خدمتکار. (غیاث) (آنندراج). دارندۀ کار. کاردار دفتری. کسی که شغلی در دستگاهی دارد. عضو اداره و نظایر آن. (فرهنگستان). خدمت گزار اداری. مستخدم در یکی از ادارات دولتی مستخدم اداری. ج، کارمندان، کارآمد و قابل و لایق کار و آنکه از وی کار آید. (ناظم الاطباء)
خدمتکار. (غیاث) (آنندراج). دارندۀ کار. کاردار دفتری. کسی که شغلی در دستگاهی دارد. عضو اداره و نظایر آن. (فرهنگستان). خدمت گزار اداری. مستخدم در یکی از ادارات دولتی مستخدم اداری. ج، کارمندان، کارآمد و قابل و لایق کار و آنکه از وی کار آید. (ناظم الاطباء)
کمک. یاری. همراهی. عون. معاونت. مددکاری: کنون از من این یارمندی مخواه بجز آنکه بنمایمت جایگاه. فردوسی. که همواره پست و بلندی ز تست به هر سختیی یارمندی ز تست. فردوسی. چنین داد پاسخ که از ماست گنج ز شهر شما یارمندی و رنج. فردوسی. دگر آنکه پرسیدی از مرد دوست ز هر دوستی یارمندی نکوست. فردوسی. یارمندی دادن، کمک کردن. مساعدت کردن. همراهی: مگر بخششت یارمندی دهد به فیروزیم سربلندی دهد. فردوسی. یارمندی کردن، اعانت کردن. معاضدت. مددکردن. یاری کردن. مساعدت کردن: برین برکه گفتم نجویم زمان اگر یارمندی کند آسمان. فردوسی. - بی یارمندی، بی یاری. نداشتن دوست و رفیق: ز بی یارمندی بنالند مردم من از یارمندی که یاری ندارند. اوحدی. - یارمندی نمودن، یاری و موافقت نشان دادن: تقافط، یارمندی نمودن نر و ماده به هم به گشنی کردن
کمک. یاری. همراهی. عون. معاونت. مددکاری: کنون از من این یارمندی مخواه بجز آنکه بنمایمت جایگاه. فردوسی. که همواره پست و بلندی ز تست به هر سختیی یارمندی ز تست. فردوسی. چنین داد پاسخ که از ماست گنج ز شهر شما یارمندی و رنج. فردوسی. دگر آنکه پرسیدی از مرد دوست ز هر دوستی یارمندی نکوست. فردوسی. یارمندی دادن، کمک کردن. مساعدت کردن. همراهی: مگر بخششت یارمندی دهد به فیروزیم سربلندی دهد. فردوسی. یارمندی کردن، اعانت کردن. معاضدت. مددکردن. یاری کردن. مساعدت کردن: برین برکه گفتم نجویم زمان اگر یارمندی کند آسمان. فردوسی. - بی یارمندی، بی یاری. نداشتن دوست و رفیق: ز بی یارمندی بنالند مردم من از یارمندی که یاری ندارند. اوحدی. - یارمندی نمودن، یاری و موافقت نشان دادن: تقافط، یارمندی نمودن نر و ماده به هم به گشنی کردن