جدول جو
جدول جو

معنی کادیجان - جستجوی لغت در جدول جو

کادیجان
دهی از دهستان ملایعقوب بخش مرکزی شهرستان سراب، یازده هزارگزی خاور سراب، در مسیر شوسۀ سراب به اردبیل، کوهستانی، معتدل، سکنه 1161 تن، آب از چشمه و رود، محصول آنجا غلات، حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی: قالی بافی، راه آن مالرو، این ده راکاروان نیز مینامند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بادینان
تصویر بادینان
(پسرانه)
منان، نام عشیرهایی معروف در کردستان، نام منطقه ای در کردستان، یکی از لهجه های زبان کردی (نگارش کردی: بادینان)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کاپیتان
تصویر کاپیتان
خلبان، ناخدای کشتی، بازیکنی که در حین بازی هدایت گر و سخن گوی تیم است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بادنجان
تصویر بادنجان
بادمجان، میوۀ گرد یا دراز گیاهی، به رنگ سیاه یا بنفش با کلاهی سبز که مصرف خوراکی دارد، گیاه یک سالۀ این میوه با برگ های پهن و گل های ریز بنفش
فرهنگ فارسی عمید
قهرمان کمدی ایتالیائی از قبیل دلقکان و مسخرگان
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کاریزنو بالاجام بخش تربت جام شهرستان مشهد، واقع در 54هزارگزی شمال باختری تربت جام و 15هزارگزی باختر مالرو عمومی تربت جام به فریمان، کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 634 تن است، قنات دارد، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
زبان گیلانی است و مشتق از کلمه پهلوی کاریچار، و صورت آن در فارسی امروز کارزار است، (عقدالعلی چ 1311 حاشیۀ 6 ص 68)، رجوع به کارزار در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
صورت مخففی ازنام ابوکالیجار حاکم دیلمی فارس و کرمان، در بعض کتب تاریخ کالیجار بصورت کالنجار، و ابوکالیجار بصورت ابوکالنجار نیز ضبط شده است، بروایت ابن اثیر ابوکالیجار در سال 418 ه، ق، به جنگ ابوالفوارس حاکم کرمان رفت ولی شکست خورد و به همان فارس قناعت کرد، پس ازمرگ ابوالفوارس (419) اعاظم و عمال کرمان و سرکردگان سپاه عریضۀ خدمت ابوکالیجار فرستادند، یازده سال کرمان و مکران در تحت فرمان ابوکالیجار بود، رجوع به تاریخ کرمان چ باستانی پاریزی ص 68 و 73 و 78 شود
لغت نامه دهخدا
نوعی تمساح در شطهای آمریکا و چین که پوزه ای دراز دارد، درازی خود جانور تا 6 گزهم میرسد، پوستش در صنعت ساغری بسیار مستعمل است
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ)
دهی از دهستان و لوپی بخش سواد کوه شهرستان شاهی است. محلی کوهستانی و سردسیر است و 800 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3). و رجوع به سفرنامۀ مازندران رابینو و فهرست آن شود
لغت نامه دهخدا
مجمعالجزایر انگلیس تابع ژامائیک (یکی از جزایر آنتیل در جنوب کوبا متعلق بدولت انگلیس)، جمعیت 5900تن، حاکم نشین جرج تاون
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش اردل شهرستان شهرکرد که دارای 239 تن سکنه، و محصول عمده اش برنج و غلات آبی و دیمی است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
قصبۀ مرکز در دهستان حومه بخش حومه شهرستان ملایر، در 12هزارگزی جنوب شهر ملایر و 15هزارگزی خاور راه شوسۀ ملایر به بروجرد با 2971 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آن غلات صیفی، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان قالی بافی و راه آنجا اتومبیل رو است، یک دبستان چهارکلاسه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حاجیلو که در بخش کبودرآهنگ شهرستان همدان واقع است و 1900 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان حومه بخش کوچصفهان که در