جدول جو
جدول جو

معنی کابسیر - جستجوی لغت در جدول جو

کابسیر
نام یکی از معابر مشهور سلسلۀ جبال برانس (پیرنه)، (الحلل السندسیه ج 2 ص 110)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کابلی
تصویر کابلی
از مردم کابل، تهیه شده در کابل، برای مثال ز ترکان بسی در پس پشت اوی / یکی کابلی تیغ در مشت اوی (فردوسی - ۸/۴۵۳)، کولی
فرهنگ فارسی عمید
(پِ یَ)
سومین خاندان از پادشاهان فرانسه که از ’هوگ کاپه’ آغاز میگردد و به سه شاخه تقسیم میشود: اول کاپسین مستقیم از ’هوگ کاپه’ تا شارل چهارم ’لوبل’ (987- 1328 میلادی) ، دوم ’کاپسین والوا’ از ’فیلیپ چهارم’ تا هانری سوم’ (1328- 1589 میلادی) ، سوم ’کاپسین بوربون’ از ’هانری چهارم’ تا ’لوئی فیلیپ’ (1589- 1848 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جمع واژۀ مکسور. (ناظم الاطباء). رجوع به مکسور شود
لغت نامه دهخدا
(کُرْ)
یکی از جزایر یونان که هومر آن را اسکریا نامیده است. این جزیره تا هفتصد سال پیش از میلاد محل سکونت ’فه آسین ها’ بود، آنگاه مستعمرۀ کورنتین ها شد و امروز آن را کورفو نامند. (از لاروس). رجوع به کورفو شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
جمع واژۀ کعبوره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به کعبوره شود، غلافها مانند غلاف جوزق و لوبیا و جز آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ بَ)
نام یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان بجنورد. مرکز آن قریۀ بدرانلو است که در 18هزارگزی شمال باختری بجنورد قرار دارد. از 41 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و در حدود 24655تن جمعیت دارد. هوای دهستان سردسیر است و آب آنجا از چشمه سار و قناتها تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
شهری بوده است به یونان، (ایران باستان ج 1 ص 788)
لغت نامه دهخدا
شهری است به یونان که 18000 تن سکنه دارد، پایتخت قدیم جزیره ابوئا بود که امروز آن را اگریپو مینامند، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ)
لغت نامه دهخدا
(رِ خَ)
امر خیر. کار نیک:
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست.
حافظ.
، به اصطلاح فارسی دانان هند نکاح دختر را گویند. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(یِ)
اوژن. نقاش و متخصص چ سنگی فرانسوی متولد در ’گورنای’. تصاویر پرمعنی و قوی الدلالۀ او روی پرده های نقاشی دودی رنگ نقش شده است. (1849- 1906 میلادی)
لغت نامه دهخدا
(یُ)
حاکم نشین ’نورد’ بخش ’کامبری’. دارای 1081 تن سکنه. صنعت اهالی بافندگی است
لغت نامه دهخدا
(یِ)
کمون بلژیک (هنو) ، دارای 8200 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(پِ)
حاکم نشین کانتن ’ژیروند’ بخش ’لانگن’. واقع در ساحل ’گانیر’، شعبه جنوبی ’گارن’. جمعیت آن 1638 تن است. دارای راه آهن، رزین، عطر و تربانتین
لغت نامه دهخدا
نقطه ای بوده است درحدود سیستان تا غزنه، (ذیل تاریخ سیستان چ بهار)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
موضعی در آسیای صغیر قدیم: مهرداد بمحل کابریا عقب نشست. در این جا او دو شکست خورد با دو هزار نفر فرار کرده به ارمنستان رفت و به تیگران پادشاه ارمنستان که دامادش بود پناهنده شد. (ایران باستان ج 3 ص 2141). همینکه مردم پنت از مراجعت او (مهرداد آگاه شدند همه مانند یک تن به کمک او قیام کردند و بر اثر این احوال تری یاریوس رئیس ساخلوی رومی در پنت، فرار کرده به کابریا رفت ولی در آنجا قبل از اینکه لوکولوس به کمک او برسد با تمامی سپاهش معدوم گشت. (از ایران باستان ج 3 ص 2143)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
منسوب به بابسیر که از شهرهای کورۀ اهواز است. (سمعانی).
