروانی.
(ویس و رامین).
پل است این دهر و تو بر وی روانی
نسازد خانه بر پل کاروانی.
(سعادتنامۀ منسوب به ناصرخسرو).
جوانی یکی کاروانیست پورا
مدار انده رفتن کاروانی.
ناصرخسرو.
از زیانکاران روز و شب ز عدلت خوف نیست
کاروانی را و شهری را ز قطمیر و نقیر.
سوزنی.
لاشۀما کی رسد آنجا که رخش آورد روی
کاروانی کی رسد هرگز بگرد لشکری.
انوری.
بر بنده نوشتن است و آن را
دادن به الاغ کاروانی.
کمال اسماعیل.
نه سگ دامن کاروانی درید
که دهقان ظالم که سگ پرورید.
سعدی.
خورد کاروانی غم بار خویش
نسوزد دلش بر خر پشت ریش.
سعدی (بوستان).
نه از معرفت باشد و عقل و رای
که بر ره کند کاروانی سرای.
سعدی (بوستان).
دل ای سلیم در این کاروانسرای مبند
که خانه ساختن آئین کاروانی نیست.
سعدی.
یاران کجاوه غم ندارند
از منقطعان کاروانی.
سعدی (صاحبیه).
چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو میکن دیده بانی.
حافظ.
ملول از همرهان بودن طریق کاروانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی.
حافظ.
ج، کاروانیان، مسافران. قافله: ابوجهل لعین منادی کرد بمددکاری کاروانیان گفتند بیایید بیایید تا شراب خوریم. (مجمل التواریخ و القصص ص 219). جماعتی کاروانیان بر در رباطی مقام کردند. (سندبادنامه ص 218). کاروانیان را دید لرزه بر اندام افتاده و دل بر خطر نهاده. (گلستان). غدر کاروانیان با پدر میگفت. (گلستان). لقمان حکیم اندر آن قافله بود یکی گفتش از کاروانیان مگراینان را نصیحتی کن. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(نی یَ)
نوعی کشتی. (دزی ج 2 ص 434)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
رئیس کارگزینی. (فرهنگستان). رجوع به کارگزینی شود. تعیین کننده کار خدمت گزاران
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
هزار تریلین
لغت نامه دهخدا
(تُ)
از یونانی کاثولیکوس بمعنی عام و جامع و به پیشوای اسقفان اطلاق شود. امروز کاتولیک به فرقه ای از مسیحیان که پاپ را پیشوای دین خود دانند گفته میشود. (برهان قاطع چ معین حاشیۀ لغت جاثلیق)
لغت نامه دهخدا
نام فرانسوی قسمی گل تزیینی از نوع غرانیون (شمعدانی) و آن نزدیک به نوع لادن است، رجوع به لادن شود
لغت نامه دهخدا
فرانسوی روغن پشم ماده روغنی شکل نرم و زرد رنگ با بوی مخصوص پشم که از گوسفند گرفته میشود. لانولین تنها روغنیاست که مولکولهایش جذب آب میکنند و از این رو در ساختن کرم ها بکار میرود روغن پشم. چربی پشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گازولین
تصویر گازولین
فرانسوی نفتین اتر نفت
فرهنگ لغت هوشیار
کافوری کاپورین سپنداری که از کاپور سازند منسوب به کافوز دارای بو یا رنگ کافور
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی دکارت باور دکارتی: کسی که نهاده های فرزانی دکارت را باور دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاپوسین
تصویر کاپوسین
فرانسوی کبوشی کشیشی که از سن فرانسوا پیروی می کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار لینا
تصویر کار لینا
کنگر وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی تفنگ کوتاه و سبک که مدتی طولانی مورد استعمال سواره نظام و شکاریان پیاده اروپای غربی بود، نوعی مدبر که در کوهنوردی هنگام استفاده از طناب بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
فرقه ای از مسیحیان که پاپ را پیشوای دین خود دانند فرانسوی پاپگرا پیشوای اسقفان جاثیق، پیرو فرقه ای از مسیحیت که پاپ را پیشوای دین خود دانند. یا مذهب کاتولیک. مذهب فرقه ای از مسیحیان که پاپ را پیشوای خود دانند کاتولیسیسم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاتولیک
تصویر کاتولیک
((تُ))
دارای مذهب کاتولیک، کسانی از پیروان مسیح که به پاپ عقیده دارند و از او اطاعت می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داروزین
تصویر داروزین
((وِ زِ))
نرده ای که جلو اتاق یا ایوان درست کنند، تکیه گاه، طارمی، دارافزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گازولین
تصویر گازولین
((زُ))
اتر نفت
فرهنگ فارسی معین
صلیبی، عیسوی، مسیحی، جاثلیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کسی که در انتهای صف وجین گران یا دروگران قرار داردافرادی
فرهنگ گویش مازندرانی