شهرستان رشت واقع است و 250 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان های نه گانه بخش داراب شهرستان فسا، دارای 1600 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آن غلات، پنبه، خرما و حبوبات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان رامجرد بخش اردکان شهرستان شیراز، دارای 139 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات و برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان شیراز، دارای 403 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آن غلات و صیفی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان سمسام بخش رودسر شهرستان لاهیجان، دارای 350 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آن غلات است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
لارجان، ناحیۀ رسوبی مثلثی که رود هراز پس از طی قوسی در جنوب کوه دماوند و تشکیل دادن قوسی و سیر بطرف شمال عبور از تنگه های متعدد تشکیل میدهد که شهر آمل در آن مثلث بنا شده است، این ناحیه را به چهار قسمت می توان تقسیم کرد:
1 - آمل، 2 - لاریجان، 3 - رستاق، 4 - دلارستاق، لاریجان، از شمال محدود است به آمل و از مشرق به بندپی و از جنوب به دماوند و از مغرب به دلارستاق و به چندبلوک جدا مانند چلاو و امیریه در مشرق رود هراز و بالا لاریجان که درۀ اصلی رود هراز است تقسیم میشود، ناحیۀ لاریجان دارای آبهای فراوان و بواسطۀ خاکهای آتشفشانی بسیار حاصلخیز و به همین جهت قرای متعدد داردکه نزدیک بهم و در کنار رود هراز و شعب آن ساخته شده و اغلب آنها قدیمی میباشد و بواسطۀ مجاورت کوه دماوند چشمه های آب معدنی فراوان دارد، قریۀ مهم آن اسک است که در کنار رود هراز واقع شده و در دامنۀ کوه دماوند قریۀ رینه و امیریه و دامنه است، اهالی لاریجان بیشتر به گله داری و مال داری و تجارت مشغول هستند، چشمه های آب معدنی معروف این ناحیه عبارت است از چشمۀ آب گرم گوگردی در دامنۀ شرقی کوه دماوند که حمامی معروف به حمام شاه عباسی دارد و مردم از آن استفاده میکنند و علاوه بر آن چاله های دیگری در حوالی چشمه کنده اند که در موقع لزوم در آنها آب انداخته و استحمام می کنند، اهالی اعتقاد غریبی به آب گرم مزبور دارند و اگر چه آن فقط برای امراض جلدی مفید است ولی عموم مرضائی که دارای امراض جلدی نیستند برای معالجه واستحمام به آنجا میروند، دیگر چشمۀ آب آهن که در قسمت مرتفعتری واقع شده و برای کم خونی مفید است، دیگرچشمۀ اسک که در قریۀ اسک واقع است و دارای گاز کربنیک بسیار و املاح مختلفه است، در مغرب اسک چشمۀ دیگری موسوم به آب فرنگی است، به طورکلی باید متوجه بودکه چون طرز استفادۀ از این آبها مطابق قواعد علمی و صحی نیست از هیچ یک از آنها امید بهبود و معالجۀ قطعی نمی توان انتظار داشت مگر در صورتی که مانند دیگرممالک در سر هر یک از آنها بناهای لازمه برای استفادۀ از آبها ساخته شود و فوائد هر یک از آنها را نیز بطور واضح معلوم کنند، (جغرافیای سیاسی تألیف کیهان ص 295)
لغت نامه دهخدا
شهرستان لاهیجان نام شهرستانی از شهرستانهای هفتگانه استان یکم، گیلان، محدود از شمال به دریای خزر از خاور به شهرستان شهسوار و از باختر به شهرستان رشت و از جنوب به شهرستان قزوین (خطالرأس سلسلۀ جبال البرز)، طول آن از شمال به جنوب 44 و عرض آن 25 هزار گز است،
آب و هوا - قسمت جلگۀ این شهرستان که در ساحل دریا واقع گردیده مانند سایر نواحی گیلان معتدل و مرطوب است، قسمتهای کوهستانی سردسیر و خوش آب و هواست و ییلاق قراء جلگه محسوب میگردد،
