بادنجان، گیاه یک ساله از تیره بادمجانیان دارای میوه ای با پوست ضخیم، بنفش تیره به شکل دراز یا کروی، پخته آن مصرف خوراکی دارد، باتنکان، بادنکان بادمجان دور قاب چین: کنایه از آدم چاپلوس، متملق
دهی است از دهستان سرشیو بخش مرکزی شهرستان سقز. در 56هزارگزی جنوب سقز و 8هزارگزی شمال بیان دره در کوهستان واقع است. هوایش سرد و دارای 100 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و رودخانه و محصولش غلات، لبنیات، توتون و شغل مردمش زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5) ، شرابی که خام از خم برآورده استعمال نمایند و بر عرق نیز اطلاق کنند و این منسوب بباد است چه باد غرور را گویند و خوردن شراب نیز غرور می آورد. (غیاث از بهار عجم). شراب که همچنان از خم برآورده استعمال نمایند و این مقابل عرق است که جز بر کشیده اطلاق نکنند و شرابی که یکباره کشیده باشند آنرا می یک آتشه و آنچه باز در قرع و انبیق انداخته کشند می دوآتشه گویند. یک آتشه و دوآتشه کردن در هندوستان رواج دارد و در ولایت نیست مگر شراب قندی که آنرا شراب شکری هم خوانند پس می بمعنی شراب انگوری چنانکه صاحب فرهنگان نوشته اند درست نباشد بهر تقدیر معنی ترکیبی آن منسوب بباد است زیرا که خوردنش اکثر باد غرور در سر می آرد. (از آنندراج). مَی. (ناظم الاطباء). مُل. نبید. آب انگور. خَمر. مُدام. مدامه. عُقار. اسفند (اِ ف َ / ف ِ) . خَندَریس. قَهوَه. بُکماز. راح. چرخی. اَویژَه. بُلبُلی. طِلا. وَطَلَه، می خوش مزه. شَمول. راهِنَه. رَحیق. رَهیق. قَرقَف. (منتهی الارب). شمله. دختر تاک. دختر رز. دخت خم. دختر خم. نوشدارو. شاهدارو. عیسی نه ماهه. تریاق. (جوهری). چراغ مغان. خاتون خم. پردگی رز. عیسی هر درد. اشک تلخ. انوشه. عیسی عِنبی. صَهبا. (منتهی الارب). بنت العِنب. ابوالمهنا. بنت الکَرم. ماءالعِنب. (لغت نامه). ابومطرب. ابوالسمح. مُجاج العِنَب. رَأف. سُلافَه. سُلاف. سَویق. (منتهی الارب) .بِتع. بِتَع. نبیذ. جِریال. جِریالَه. (منتهی الارب). از صفات او: روشن. حوصله پرداز. عقل سوز. مردآزمای. مردافکن. طاقت گداز. خام شوخ. پرزور. پیر کهنه. جوان. (آنندراج) : بد ناخوریم باده که مستانیم وز دست نیکوان می بستانیم. رودکی. بآواز ایشان شهنشاه جام ز باده تهی کرد و شد شادکام. فردوسی. ای باده فدای تو همه جان و تن من کز بیخ بکندی ز دل من حزن من. منوچهری. ای باده خدایت بمن ارزانی دارد کز تست همه راحت و روح بدن من. منوچهری. نمودند قهر و فزودند کام گزیدند باده گرفتند جام. اسدی. رای رادی خیزدت بر دست جام باده نه بار شادی بایدت در طبع تخم باده کار. مسعودسعد. من از باده گویم تو از توبه گوئی مگو کز چنین ماجرا میگریزم. خاقانی. حدیث توبه رها کن سبوی باده بیار سرم کدو چه کنی یک کدوی باده بیار. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 620). بباده دست میالای کآنهمه خونی است که قطره قطره چکیده ست از دل انگور. ظهیر فاریابی. پشه بگریزد ز باد بادها پس چه داند پشه ذوق باده ها؟ مولوی (مثنوی). قلزم توحید ندارد کنار بادۀ تحقیق ندارد خمار. خواجو. ، بمعنی پیالۀ شراب خوردن هم می آید. (غیاث). دو باده و سه باده یعنی دو بار باده و سه بار باده که معنی دو پیاله و سه پیاله لازم است و در فرهنگ بمعنی پیاله نیز گفته و گمان برده که دو باده و سه باده بمعنی دو پیاله و سه پیاله است و دور نیست چنانکه کاس در لغت عرب بمعنی شراب آمده و در اصل بمعنی کاسه است، باده نیز در لغت فرس بمعنی پیاله تواند بود. (رشیدی). پیالۀ شراب. (جهانگیری). بمجاز پیالۀ شراب را گویندمثل کاس در لغت عرب که بمعنی کاسه است و بر شراب اطلاق کنند از قبیل تسمیه المحل باسم الحال. (آنندراج) .جام شراب و کاسه و ساغر و پیاله. (ناظم الاطباء) : یکره بدو باده دست کوته کن این عقل درازقداحمق را. سنایی (از جهانگیری). گاه خوردن دو باده کمتر نوش تا نیاید بدست رفتن دوش. اوحدی (از جهانگیری). - بادۀ انگور، شرابی که از انگور بدست آرند. (از آنندراج). - باده با پنبه چیدن، کنایه از تنگی و قلت شراب، ملا قاسم مشهدی گوید: بس که اسباب نشاط ما (به ؟) تنگ افتاده است میتوان با پنبه چید از شیشۀ ما باده را. (آنندراج). - بادۀ پخته، شراب مثلث یا شرابی که از جوشاندن، دو ثلثش بخار شده و یک ثلث باقی مانده باشد. معرب آن میفختج است. رجوع به سیکی شود: بادۀ پخته حلالست بنزد تو گر تو بر مذهب بویوسف نعمانی. ناصرخسرو. - باده تا بسر کشیدن، شراب به افراط خوردن. میرمعزی گفته: ای صنم تیره زلف بادۀ روشن بیار وی پسر ماه روی باده بکش تا بسر. (از آنندراج). - بادۀ جوان، شراب نورسیده. مقابل بادۀ پیر که شراب کهن است. میرمعزی: چه باک از آنکه جهان سرد گشت و ناخوش شد که خانه گرم و مغنی خوش است و باده جوان. و له: آنکه در پیرانه سر دارد جوانی آرزو بادۀ پیرش ز ساقی ّ جوان باید کشید. (از آنندراج). - بادۀ خام، در برابر بادۀ پخته است که در یکی از چهار مذهب سنی حلال بوده است: دو روز و دو شب بادۀخام خورد بر ماه رویانش آرام کرد. فردوسی. - بادۀ خسروان، شراب ناب. شرابی که سلاطین و بزرگان نوشند: یکی جام پربادۀخسروان بکف برنهاد آن زن پهلوان که گشتی گریزان از آن اهرمن نهاده بدو دیده ها انجمن. فردوسی. - امثال: باده از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). باده با فرعون خوری از جام عشق موسوی با علی در بیعت آئی زهر پاشی بر حسن سنایی (از امثال و حکم دهخدا). بادۀ تحقیق ندارد خمار. خواجو (از امثال و حکم دهخدا). باده خاک آلودتان مجنون کند صاف اگر باشد ندانم چون کند. (از امثال و حکم دهخدا). باده خوردن و سنگ بجام انداختن. (از امثال و حکم دهخدا). باده نی در هر سری شر میکند آنچنان را آنچنانتر میکند. ؟ (از امثال و حکم دهخدا). باده و شادی و رادی هر سه یکجا زاده اند. ؟ (امثال و حکم دهخدا)
پارسی تازی گشته بادنگان باتنگان گیاهی از تیره بادنجانیان که اصلش از هندوستان است. میوه اش درشت و بیضوی و دراز اندام یا گرد که برنگ بنفش متمایل بسیاه و سفید و گاهی زرد و قرمز دیده میشود ولی میوه خوراکی آن همیشه بنفش سیاه رنگ است
دهی است از دهستان وبخش سیمکان شهرستان جهرم. در 25هزارگزی شمال باختر کلاکلی کنار راه عمومی سیمکان به میمند، در دامنه واقعست. هوایش گرم و دارای 241 تن سکنه میباشد. آبش از چشمه و قنات و محصولش غلات، برنج، خرما، لیمو و شغل مردمش زراعت و باغداری و صنعت دستی زنانش گلیم بافیست. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
