جدول جو
جدول جو

معنی ژنگار - جستجوی لغت در جدول جو

ژنگار
زنگار، ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، زنجار، اکسید دو کوئیور
تصویری از ژنگار
تصویر ژنگار
فرهنگ فارسی عمید
ژنگار
(ژَ)
زنجار. زنگار. زنگ. ژنگ. زنگی که در فلزات از اثر رطوبت و غیره پیدا شود. بعض فرهنگها ژنگار یا زنگار را بخصوص به رنگ سبز که بر فلز نشیند اطلاق کرده اند:
بشستن بدین به و آب پاک
وز او دور شد گرد و ژنگار و خاک.
فردوسی.
’هرگاه که صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی البته آن ژنگار از وی زائل گرداند... لاجرم سزای آن را ژنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد’. (کتاب المعارف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شنگار
تصویر شنگار
گیاهی خاردار با برگ هایش سیاه یا قرمز تیره و ریشۀ سبز، خالوما
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تنگار
تصویر تنگار
بوراکس، ترکیب اسید بوریک و سود که در طب و صنعت برای ساختن شیشه و لعاب ظروف سفالی و لحیم کاری به کار می رود، تنکار، بورق، بورات دوسود، بورک، بوره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگار
تصویر انگار
انگاشتن، پسوند متصل به واژه به معنای انگارنده مثلاً سهل انگار،
گویی، به نظر می رسد، بپندار، تصور کن
انگار کردن: پندار کردن، فرض کردن، گمان کردن، خیال کردن
انگارنه انگار: هنگامی گفته می شود که شخصی خود را ناآگاه جلوه می دهد و اتفاقی را نادیده می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، زنجار، ژنگار، اکسید دو کوئیور
زنگار معدنی: در علم شیمی زاج سبز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
نوعی بیماری که ورم و زخم آن شبیه پای خرچنگ است، در علم زیست شناسی خرچنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گنگار
تصویر گنگار
ماری که تازه پوست انداخته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هنگار
تصویر هنگار
تندی و تیزی، شتاب
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
مزیدعلیه زنگ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است. (آنندراج). زنگ فلزات و آیینه و جز آن. (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب). اسم فارسی زنجار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است. (از فرهنگ فارسی معین). زنگ. زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
هنر با خرد در دل مرد تند
چو تیغی که گرددبه زنگار کند.
فردوسی.
بشستش بدین گونه بر آب پاک
وزو دور شد گرد و زنگار و خاک.
فردوسی.
چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد
زمانه نپوشد به زنگار و گرد.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330).
بیاد کردش بتوان زدود از دل غم
بمصقله بتوان برد زآینه زنگار.
فرخی.
تو گفتی گرد زنگار است بر آیینۀ چینی
تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا.
فرخی.
گرد کردند سرین محکم کردند رقاب
رویها یکسره کردند به زنگار خضاب.
منوچهری.
جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد
ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد.
منوچهری.
نداشت سود از آن کاینۀسعادت او
گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار.
ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280).
با علم و عمل چون درم قلب بود زود
رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار.
ناصرخسرو.
و فرق میان او (خارصینی) و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه).
داد سرهنگ بوسه بر سر خاک
رفت و زنگار کرد ز آینه پاک.
نظامی.
رو تو زنگار از رخ او پاک کن
بعد از آن، آن نور را ادراک کن.
مولوی.
دل آینۀ صورت غیب است ولیکن
شرط است که بر آینه زنگار نباشد.
سعدی.
نبود عجب ار ز بیم تیغت
آهن برهد ز ننگ زنگار.
عمادی شهریاری.
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند.
صائب (از آنندراج).
حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس
جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت.
صائب (ایضاً).
- زنگار آهن، زنجار الحدید. زعفران الحدید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود.
- زنگاربسته، زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج). زنگ زده و زنگ خورده. (ناظم الاطباء) :
ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای
بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر.
سوزنی.
- زنگارخورد، زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء). زنگاربسته. (از آنندراج) :
همه تن پر از خون و رخسار زرد
از آن بند و زنجیر زنگارخورد.
فردوسی.
هنوز آهنی نیست زنگارخورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد.
فردوسی.
تا برگ همچو غیبۀزنگارخورد شد
چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان.
فرخی.
شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد
ز خوی درعها گشته زنگارخورد.
اسدی.
تیغ جهانگیران زنگارخورد
آینه صاحب خبران پر ز زنگ.