ارتفاعات - سلسلۀ جبال البرز در جنوب شهرستان در دو رشته مشخص دیده میشود رشتۀ اوّل که همه جا از ساحل مشاهده میشود نقاط مرتفع و قلل معظم آن بواسطۀ برودت زیاد عاری از اشجار است، این رشته از قلۀ رفیع ورنک که در خاور سفیدرود بین دیلمان و سیاکل و رحمت آباد واقع است منشعب میگردد جهت آن خاور به باختری بوده در جنوب بالا اشکور به خشچال منتهی میشود این رشته در محلی بنام سی پل بوسیلۀ رود خانه پلرود شکافته شده است، رشتۀ دوم موازی با رشتۀ اول از قله ورنک منشعب و در جهت جنوب خاوری ممتد و در جنوب بالا اشکور به قلۀ خشچال منتهی میگردد، خط الرأس این رشته حد طبیعی رودبار الموت قزوین با دهستانهای سمام واشکورات این شهرستان است، مرتفعترین قلل رشتۀ اوّل قلۀ ورنک به ارتفاع 3500 گز - ناتشکوه 3000 گز سمام کوه 3250 گز و در رشتۀ دوم گواته کل بارتفاع 3350 گز، خشچال بارتفاع 3600 گز است، دهستانهای دیلمان، سمام اشکورات بین دو رشتۀ فوق الذکر واقع شده اند،
رودخانه، رودخانه های مهم شهرستان بشرح زیر است:
1 - پلرود (پیله رود یا بزرگ رود) سرچشمۀ آن ارتفاعات بالا اشکور بوده پس از پیوستن با چندین رود کوهستانی مانند تلیکان رود، کاکرود و غیره در محلی بنام سی پل با رود خانه چاک رود که سرچشمه آن از ارتفاعات دیلمان و دره های شاهی جان و لسبو است یکی میشود و درجهت شمال جاری و در محلی معروف به طول لات از کوهستان خارج و بوسیلۀ انهار از خاور تا حدود کلاچای و از باختر تا حومه لنگرود برده میشود و بمصرف برنج کاری میرسد،
2 - نهرهای حشمت رود، کیاجوب و نهر چهارده که از رود خانه سفید رود منشعب میشوند قراء دهستانهای لفمجان، دهشال و املش را مشروب میکند،
3 - شمرود - سرچشمۀ آن درۀ کوههای شمالی دیلمان است که پس ازپیوستن با رودهای باباکوهی و بالا رود قراء دهستان سیاهکل و برخی از قراء حومه لاهیجان را مشروب میکند، علاوه بر این رودها چندین رود خانه دیگر مانند خرارود، خشک رود، سیاهکل رود، مرسارود و سامان رود از ارتفاعات جنوبی (رشتۀ اول) سرچشمه گرفته به مصرف آبیاری میرسد، رودهای مذکور به دریای خزر منتهی میگردند، محصولات: محصولات عمده شهرستان لاهیجان بترتیب اهمیت عبارتند از: در قسمت جلگه برنج، چای، ابریشم، کنف، بادام زمینی، نی شکر و در نقاط کوهستانی مخصوصاً اشکور پائین فندق خوب بعمل می آید غلات نیز بطور دیمی زراعت میشود، دام داری: در این شهرستان در نقاط میان بند (بین جلگه و کوهستان) معمول و گله داران را گالش مینامند، معمولا در فصول پائیز و زمستان گله های گوسفند و گاو درقشلاق نگاهداری میشود و در اردیبهشت ماه به سمت ییلاقات و دیلمان و اشکورات حرکت میکنند، گاوداران بعد ازدو ماه و گوسفندداران بعد از 5 ماه به قشلاق باز میگردند، محصولات دامی احتیاجات شهرستان را تأمین میکندو صادرات نیز دارند،
سازمان اداری:شهرستان لاهیجان از پنج بخش بشرح زیر تشکیل گردیده است: 1 - بخش مرکزی، شامل دهستانهای: حومه، رودبند، لفمجان، 2 - بخش آستانه شامل دهستانهای: حومه، حسن کیاده، دهشال، 3 - بخش لنگرود، 4 - بخش سیاهکل، شامل دهستانهای: سیاهکل و دیلمان، 5 - بخش رودسر شامل دهستانهای: حومه املش، پلرودبار، سیارستاق ییلاقی، سیاهکلرود اوشیان، اشکور بالا و پائین، سمام و سیارستاق قشلاقی، تعداد شهر و قصبه و ده شهرستان لاهیجان مجموعاً 711 و جمعیت آن در حدود 270 هزار تن است، زبان مادری سکنۀ شهرستان گیلکی و فارسی و مذهب آنان اسلام (شیعۀ اثنی عشری) است، (فرهنگ جغرافیائی ج 2)
لغت نامه دهخدا
کاپیتن، رجوع بکاپیتن ش-ود
لغت نامه دهخدا
(غَ / غِ)