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ابوالحسن علی بن بحر بن بری بابسیری. وی از ابن عیینه روایت دارد و به سال 234 هجری قمری درگذشته است. ابوسعد گوید این بابسیری نسبت است به بابسیر و آن قریه ای است از قرای واسط و گویند از قرای اهواز. (معجم البلدان)
ابوبکر محمد بن احمد بن محمد بن موسی بابسیری، از بزرگان منسوب به بابسیر. (از معجم البلدان). رجوع به بابسیر شود
محمد بن کامل، حسن بن علی بن محمود بن شیرویه قاضی شیرازی از وی روایت دارد. (معجم البلدان). رجوع به بابسیر شود
لغت نامه دهخدا
(سَ/ سِ)
از صفات اسب باشد، ای اسپ تند و سریعالسیر. (آنندراج). چابک از آدم و حیوان. (فرهنگ ضیا). تیزرو و تندرفتار. (ناظم الاطباء). رونده و شتابنده چون باد. (دمزن).
لغت نامه دهخدا
غار و سرداب و زیرزمینی و گنبد، نوعی از پارچۀ درشت و ستبر، سنگ محکم و ستون سنگی و استواری که در ساختن عمارت بکار میبرند،
- کارگیر بنا، سنگی که بدان چیزی بنا میکنند، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَءْ)
صاحب اقرب الموارد آرد: ’گویند که مفرد ’تآسیر’ است ولی شنیده نشده است’. رجوع به ’تآسیر’ و تآسیرالسرج شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از رستاق طبرش از توابع قم، (ترجمه تاریخ قم ص 119)، اکنون دهی به این نام در توابع قم نیست
لغت نامه دهخدا
(رَ)
از سانسکریت کاوریا. موضعی است در جنوب هند، از سنگهت. (تحقیق ماللهند بیرونی ص 154). و رجوع بفهرست همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
کابلج، کابلیچ، کابلچ، کالوج، انگشت کهین پای، (فرهنگ اسدی) :
یا به کفش اندر بکفت و آبله شدکابلیج
از بسی غمها ببسته عمر گل پا را بپا (کذا)،
عسجدی (از فرهنگ اسدی چ پاول هرن)،
انگشت کهین را گویند و آن رابتازی خنصر میخوانند، (جهانگیری چ لکنهو ج 1 ص 185)، انگشت کوچک دست و پا باشد، (برهان)، رشیدی بمعنی انگشت کوچک دست گفته چنانکه شمس فخری منظوم کرده:
چون به استحقاق شاهی ممالک زان اوست
خاتم ملک سلیمان دارد اندر کابلیج،
هم رشیدی گفته که مطلق انگشت کوچک است خصوصیت دست از قرینۀ مقام ناشی شده و آن را کریشک نیز گویند، (انجمن آرای ناصری) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کابلیچ
تصویر کابلیچ
انگشت کوچک پا یا دست خنصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کابلیج
تصویر کابلیج
انگشت کوچک پا یا دست خنصر
فرهنگ لغت هوشیار
چرکین پلید چیزیست مانند خبیص خشک که زنبور عسل آرد و آن نه شمع است و نه عسل و نه عسل و نه شیرینی کامل دارد، پلید کثیف زشت بیریخت
فرهنگ لغت هوشیار
باصطلاح کیمیاگران، جوهر گدازنده و کامل کننده و آمیزنده که ماهیت جسم را تغییر دهد یعنی جیوه را نقره و مس را طلا کند و چنین جوهری وجود ندارد و فرض محض است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زابگیر
تصویر زابگیر
آن باشد که کسی دهان خود پر باد کند و دیگری چنان دستی بر آن زند که باد از دهان وی با صدا بجهد، زبغر، زبگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اکسیر
تصویر اکسیر
خوشکام ساز، زیست آب، کناد
فرهنگ واژه فارسی سره
کان، معدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بپذیر، به حساب بیارو پذیرا شو
فرهنگ گویش مازندرانی
جوراب پاره، خوابانیدن پاشنه ی کفش
فرهنگ گویش مازندرانی
سیرکوهی که مورد استفاده ی غذای در پلو و بورانی دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع میانرود سفلای شهرستان چالوس
فرهنگ گویش مازندرانی