جدول جو
جدول جو

معنی کارمندی - جستجوی لغت در جدول جو

کارمندی(مَ)
عمل کارمند. داشتن شغلی در دستگاهی. عضویت اداره
لغت نامه دهخدا
کارمندی
موظّفٌ
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به عربی
کارمندی
Clerkship
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
کارمندی
secrétariat
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
کارمندی
职员工作
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به چینی
کارمندی
klerkship
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به هلندی
کارمندی
Büroarbeit
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به آلمانی
کارمندی
praca biurowa
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به لهستانی
کارمندی
канцелярская работа
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به روسی
کارمندی
канцелярська робота
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
کارمندی
oficina
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
کارمندی
impiego in ufficio
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
کارمندی
क्लर्की
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به هندی
کارمندی
事務職
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
کارمندی
pekerjaan kantor
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
کارمندی
사무직
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به کره ای
کارمندی
מזכירות
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به عبری
کارمندی
کلرک شپ
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به اردو
کارمندی
কর্মচারী
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به بنگالی
کارمندی
งานสำนักงาน
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به تایلندی
کارمندی
secretariado
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
کارمندی
memurluk
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
کارمندی
kazi ya ofisi
تصویری از کارمندی
تصویر کارمندی
دیکشنری فارسی به سواحیلی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کارمند
تصویر کارمند
کسی که در اداره یا شرکتی به طور ثابت کار می کند، عضو اداره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارمندی
تصویر یارمندی
یاری، کمک، اعانت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
خدمتکار. (غیاث) (آنندراج). دارندۀ کار. کاردار دفتری. کسی که شغلی در دستگاهی دارد. عضو اداره و نظایر آن. (فرهنگستان). خدمت گزار اداری. مستخدم در یکی از ادارات دولتی مستخدم اداری. ج، کارمندان، کارآمد و قابل و لایق کار و آنکه از وی کار آید. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کمک. یاری. همراهی. عون. معاونت. مددکاری:
کنون از من این یارمندی مخواه
بجز آنکه بنمایمت جایگاه.
فردوسی.
که همواره پست و بلندی ز تست
به هر سختیی یارمندی ز تست.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که از ماست گنج
ز شهر شما یارمندی و رنج.
فردوسی.
دگر آنکه پرسیدی از مرد دوست
ز هر دوستی یارمندی نکوست.
فردوسی.
یارمندی دادن، کمک کردن. مساعدت کردن. همراهی:
مگر بخششت یارمندی دهد
به فیروزیم سربلندی دهد.
فردوسی.
یارمندی کردن، اعانت کردن. معاضدت. مددکردن. یاری کردن. مساعدت کردن:
برین برکه گفتم نجویم زمان
اگر یارمندی کند آسمان.
فردوسی.
- بی یارمندی، بی یاری. نداشتن دوست و رفیق:
ز بی یارمندی بنالند مردم
من از یارمندی که یاری ندارند.
اوحدی.
- یارمندی نمودن، یاری و موافقت نشان دادن: تقافط، یارمندی نمودن نر و ماده به هم به گشنی کردن
لغت نامه دهخدا
(بَ)
عمل و کیفیت کاربند: و مبادا که دل تو از کاربندی این کتاب بازماند. (قابوسنامه)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
نام محلی در 368500 گزی بوشهر میان ’اخند’ و بندر مقام
لغت نامه دهخدا
(مُ)
منسوب به کارمزد مقابل روزمزدی. کسی که کارمزد گیرد
لغت نامه دهخدا
تصویری از کارمند
تصویر کارمند
خدمتکار، کاردار دفتری، عضو اداره و نظایر آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارمندی
تصویر یارمندی
عمل یارمند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کار مندی
تصویر کار مندی
شغل کار مند عضویت اداره یا موسسه ای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارمند
تصویر کارمند
((مَ))
آن که کاری دارد، کسی که در اداره یا مؤسسه ای به کار مشغول است، عضو، کارآمد، لایق
فرهنگ فارسی معین
خرمای جنگلی که از آن شیوه ای به نام دوشاب درست کنند، درخت
فرهنگ گویش مازندرانی