نشان قدیس ژرژ، نام نشان روسیه. آن را کاترین دوم ملکۀ روسیه به منظور سپاسداری از ابراز لیاقت بسال 1769 میلادی باب کرد. روبان این نشان را هفت راه، چهار زرد و سه سیاه است گیلکی: پیله، بزرگ، نامی از نامها در گیلان و مازندران: پیل آغا
نشان قدیس ژرژ، نام نشان روسیه. آن را کاترین دوم ملکۀ روسیه به منظور سپاسداری از ابراز لیاقت بسال 1769 میلادی باب کرد. روبان این نشان را هفت راه، چهار زرد و سه سیاه است گیلکی: پیله، بزرگ، نامی از نامها در گیلان و مازندران: پیل آغا
گود، عمیق، دور و دراز، برای مثال به دریای ژرف آنکه جوید صدف / ببایدش جان برنهادن به کف (اسدی - لغت نامه - ژرف)، هر آن کاو به ره برکند ژرف چاه / سزد گر نهد در بن چاه گاه (فردوسی - ۳/۳۱۳) ویژگی کلام یا نوشته ای که معنای بسیار داشته باشد، برای مثال جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری / کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب (خاقانی - ۵۸)
گود، عمیق، دور و دراز، برای مِثال به دریای ژرف آنکه جوید صدف / ببایدش جان برنهادن به کف (اسدی - لغت نامه - ژرف)، هر آن کاو به ره برکَنَد ژرف چاه / سزد گر نهد در بُن چاه گاه (فردوسی - ۳/۳۱۳) ویژگی کلام یا نوشته ای که معنای بسیار داشته باشد، برای مِثال جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری / کف بر سر بحر آید پیدا نه به پایاب (خاقانی - ۵۸)
ریشۀ گیاهی تلخ که جوشاندۀ آن در طب قدیم در معالجۀ بعضی از امراض معده به کار می رفته، برای مثال ویحک برقعی ای تلخ تر از آب فرژ / تا کی این طبع بد تو که بگیرد سر پژ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۱)
ریشۀ گیاهی تلخ که جوشاندۀ آن در طب قدیم در معالجۀ بعضی از امراض معده به کار می رفته، برای مِثال ویحک برقعی ای تلخ تر از آب فرژ / تا کی این طبع بد تو که بگیرد سر پژ (منجیک - شاعران بی دیوان - ۲۳۱)
گیاهی بی مزه، خاردار و خودرو شبیه درمنه که در صحراها می روید، شتر آن را از زمین می کند و می جود اما نمی تواند نرم کند و فرو ببرد، جز سوختن مصرفی ندارد، حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، فلاده، بسباس، ترّهه کنگر کاکوتی ژاژ خاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، برای مثال همه دعوی کنی و خایی ژاژ / در همه کارها حقیری و هاژ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷) ، گر ننالم گویند نیست حاجتمند / وگر بنالم گویند ژاژ می خاید (مسعودسعد - ۱۲۳) ژاژ دراییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کندزبان (فرخی - ۳۲۷) ژاژ لاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مثال آن خبیث از شیخ می لایید ژاژ / کژنگر باشد همیشه عقل کاژ (مولوی - ۳۱۸)
گیاهی بی مزه، خاردار و خودرو شبیه درمنه که در صحراها می روید، شتر آن را از زمین می کند و می جود اما نمی تواند نرم کند و فرو ببرد، جز سوختن مصرفی ندارد، حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چَرَند، یاوِه، ژاژه، چَرَند و پَرَند، دَری وَری، جَفَنگ، چِرت، شِرّ و وِر، کَلپَترِه، چِرت و پِرت، فَلادِه، بَسباس، تَرَّهِه کنگر کاکوتی ژاژ خاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، برای مِثال همه دعوی کنی و خایی ژاژ / در همه کارها حقیری و هاژ (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۷) ، گر ننالم گویند نیست حاجتمند / وگر بنالم گویند ژاژ می خاید (مسعودسعد - ۱۲۳) ژاژ دراییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مِثال کسی که ژاژ دراید به درگهی نشود / که چرب گویان آنجا شوند کندزبان (فرخی - ۳۲۷) ژاژ لاییدن: کنایه از سخنان بی مزه، بیهوده و بی معنی گفتن، یاوه سرایی کردن، ژاژ خاییدن، برای مِثال آن خبیث از شیخ می لایید ژاژ / کژنگر باشد همیشه عقل کاژ (مولوی - ۳۱۸)