بمعنی بادنگانست. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بادنگانست و آن ترکاریست معروف که بهندی بیگن گویند. (آنندراج). باتِنگان. (محمود بن عمر). معروف است، بعض عرب آنرا کهکب خوانند. (نزهه القلوب). مَغْد. (المعرب جوالیقی ص 314) (منتهی الارب). حَیْصَل. (تاج العروس) (بحر الجواهر). کَهْکَم. قَهْقَب. (منتهی الارب) (تاج العروس). کَهْکَب. (منتهی الارب) (تاج العروس). بطلجان. (فرهنگ فرانسه بفارسی نفیسی). اَنَب. (بحر الجواهر). حدق، یا حَذَق. (المعرب جوالیقی ص 314) (برهان). بادنگان. (منتهی الارب). وَغْد. شرجبان. انفحه. (نشوءاللغه). گیاهی از طایفۀ سلانه که بار آن مأکول است و انب و پاتشگا و یا پاتنگا و کهپرک نیز گویند. (ناظم الاطباء). نام یک قسم پاگوشتی است که در تمام بلاد متمدنه پخته و خورده میشودو چند قسم خورش با گوشت و بی گوشت از آن درست میشودو نامهای دیگرش باتنگان و بادنگان است. لفظ مذکور معرب بادنگانست لیکن اکنون در تکلم فارسی همین معرب استعمال میشود. (فرهنگ نظام). رجوع به شعوری ج 1 ورق 180 و دزی ج 1 ص 47، و بادنجان شود. مؤلف اختیارات بدیعی آرد: انب و حیصل و مغد و وغد و حدق خوانند. بهترین وی فارسی شیرین تازه بود و طبیعت وی گرم و خشک است در دویم، اگر در روغن بریان کنند شکم براند و اگردر سرکه پزند امساک کند و درد معده و خاصره آورد و سر و چشم را بد بود و خون سیاه از وی حاصل شود و مولّد سودا بود و سدّۀ جگر آورد و بواسیر و لون را سیاه گرداند. شیخ الرئیس گوید: کهن وی بد بود و تازه سالم تر بود و جذام و صداع و بیخوابی آورد. مولد کَلَف وسدۀ جگر بود. بسرکه پزند سدۀ جگر بگشاید، اما بواسیر آورد، لیکن گل وی در سایه خشک کنند و سحق کنند طلای نافع بود جهت بواسیر و اگر بادنجان زرد با روغن بزر پزند و از آن روغن موم روغن سازند و شقاق کعبین ومیان انگشتان طلا کنند بغایت نافع بود و اگر گل وی با روغن بادام تلخ هم چندان بکوبند و بروغن بنفشه سرشته و بر بواسیر طلا کنند ببرد بفرمان خدای تعالی، و مجربست، و اگر بادنجان بسوزانند و خاکستر آن با سرکه بسرشند و بر ثوالیل طلا کنند، ببرد البته وثالیل بشیرازی کوک خوانند و گویند مقوی معده بود و قطع نزف الدم بکند بخاصیت خوردن وی و اولی آن بود که در آب و نمک بجوشانند یا مسلوق کنند و با روغن کنجد یا بادام بریان کنند و یا با سرکه و کرویا (کراویه = زیره). (اختیارات بدیعی). و رجوع به صیدنۀ ابوریحان و تحفۀ حکیم مؤمن و مخزن الادویه، و بادنجان شود: دوغبائی در میان پای او سهمگین باشد ببادنجان من. سعدی (هزلیات). بابه بریان چه دگر صحبت بادنجان دید از شعف سرخ برآمد بمثال گلنار. بسحاق اطعمه. - بادنجان دورقاب چین، چاپلوس. متملق. نظیر سبزی پاک کن. (امثال و حکم دهخدا). - امثال: بادنجان باد دارد، بلی، ندارد بلی، بهر طریق که منافع اقتضا کند تسلیم شدن. (امثال و حکم دهخدا). بادنجان بد آفت ندارد، بیشتر مردمان زشت کار و ستمگر دیر زیند. (امثال و حکم دهخدا). مگر من نوکر بادنجانم، نوکر بادنجان بودن، تسلیم و مطیع حاکم وقت بودن. (فرهنگ نظام)