- کار
آنچه کسی انجام می دهد، عمل، فعالیتی که فرد در ازای آن پول دریافت می کند، پیشه، شغل،
آنچه فرد را به خود مشغول می کند، سرگرمی، وظیفه، گرفتاری، مشغولیت، کار گره خورده، مشکل،
محصول، تولید شده، اثر مثلاً این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است،
وسیله، ساختمان، کتاب یا پروژۀ در حال ساخت مثلاً کار که تمام شد برای چاپ می فرستم
موضوع، مسئله، عمل، رفتار مثلاً هیچ وقت سر از کارش درنیاوردم
جنگ، رزم، مرگ
پسوند متصل به واژه به معنای کننده مثلاً بزه کار، پرهیزکار، تباه کار
پسوند متصل به واژه به معنای کارنده مثلاً چغندرکار، سبزی کار، گل کار
بر کار: بارونق، بارواج
بر کار کردن: به کار انداختن، به کار گماشتن، روی کار آوردن
کار آب: شراب خواری، می خوارگی به افراط، برای مثال بس بس ای دل ز کار آب که عقل / هست از آب کار او بیزار (خاقانی - ۱۹۷)
کار افتادن: کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار اوفتادن: کار افتادن، کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار بستن: عمل کردن، به کار بردن، برای مثال دانشت هست کار بستن کو / خنجرت هست صف شکستن کو؟ (سنائی - ۹۸) ، ز صاحب غرض تا سخن نشنوی / که گر کار بندی پشیمان شوی (سعدی۱ - ۵۰)
کار پرکرده: کار بسیار کرده، کاری که کسی بسیار کرده و در آن ورزیده شده باشد، برای مثال گفت پر کرد شهریار این کار / کار پرکرده کی بود دشوار (نظامی۴ - ۵۹۵)
کار داشتن: دارای شغل و کار بودن، مشغول کار بودن
کار فرمودن: به کار بردن، استعمال کردن، کاری را به کسی رجوع دادن، دستور کار دادن
کار کردن: به کاری پرداختن، به کاری مشغول بودن، به کار بستن، به جا آوردن، جنگ کردن، کارزار کردن، عمل کردن
کار گذاشتن: چیزی را در جایی نصب کردن
کار گل: کار ساختن گل برای ساختمان، کار بنّایی، کار ساختمان، گل مالی، برای مثال یکی بندۀ خویش پنداشتش / زبون دید و در کار گل داشتش (سعدی۱ - ۱۳۱)
کار و بار: شغل، عمل، کنایه از وضع و حال، برای مثال هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باری ست / سپندی گو بر آتش نه که دارد کاروباری خوش (حافظ - ۵۸۲)
کار و کر: کار و نیرو، مراد، مقصود
کار و کرد: کار و عمل، صنعت، پیشه، کاروبار
کار و کاچار: کار و لوازم مربوط به آن
کار و کشت: کشت و زرع، کشاورزی
کار و کیا: قدرت، توانایی، فرمانروایی، سلطنت، برای مثال عشق آن بگزین که جملۀ انبیا / یافتند از عشق او کاروکیا (مولوی - ۴۳)
آنچه فرد را به خود مشغول می کند، سرگرمی، وظیفه، گرفتاری، مشغولیت، کار گره خورده، مشکل،
محصول، تولید شده، اثر مثلاً این فیلم کار یک کارگردان امریکایی است،
وسیله، ساختمان، کتاب یا پروژۀ در حال ساخت مثلاً کار که تمام شد برای چاپ می فرستم
موضوع، مسئله، عمل، رفتار مثلاً هیچ وقت سر از کارش درنیاوردم
جنگ، رزم، مرگ
پسوند متصل به واژه به معنای کننده مثلاً بزه کار، پرهیزکار، تباه کار
پسوند متصل به واژه به معنای کارنده مثلاً چغندرکار، سبزی کار، گل کار
بر کار: بارونق، بارواج
بر کار کردن: به کار انداختن، به کار گماشتن، روی کار آوردن
کار آب: شراب خواری، می خوارگی به افراط،
کار افتادن: کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار اوفتادن: کار افتادن، کاری پیش آمدن، حادثه ای رخ دادن، واقعه ای اتفاق افتادن
کار بستن: عمل کردن، به کار بردن،
کار پرکرده: کار بسیار کرده، کاری که کسی بسیار کرده و در آن ورزیده شده باشد،
کار داشتن: دارای شغل و کار بودن، مشغول کار بودن
کار فرمودن: به کار بردن، استعمال کردن، کاری را به کسی رجوع دادن، دستور کار دادن
کار کردن: به کاری پرداختن، به کاری مشغول بودن، به کار بستن، به جا آوردن، جنگ کردن، کارزار کردن، عمل کردن
کار گذاشتن: چیزی را در جایی نصب کردن
کار گل: کار ساختن گل برای ساختمان، کار بنّایی، کار ساختمان، گل مالی،
کار و بار: شغل، عمل، کنایه از وضع و حال،
کار و کر: کار و نیرو، مراد، مقصود
کار و کرد: کار و عمل، صنعت، پیشه، کاروبار
کار و کاچار: کار و لوازم مربوط به آن
کار و کشت: کشت و زرع، کشاورزی
کار و کیا: قدرت، توانایی، فرمانروایی، سلطنت،