مسعودسعد.
از این مقرنس زنگارخورد دوداندود
مرا بکام بداندیش چند باید بود.
جمال الدین عبدالرزاق.
- زنگار خوردن، زنگار گرفتن. زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها:
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
سعدی (بوستان).
- زنگارخورده،زنگارخورد. زنگاربسته. (از آنندراج). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده. (از فهرست ولف). تیره و تار. مقابل درخشان:
چو پولاد زنگارخورده سپهر
تو گفتی به قیر اندر اندود چهر.
فردوسی.
مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست
زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد.
انوری.
از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو
تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام.
جمال الدین عبدالرزاق.
مس زنگارخورده داری نفس
از چنین کیمیات نیست گریز.
خاقانی.
زنگارخورده چند کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد.
خاقانی.
سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار
زنگارخورده کی بنماید جمال دوست.
سعدی.
- زنگارزد، زنگارزده:
شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود
چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم.
خاقانی.
- زنگار زدن، زنگارگرفتن. تیره شدن. زنگ زدن:
بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید
زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
- زنگار زدودن، پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود.
- زنگار گرفتن، طبع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زنگ زدن. کدر شدن:
از سهم تو زنگار گرفت آینۀ چرخ
کز آینۀ مملکه زنگار زدایی.
خاقانی.
از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت
شب هجران توام آینۀ زانوها.
طالب آملی (از آنندراج).
، بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید:
تو گفتی بر این سالها برگذشت
ز خونها دلم پر ز زنگار گشت.
فردوسی.
سخن را تا نداری صاف و بی رنگ
ز دلها کی زداید زنگ و زنگار.
ناصرخسرو.
هوا رو به سیماب صبح خجسته
فروشسته زنگار از اطراف خاور.
ناصرخسرو.
زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم
که بیالاید زو دلت به زنگارش.
ناصرخسرو.
بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت).
دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک
کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او.
خاقانی.
الحقد صداءالقلوب، کینه زنگار سینه است. (راحه الصدور راوندی).
به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ
ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ.
نظامی.
آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار
صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل.
سعدی.
- از زنگار زدودن، پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش:
ببخشید کرده گناه ورا
ز زنگار بزدود ماه ورا.
فردوسی.
سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت. (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود.
- زنگارگیر، مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر:
گر مرا آیینۀ خاطر شود زنگارگیر
زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی.
سوزنی.
، اکسید مس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که به انواع ’استات مس’، به سبب رنگ سبزآنها داده اند. (فرهنگ فارسی معین) :
تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ
چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار.
فرخی.
و آن قطرۀ باران که برافتد بر خوید
چون قطرۀ سیمابست افتاده به زنگار.
منوچهری.
گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه
شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی
سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار.
منوچهری.
نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه
نشود دشت چو زنگار به فروردین.
ناصرخسرو.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
آز در دل کنی شودآتش
سرکه بر مس نهی دهد زنگار.
خاقانی.
مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی
کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید.
خاقانی.
زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا
سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان.
خاقانی.
هنر بایدکه صورت می توان کرد
به ایوانها در از شنگرف و زنگار.
سعدی (گلستان).
- زنگارفام، آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون. سبز رنگ. (فرهنگ فارسی معین) :
ساقیا می ده که مرغ صبح بام
رخ نمود از بیضۀ زنگارفام.
سعدی.
با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام
کار بر وفق مراد صبغهاﷲ می کنی.
حافظ.
- زنگار معدنی، زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). توتیای سبز. (الفاظ الادویه).