ابرناک گردیدن روز، برگزیدن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نام یکی از عشایر کرد که گرداگرد شهرهای جبال ساکن بودند. رجوع به کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او تألیف رشید یاسمی ص 111، 115، 183، 192 و تاریخ خاندان طاهری سعید نفیسی ص 356 و تاریخ دیالمه و غزنویان عباس پرویز ص و التنبیه و الاشراف مسعودی و مجمل التواریخ و القصص حاشیۀ مصحح در ص 401 و شاذنجان شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان کوهمره بخش مرکزی شهرستان شیراز. واقع در107هزارگزی جنوب باخترشیراز، کوهستانی، معتدل، و مالاریائی و دارای 246 سکنه. فارسی و لری زبان. آب آن ازچشمه. محصول آنجا غلات و برنج و لبنیات است. شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7) ، فسائی در فارسنامه گوید: دادنجان دهی است سه فرسخ میانۀ جنوب و مشرق شکفت، قصبۀ بلوک شکفت. (فارسنامۀ ناصری ص 280)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
دهی است از دهستان راهجرد بخش دستجرد شهرستان قم. کوهستانی و سردسیر است و 576 تن سکنه دارد. مزارع کلوماران، پهلوان آباد و تبریزآبادجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز. در 56هزارگزی جنوب سقز و 8هزارگزی شمال بیان دره در کوهستان واقع است. هوایش سرد و دارای 100 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و رودخانه و محصولش غلات، لبنیات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، شرابی که خام از خم برآورده استعمال نمایند و بر عرق نیز اطلاق کنند و این منسوب بباد است چه باد غرور را گویند و خوردن شراب نیز غرور می آورد. (غیاث از بهار عجم). شراب که همچنان از خم برآورده استعمال نمایند و این مقابل عرق است که جز بر کشیده اطلاق نکنند و شرابی که یکباره کشیده باشند آنرا می یک آتشه و آنچه باز در قرع و انبیق انداخته کشند می دوآتشه گویند. یک آتشه و دوآتشه کردن در هندوستان رواج دارد و در ولایت نیست مگر شراب قندی که آنرا شراب شکری هم خوانند پس می بمعنی شراب انگوری چنانکه صاحب فرهنگان نوشته اند درست نباشد بهر تقدیر معنی ترکیبی آن منسوب بباد است زیرا که خوردنش اکثر باد غرور در سر می آرد. (از آنندراج). می. (ناظم الاطباء). مل. نبید. آب انگور. خمر. مدام. مدامه. عقار. اسفند (ا ف / ف ) . خندریس. قهوه. بکماز. راح. چرخی. اویژه. بلبلی. طلا. وطله، می خوش مزه. شمول. راهنه. رحیق. رهیق. قرقف. (منتهی الارب). شمله. دختر تاک. دختر رز. دخت خم. دختر خم. نوشدارو. شاهدارو. عیسی نه ماهه. تریاق. (جوهری). چراغ مغان. خاتون خم. پردگی رز. عیسی هر درد. اشک تلخ. انوشه. عیسی عنبی. صهبا. (منتهی الارب). بنت العنب. ابوالمهنا. بنت الکرم. ماءالعنب. (لغت نامه). ابومطرب. ابوالسمح. مجاج العنب. رأف. سلافه. سلاف. سویق. (منتهی الارب) .بتع. بتع. نبیذ. جریال. جریاله. (منتهی الارب). از صفات او: روشن. حوصله پرداز. عقل سوز. مردآزمای. مردافکن. طاقت گداز. خام شوخ. پرزور. پیر کهنه. جوان. (آنندراج) :
بد ناخوریم باده که مستانیم
وز دست نیکوان می بستانیم.
رودکی.
بآواز ایشان شهنشاه جام
ز باده تهی کرد و شد شادکام.
فردوسی.
ای باده فدای تو همه جان و تن من
کز بیخ بکندی ز دل من حزن من.
منوچهری.
ای باده خدایت بمن ارزانی دارد
کز تست همه راحت و روح بدن من.
منوچهری.
نمودند قهر و فزودند کام
گزیدند باده گرفتند جام.
اسدی.
رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه
بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار.
مسعودسعد.
من از باده گویم تو از توبه گوئی
مگو کز چنین ماجرا میگریزم.
خاقانی.
حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار
سرم کدو چه کنی یک کدوی باده بیار.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620).
بباده دست میالای کآنهمه خونی است
که قطره قطره چکیده ست از دل انگور.
ظهیر فاریابی.
پشه بگریزد ز باد بادها
پس چه داند پشه ذوق باده ها؟
مولوی (مثنوی).
قلزم توحید ندارد کنار
بادۀ تحقیق ندارد خمار.
خواجو.
