جدول جو
جدول جو

معنی کاردگر - جستجوی لغت در جدول جو

کاردگر
کارد ساز، چاقوساز
تصویری از کاردگر
تصویر کاردگر
فرهنگ فارسی عمید
کاردگر(گَ)
کاردساز. و چاقوساز. (ناظم الاطباء). سکاک. آنکه کارد سازد: حمزۀ ازجاهی کاردگر که مرید شیخ بود و شیخ را در حق او نظری تمامتر، هر روز که نوبت مجلس شیخ بودی حمزه بگاه از ازجاه برفتی و تا آن وقتی که شیخ از خانه بیرون آمدی او به میهنه رسیدی و بر جای خود نشستی. (اسرار التوحید چ ذبیح اﷲ صفا ص 238)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردار
تصویر کاردار
(پسرانه)
وزیر پادشاه، حاکم، والی، نام پسر بهرام گور پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاریگر
تصویر کاریگر
کارگر ماهر، صنعت کار، برای مثال بدانست کاریگر راست گوی / که عیب آورد مرد دانا بر اوی (فردوسی - ۸/۲۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کردگر
تصویر کردگر
کردگار، انجام دهنده، فعال، از نام های خداوند، به عمد، عمداً، آفریننده، خالق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
مامور سیاسی که در سفارتخانه پس از سفیر کارهای سفارتخانه را اداره می کند، وزیر
حاکم، کارمند دولت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
مقابل کارفرما، کار کننده، کسی که در کارخانه یا کارگاه کار می کند و مزد می گیرد،
دارای تاثیر، مؤثر مثلاً دارو بر او کارگر نشد
کارگر آمدن: کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن، کارگر شدن، برای مثال ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا / ولی چه سود یکی کارگر نمی آید (حافظ - ۴۸۲)
کارگر شدن (گشتن): کنایه از اثر کردن، مؤثر واقع شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردگری
تصویر کاردگری
شغل و عمل کاردگر، کاردسازی
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
مزیٌدعلیه کارگر. (غیاث) (آنندراج). جلاذی. جلذی. (منتهی الارب). کارگر. (فرهنگ شاهنامه). استاد. صنعت کار. مؤثر: یزید (یزید بن مهلب) کاریگران را بکار کرد تا درختان را همی بریدند و راهها نرم همی کردند. (ترجمه طبری بلعمی).
دگر گفت کاریگران آورید
گچ و سنگ و خشت گران آورید.
فردوسی.
بدانست کاریگر راست گوی
که عیب آورد مرد دانا بروی.
فردوسی.
ز هر سو برفتند کاریگران
شدند انجمن چون سپاهی گران.
فردوسی.
از آن شادمانی هم اندر زمان
بفرمود پنهان بکاریگران.
شمسی (یوسف وزلیخا).
چو اسباط بیرون شدند از سرای
بفرمود فرخ شه نیکرای
بکاریگران تا ببندند بار
تمامی صد اشتر همه خوار بار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
جهاندار بر تخت زر بار داد
بکاریگران گنج بسیار داد.
امیرخسرو (از آنندراج).
در هند برای کارگر بمعنی (اهل کشت و پیشه و مزدور) استعمال کنند که در فارسی ایران دیده نشده پس یاء زاید است و معنی لفظی آن کاری را گرداننده و مؤثرکننده است، اما در آن معنی استعمال نمی شود. (از فرهنگ نظام، ذیل لغت کار)
لغت نامه دهخدا
یکی از پسران سه گانه وزرگ فرماندار مهر نرسه که مانند پسران دیگر برای او در اردشیر خوره قریه ای با آتشگاه بنا نمود و کاردار در زمان حیات پدر خویش بمقام ارتشتاران سالار یا سپهسالار بزرگ رسید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2، ص 152، 302، 303)
لغت نامه دهخدا
غارسنگ، کلوخ (؟)، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(کاردار)
وزیر پادشاه را گویند و کارداران جمعآن است که وزیران باشند. (برهان). عامل. (دهار) (تفلیسی). والی. (ربنجنی) (تفلیسی). حاکم. صاحب منصب. (ناظم الاطباء). وکیل. مأمور: پس شداد بخلیفتان خویش نامه نوشت، به جهان اندر، هر کجا پادشاهی وی بود، امیران و خلیفتان و کارداران و وکیلان و استواران وی بودند و آنچه بدین ماند. (ترجمه طبری بلعمی). و باید که اگر رعیتی از دست کارداری گله کند که بدو بیداد کرده بود، ملک باید که محابا کند و سوی کاردار میل نکند و آن بیداد از رعیت بردارد. (ترجمه طبری بلعمی). و اگر کارداران از ایشان چیزی ستدند که ایشان را نادادنی بود... (ترجمه طبری بلعمی). و همه سمرقندیان با رافع یکی شدند که از ستمهای علی بن عیسی و کارداران او ستوه شده بودند. (ترجمه طبری بلعمی). طاهر اهواز بگرفت و بدان شهرها که نزدیک اهواز بودکارداران فرستاد. (ترجمه طبری بلعمی). و کاردار ’کاذاخ’ از دست تبت است. (حدود العالم). و کاردار شهر ’کسان’ از تبت رود. (حدود العالم). و مهتران او را [ماناشن را] اندر قدیم براز بنده خواندندی و اکنون کاردار، از حضرت ملک گوزگانان رود. (حدود العالم).
