جدول جو
جدول جو

معنی ژواغار - جستجوی لغت در جدول جو

ژواغار(ژَ)
نام مغی است. (لغت نامۀ اسدی). نام مغی می فروش است. نام یکی از بت پرستان بوده است. (برهان) :
گفتا که یکی مشکی است نی مشک تبتی
کاین مشک حشونقبی است از خم ژواغار.
ابوالعباس.
رجوع به خشوفغن شود. و اینکه بعض لغت نامه ها و شمس فخری کلمه را معنی مطلق مغ و غیره داده اند غلط است:
ز یمن اهتمام او در اسلام
عجب نبودز ایمان ژواغار.
شمس فخری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوادار
تصویر هوادار
مشتاق، عاشق، طرف دار، هواخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واجار
تصویر واجار
بازار، سوق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوغار
تصویر شوغار
غار یا آغلی در کوه که شب ها گوسفندان در آن به سر ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روادار
تصویر روادار
کسی که امری را جایز می شمارد، آنکه چیزی را برای کسی حلال می داند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وادار
تصویر وادار
ویژگی آنکه به کاری واداشته شده
وادار کردن: کسی را به کاری برانگیختن، تحریک کردن، مجبور کردن
فرهنگ فارسی عمید
(اَ مُ)
وادیئی است به نجد. (از المرصع)
لغت نامه دهخدا
(شَ / شُو)
شوغاره. بمعنی شوغا که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب. (از برهان). شوغا. شوغاره. شوگا. خاربست و محوطه باشد که گوسفندان را در آن کنند. (از آنندراج). آغل. و رجوع به شوغا شود:
بام مسیح و جای خردمندان
این خاکدان طویله و شوغارش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
زاج سفید، (برهان) (اختیارات بدیعی)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از پیشوایان بزرگ مغان و آتش پرستان، نام ولایتی، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
بت پرست
لغت نامه دهخدا
(یُنْ)
تاری که از روده سازند. نام سازی است. (آنندراج). تار و سازی که می نوازند. نوعی از ساز ترکی که دارای سه تار است. (ناظم الاطباء) ، به معنی مطلق تار و ریسمان نیز آمده. (از آنندراج). هر تار و رشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام مغی است. (شرفنامۀ منیری). نام یکی از پیشوایان مغان. (ناظم الاطباء). رجوع به ژواغار شود، روز جشن بزرگ آتش پرستان. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
از رجال و وزراء معروف مصر در قرن نهم هجری. (از تاریخ الخلفا ص 343)
لغت نامه دهخدا
هواخواه. (آنندراج). دوست. طرفدار. مساعد. معاضد. (یادداشت بخط مؤلف) :
چو هم دل بود او را هم درم بود
هوادار و هواخواهش نه کم بود.
فخرالدین اسعد.
هرکه طلبکار اوست روی نتابد به تیغ
وآنکه هوادار اوست بازنگردد به تیر.
سعدی.
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند.
سعدی.
می سوزد و همچنان هوادار
می میرد و همچنان دعاگوست.
سعدی.
از صبا هر دم مشام جان معطر می شود
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است.
حافظ.
، عاشق. شیفته. دلداده:
مرغ دل باز هوادار کمان ابرویی است
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد.
حافظ.
زلف دل دزدش، صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران رهرو حیلۀ هندو ببین.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(ذُلْ)
نام چاهی است بسیار آب با آب شیرین در سه فرسنگی سوارقیه شاعر گوید:
لقد رعتمونی یوم ذی الغارروعه
باخبار سوء دونهن ّ مشیبی
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کاغذکنان بخش کاغذکنان شهرستان هروآباد، سکنۀ آن 269 تن، آب آن از سه رشته چشمه، محصول آن غلات، حبوب و سردرختی، شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا جاجیم و گلیم بافی است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
نام مرغی است. (جهانگیری) (اوبهی). نام مرغی است غیرمعلوم و در مؤیدالفضلا می گوید نام مغی است یعنی آتش پرستی. (برهان) (آنندراج). یک نوع مرغی کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
برانگیختن، بر کاری داشتن، تشویق، بازایستاده شدن است از رفتار، (آنندراج از فرهنگ ترکتازان)، بازداشت، منع، نهی، حفظ، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
قوچ را گویند اعم از آنکه کوهی باشد یا غیرکوهی، (سنگلاخ)، رجوع به قجغار و قچقار شود
لغت نامه دهخدا
نام خاورشناس عربی دان انگلیسی، مترجم کتاب حیوهالحیوان دمیری به انگلیسی و طابع آن از 1906 تا 1908 میلادی در بمبئی
لغت نامه دهخدا
شوغا: بام مسیح و جای خردمندان این خاکدان طویله و شو غارش. (ناصر خسرو 209)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واچار
تصویر واچار
بازار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وادار
تصویر وادار
برانگیختن، بازداشت، منع، حفظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
دوست، طرفدار، مساعد، معاضد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از روادار
تصویر روادار
مباح و جایز دارنده چیزی، انتخاب کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واجار
تصویر واجار
بازار سوق: (گفت در این واجار بازار یست که آنرا بازار جوانمردان گویند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
طرفدار، حامی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وادار
تصویر وادار
ناگزیر به انجام کاری یا پذیرش چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واجار
تصویر واجار
واچار، بازار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وادار
تصویر وادار
مجبور، مکلف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هوابار
تصویر هوابار
آتمسفر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هوادار
تصویر هوادار
طرفدار
فرهنگ واژه فارسی سره
پارتی، پیرو، جانبدار، حامی، طرفدار، محب، هواخواه
متضاد: مخالف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بادبانی، هوادار
دیکشنری اردو به فارسی