، بمعنی پیالۀ شراب خوردن هم می آید. (غیاث). دو باده و سه باده یعنی دو بار باده و سه بار باده که معنی دو پیاله و سه پیاله لازم است و در فرهنگ بمعنی پیاله نیز گفته و گمان برده که دو باده و سه باده بمعنی دو پیاله و سه پیاله است و دور نیست چنانکه کاس در لغت عرب بمعنی شراب آمده و در اصل بمعنی کاسه است، باده نیز در لغت فرس بمعنی پیاله تواند بود. (رشیدی). پیالۀ شراب. (جهانگیری). بمجاز پیالۀ شراب را گویندمثل کاس در لغت عرب که بمعنی کاسه است و بر شراب اطلاق کنند از قبیل تسمیه المحل باسم الحال. (آنندراج) .جام شراب و کاسه و ساغر و پیاله. (ناظم الاطباء) :
یکره بدو باده دست کوته کن
این عقل درازقداحمق را.
سنایی (از جهانگیری).
گاه خوردن دو باده کمتر نوش
تا نیاید بدست رفتن دوش.
اوحدی (از جهانگیری).
- بادۀ انگور، شرابی که از انگور بدست آرند. (از آنندراج).
- باده با پنبه چیدن، کنایه از تنگی و قلت شراب، ملا قاسم مشهدی گوید:
بس که اسباب نشاط ما (به ؟) تنگ افتاده است
میتوان با پنبه چید از شیشۀ ما باده را.
(آنندراج).
- بادۀ پخته، شراب مثلث یا شرابی که از جوشاندن، دو ثلثش بخار شده و یک ثلث باقی مانده باشد. معرب آن میفختج است. رجوع به سیکی شود:
بادۀ پخته حلالست بنزد تو
گر تو بر مذهب بویوسف نعمانی.
ناصرخسرو.
- باده تا بسر کشیدن، شراب به افراط خوردن. میرمعزی گفته:
ای صنم تیره زلف بادۀ روشن بیار
وی پسر ماه روی باده بکش تا بسر.
(از آنندراج).
- بادۀ جوان، شراب نورسیده. مقابل بادۀ پیر که شراب کهن است. میرمعزی:
چه باک از آنکه جهان سرد گشت و ناخوش شد
که خانه گرم و مغنی خوش است و باده جوان.
و له:
آنکه در پیرانه سر دارد جوانی آرزو
بادۀ پیرش ز ساقی ّ جوان باید کشید.
(از آنندراج).
- بادۀ خام، در برابر بادۀ پخته است که در یکی از چهار مذهب سنی حلال بوده است:
دو روز و دو شب بادۀخام خورد
بر ماه رویانش آرام کرد.
فردوسی.
- بادۀ خسروان، شراب ناب. شرابی که سلاطین و بزرگان نوشند:
یکی جام پربادۀخسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان
که گشتی گریزان از آن اهرمن
نهاده بدو دیده ها انجمن.
فردوسی.
- امثال:
باده از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی
با علی در بیعت آئی زهر پاشی بر حسن
سنایی (از امثال و حکم دهخدا).
بادۀ تحقیق ندارد خمار.
خواجو (از امثال و حکم دهخدا).
باده خاک آلودتان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده خوردن و سنگ بجام انداختن.
(از امثال و حکم دهخدا).
باده نی در هر سری شر میکند
آنچنان را آنچنانتر میکند.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند.
؟ (امثال و حکم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
بمعنی بادنگانست. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادنگانست و آن ترکاریست معروف که بهندی بیگن گویند. (آنندراج). باتنگان. (محمود بن عمر). معروف است، بعض عرب آنرا کهکب خوانند. (نزهه القلوب). مغد. (المعرب جوالیقی ص 314) (منتهی الارب). حیصل. (تاج العروس) (بحر الجواهر). کهکم. قهقب. (منتهی الارب) (تاج العروس). کهکب. (منتهی الارب) (تاج العروس). بطلجان. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی). انب. (بحر الجواهر). حدق، یا حذق. (المعرب جوالیقی ص 314) (برهان). بادنگان. (منتهی الارب). وغد. شرجبان. انفحه. (نشوءاللغه). گیاهی از طایفۀ سلانه که بار آن مأکول است و انب و پاتشگا و یا پاتنگا و کهپرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام یک قسم پاگوشتی است که در تمام بلاد متمدنه پخته و خورده میشودو چند قسم خورش با گوشت و بی گوشت از آن درست میشودو نامهای دیگرش باتنگان و بادنگان است. لفظ مذکور معرب بادنگانست لیکن اکنون در تکلم فارسی همین معرب استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 و دزی ج 1 ص 47، و بادنجان شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: انب و حیصل و مغد و وغد و حدق خوانند. بهترین