نباید که از کارداران من [اردشیر]
ز سرهنگ و جنگی سواران من
بخسبد کسی دل پر از آرزوی
گزاینده با مردم نیکخوی.
فردوسی.
چو رفتی سوی کشوری کاردار
بدو شاه گفتی درم خوار دار.
فردوسی.
همان کارداران با شرم و داد
که دارای دارا بشان کار داد.
فردوسی.
بنزدیک آن کش خرد نیست بهر
به هر کاردار سر اندیب شهر.
اسدی (گرشاسبنامه).
بدان مرز هرچ از بزرگان بدند
و گر کارداران و دهقان بدند.
ستایش کنان پاک رفتند پیش
همه ساخته هدیه ز اندازه بیش.
اسدی.
بغار علی درنشد کس، مگر
به دستوری کاردار علی.
ناصرخسرو.
شکوه او بامارت اگر در آرد سر
بودش رای زن و کاردار از آتش و آب.
مسعودسعد.
کمینه کارسازت آسمان است
کهینه کاردارت روزگاراست.
مسعودسعد (از آنندراج).
و سیف [ذویزن] را هم غلامانش به شکارگاه اندر بکشتند و از آن [پس] کارداران پارسیان آنجا بودند و اندر عهد پرویز باذان بود. (مجمل التواریخ و القصص ص 172). و طلحه به زمین تازیان بیرون آمد و طایفۀ بنی اسد همه از دین برگشتند و هر قوم که از دین برگشتندی کاردار صدقات را بیرون کردندی. (مجمل التواریخ والقصص). و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند و بسیار مال بیاوردند. (تاریخ بخارا ص 106). علی بن احمد را به فاریاب فرستاد و فرمود تا کارداران عمرولیث را بکشتند. (تاریخ بخارا).
کارداران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مسجل کرده اند.
خاقانی.
کارداران خویش را فرمود
تا برند از دز افکنندش زود.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 62).
کارداران و کارفرمایان
هم قویدست و هم قوی رایان.
نظامی (هفت پیکر ایضاً ص 97).
کارداران ز حمل کشور او
حمل ها ریختند بر در او.
نظامی.
اگر باد و برف است و باران و میغ
وگر رعد چوگان زند، برق تیغ
همه کارداران فرمان برند
که تخم تو در خاک می پرورند.
سعدی (بوستان).
، مأمور سیاسی است که در غیاب وزیر مختار یا سفیر کبیر موقتاً نمایندگی دولت خود را نزد دولت دیگری عهده دار شود و پیشتر شارژدافر گفته میشد. (فرهنگستان)، سازندۀ پول و سکه کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کسی که رنج می برد و زخمت میکشد، کسی که کاری انجام دهد، فعله، عمله، آنکه کاری انجام دهد، کار کننده عامل
فرهنگ لغت هوشیار
وزیر پادشاه را گویند و کاردان جمع آنست که وزیران باشند، وکیل، مامور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارد گر
تصویر کارد گر
کارد ساز سکاک: (حمزه از جاهی کارد گر که مرید شیخ بود و شیخ را در حق او نظری تمامتر. ) (اسرار التوحید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاریگر
تصویر کاریگر
موثر، صنعت کار، کارگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
((گَ))
شاغل، کارکننده، مؤثر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
وزیر، حاکم، مأمور سیاسی یک دولت در کشوری دیگر که در غیاب سفیر به انجام کارهای سفارت خانه می پردازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کردگر
تصویر کردگر
((کَ گَ))
کننده، فاعل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاراگر
تصویر کاراگر
آکتیویتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاردار
تصویر کاردار
شاغل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
عمله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
Worker
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
travailleur
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
trabalhador
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
Arbeiter
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
pracownik
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
работник
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
працівник
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
trabajador
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
lavoratore
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
arbeider
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
मजदूर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
pekerja
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از کارگر
تصویر کارگر
노동자
دیکشنری فارسی به کره ای