، آفتی غله را. زنگ گندم و جو: تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها، یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غلۀ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ)
ماری را گویند که تازه پوست افکنده باشد. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). ماری که تازه پوست افکنده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
همراه و رفیق پس در این صورت دو کس که با هم بجایی روند هم سنگار یکدیگر باشند وهمچنین اگر در کشتی در دریا با هم براه روند نیز هم سنگار خواهند بود. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج)
لغت هندی الاصل است به معنی آرایش که زنان کنند و آنرا بفارسی هرهفت گویند، زیرا که تمام آن از هفت چیز میباشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
گیاهی است که بیخش سطبرو برگش سیاه می باشد و به سرخی مائل است، معرب آن شنجار است و به عربی شجرهالدم خوانند. (از برهان) (از جهانگیری) (از رشیدی) (از آنندراج). معرب آن شنجار است. (منتهی الارب) (از انجمن آرا). نباتی است برگ آن مزغب خشن تیزاطراف و خاردار مایل به سیاهی و رنگ آن در تابستان سرخ میشود و رنگ چوب آن مثل رنگ خون که دست را به لمس رنگین میسازد. (از فرهنگ نظام). کحلاء. حمیراء. رجل الحمام. خالوما. خس الحمار. تانیست. انقلیا. قالقس. رجل الحمار. اباحلسا. فیلیوس. (از یادداشت مؤلف) (از تاج العروس در لغت شنجار). چوب خو. (الابنیه عن حقایق الادویه). شنگار المصنوعه، لحام الذهب است. (فهرست مخزن الادویه) : خس الحمار، شنگار که نباتی است. (منتهی الارب). هوه چوبه. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
بوره. (ناظم الاطباء) ، دوایی است که به هندی سهاکه گویند و به کاف عربی دیده نشده. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به تحفۀ حکیم مؤمن و تنکار در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ / اِ)
مادۀ مضارع از ’کردن’، کننده و آنکه کاری را می کند مانند: در میان کن، یعنی آنکه در میان می آورد. (ناظم الاطباء). در ترکیب با کلمات دیگر صفت فاعلی سازد: آب بخش کن. آب خشک کن. آتش سرخ کن. بخاری پاک کن. تیغتیزکن. جاده صاف کن. چائی صاف کن. چاقوتیزکن. چشم پرکن. خانه خراب کن. خفه کن (درسماور). دوده پاک کن. روغن داغ کن. زنده کن. سرخشک کن. سبزی پاک کن. شیشه پاک کن. کارکن. کارچاق کن. کاردتیزکن. گلوترکن. گوش پاک کن. لوله پاک کن. گزارش کن. ماهوت پاک کن. ماهی سرخ کن. مبال پاک کن. مدادپاک کن. مرکب خشک کن. نکوهش کن. نوازش کن. نیایش کن. ویران کن... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیبات شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
خرچنگ را نامند و بتازی سرطان گویند. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). پنج پایه. پنج پایک
لغت نامه دهخدا
(بِ / بِ نِ)
نگاربسته. نقش بسته. منقوش. (فرهنگ فارسی معین) :
و آن قطرۀ باران که چکد از بر لاله
گردد طرف لاله ازآن باران بنگار.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(ژَ)
زنگاری. برنگ زنگار. زنگ زده
لغت نامه دهخدا
تصویری از جنگار
تصویر جنگار
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصور پندار، کارناتمام طرح انگاره، در ترکیب بمعنی (انگارنده) آید یعنی پندارنده تصور کننده: سهل انگار، فرض کن و آن بجای ادات تشبیه بکار رود گویی پنداری: (زن برادر انسان چنان رفتار میکند که انگار آدم عضو زائد خانواده و بحق او تعدی کرده است) (دشتی. فتنه) یا انگار نه انگار. موضوع را نادیده فرض کن، مثل اینکه هرگز نبود گویی وجود نداشت (در مورد نفی استعمال میشود)، یا انگارچیزی را کردن، از آن صرفنظر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
زنگ فلزات آیینه و جز آن اکسید مس، نامی است که به انواع مختلف استات مس به سبب رنگ سبز آنها داده اند. یا زنگار معدنی زاج سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سنگار
تصویر سنگار
رفیق و همراه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بنگار
تصویر بنگار
((بِ نِ))
منقش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنگار
تصویر هنگار
((هَ))
تندی، تیزی، شتاب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گنگار
تصویر گنگار
((گُ))
ماری که تازه پوست افکنده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
((زَ))
زنگ فلزات، آیینه و جز آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
((چَ))
خرچنگ، جانوری است دوزیست با چنگال های بلند که به یک پهلو حرکت می کند، یکی از صورت های فلکی منطقه البروج، چهارمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید تیرماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگار
تصویر انگار
((اِ))
گمان، پندار، طرح ناتمام، گویی، پنداری، نه، تکیه کلامی دال بر بیهودگی کاری یا نفی مطلق تاثیر چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سنگار
تصویر سنگار
آق سنقر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
سرطان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زنگار
تصویر زنگار
اکسید
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از انگار
تصویر انگار
فرض
فرهنگ واژه فارسی سره
پنداشت، پندار، تخیل، تصور، خیال، فرض، فکر، پنداری، گویا، گویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرچنگ، سرطان
فرهنگ واژه مترادف متضاد