وی فارسی شیرین تازه بود و طبیعت وی گرم و خشک است در دویم، اگر در روغن بریان کنند شکم براند و اگردر سرکه پزند امساک کند و درد معده و خاصره آورد و سر و چشم را بد بود و خون سیاه از وی حاصل شود و مولّد سودا بود و سدّۀ جگر آورد و بواسیر و لون را سیاه گرداند. شیخ الرئیس گوید: کهن وی بد بود و تازه سالم تر بود و جذام و صداع و بیخوابی آورد. مولد کلف وسدۀ جگر بود. بسرکه پزند سدۀ جگر بگشاید، اما بواسیر آورد، لیکن گل وی در سایه خشک کنند و سحق کنند طلای نافع بود جهت بواسیر و اگر بادنجان زرد با روغن بزر پزند و از آن روغن موم روغن سازند و شقاق کعبین ومیان انگشتان طلا کنند بغایت نافع بود و اگر گل وی با روغن بادام تلخ هم چندان بکوبند و بروغن بنفشه سرشته و بر بواسیر طلا کنند ببرد بفرمان خدای تعالی، و مجربست، و اگر بادنجان بسوزانند و خاکستر آن با سرکه بسرشند و بر ثوالیل طلا کنند، ببرد البته وثالیل بشیرازی کوک خوانند و گویند مقوی معده بود و قطع نزف الدم بکند بخاصیت خوردن وی و اولی آن بود که در آب و نمک بجوشانند یا مسلوق کنند و با روغن کنجد یا بادام بریان کنند و یا با سرکه و کرویا (کراویه = زیره). (اختیارات بدیعی). و رجوع به صیدنۀ ابوریحان و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه، و بادنجان شود:
دوغبائی در میان پای او
سهمگین باشد ببادنجان من.
سعدی (هزلیات).
بابه بریان چه دگر صحبت بادنجان دید
از شعف سرخ برآمد بمثال گلنار.
بسحاق اطعمه.
- بادنجان دورقاب چین، چاپلوس. متملق. نظیر سبزی پاک کن. (امثال و حکم دهخدا).
- امثال:
بادنجان باد دارد، بلی، ندارد بلی، بهر طریق که منافع اقتضا کند تسلیم شدن. (امثال و حکم دهخدا).
بادنجان بد آفت ندارد، بیشتر مردمان زشت کار و ستمگر دیر زیند. (امثال و حکم دهخدا).
مگر من نوکر بادنجانم، نوکر بادنجان بودن، تسلیم و مطیع حاکم وقت بودن. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی است از دهستان وبخش سیمکان شهرستان جهرم. در 25هزارگزی شمال باختر کلاکلی کنار راه عمومی سیمکان به میمند، در دامنه واقعست. هوایش گرم و دارای 241 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، برنج، خرما، لیمو و شغل مردمش زراعت و باغداری و صنعت دستی زنانش گلیم بافیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند، در 36هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است، سرزمینی است کوهستانی با آب و هوائی معتدل و 20 تن سکنه، آبش از قنات و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و راهش مالرو است، مزارع اسپرک، زینسان، میان، سیان، پورک، کلاته غلام و حاجی قربان جزء همین ده است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
خرّه ای از مهاباد آذربایجان
لغت نامه دهخدا
تصویری از کالیجار
تصویر کالیجار
کار زار جنگ
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پهلوان پنبه رستم نما بنگرید به کپیتن سلطان سروان، فرمانده، ناخدای کشتی، رهبر تیم ورزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادلجان
تصویر بادلجان
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
بادنجان
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته بادنگان باتنگان گیاهی از تیره بادنجانیان که اصلش از هندوستان است. میوه اش درشت و بیضوی و دراز اندام یا گرد که برنگ بنفش متمایل بسیاه و سفید و گاهی زرد و قرمز دیده میشود ولی میوه خوراکی آن همیشه بنفش سیاه رنگ است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاپیتان
تصویر کاپیتان
سروان، فرمانده، خلبان، ناخدا، رهبر یک تیم ورزشی، سریار (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بادمجان
تصویر بادمجان
((دِ))
بادنجان، گیاه یک ساله از تیره بادمجانیان دارای میوه ای با پوست ضخیم، بنفش تیره به شکل دراز یا کروی، پخته آن مصرف خوراکی دارد، باتنکان، بادنکان
بادمجان دور قاب چین: کنایه از آدم چاپلوس، متملق
فرهنگ فارسی معین