سابقاً تزاریتسین، شهری به روسیه در ساحل ولگا. شکست عظیم هیتلر در جنگ اخیر بدینجا بود. اکنون ولگاگراد نام دارد، نبیرۀ او، چارلز، عالم و نویسندۀ انگلیسی، مولد 1753 و وفات 1816 میلادی و رجوع به استانهپ شود نام شهری به اسپانیا در کاتالونی، دارای 18000 تن سکنه و آنجا کرسی ایالت باشد
سابقاً تزاریتسین، شهری به روسیه در ساحل وُلگا. شکست عظیم هیتلر در جنگ اخیر بدینجا بود. اکنون ولگاگراد نام دارد، نبیرۀ او، چارلز، عالم و نویسندۀ انگلیسی، مولد 1753 و وفات 1816 میلادی و رجوع به استانهپ شود نام شهری به اسپانیا در کاتالونی، دارای 18000 تن سکنه و آنجا کرسی ایالت باشد
قدّیسه، او را دارک یا آرک و دوشیزۀ ارلئانی نیز نامند و ژان اسم اوست، وی قهرمان ملی فرانسه است و به سال 1412 میلادی در دمرمی پای به عرصۀ وجود گذارد، زنی به غایت دیندار و متقی و اهل مکاشفه و مراقبه و مدعی نوعی وحی بود و میگفت که الهاماتی غیبی از جانب قدیس میشل و کاترین به او می شود که وی را به قیام برای نجات فرانسه از سلطۀ انگلیسیان می خوانند، وی به وساطت ربر دوبدریکور کاپیتن دوکولر در هنگام محاصرۀارلئان (1429 میلادی) در شینن بین درباریان به حضور شارل هفتم پادشاه فرانسه رسید و او را به اصرار بسیار راضی کرد که وی را بر گروهی از لشکریان خود سردار کند، ژاندارک با این عده قلیل انگلیسیان را مجبور به ترک محاصرۀ ارلئان کرد و در جائی به نام پاتی بر ایشان ظفر یافت، و در ریمس تشریفات تاجگذاری شارل هفتم را به جای آورد، سپس قصد تسخیر پاریس کرد ولی بعد از مجروح شدن در نبردی که به دروازۀ سن هنره روی داد به امر پادشاه از این قصد باز ایستاد، ظاهراً وی به علت خیانت بعضی از حواشی و اطرافیان خود در ظاهر شهر کمپین به دست بورگینیون ها افتاد و سپس کنت لوکزامبورگ او را به انگلیسیان فروخت و آنان وی را در محکمۀ کلیسائی که بریاست اسقف بوه به نام پیر کوشن تشکیل شد محاکمه کردند، ژاندارک با کمال سادگی و شجاعت و جسارت از خود دفاع کرد، سرانجام محکمه او را تکفیر و به الحاد و ارتداد و فساد عقیدت متهم و به زنده سوختن محکوم ساخت، او را در میدان ویومارشه واقع در روئن زنده بسوختند (1431 میلادی)
قدّیسه، او را دارک یا آرک و دوشیزۀ ارلئانی نیز نامند و ژان اسم اوست، وی قهرمان ملی فرانسه است و به سال 1412 میلادی در دمرمی پای به عرصۀ وجود گذارد، زنی به غایت دیندار و متقی و اهل مکاشفه و مراقبه و مدعی نوعی وحی بود و میگفت که الهاماتی غیبی از جانب قدیس میشل و کاترین به او می شود که وی را به قیام برای نجات فرانسه از سلطۀ انگلیسیان می خوانند، وی به وساطت ربر دوبدریکور کاپیتن دوکولر در هنگام محاصرۀارلئان (1429 میلادی) در شینن بین درباریان به حضور شارل هفتم پادشاه فرانسه رسید و او را به اصرار بسیار راضی کرد که وی را بر گروهی از لشکریان خود سردار کند، ژاندارک با این عده قلیل انگلیسیان را مجبور به ترک محاصرۀ ارلئان کرد و در جائی به نام پاتی بر ایشان ظفر یافت، و در ریمس تشریفات تاجگذاری شارل هفتم را به جای آورد، سپس قصد تسخیر پاریس کرد ولی بعد از مجروح شدن در نبردی که به دروازۀ سن هنره روی داد به امر پادشاه از این قصد باز ایستاد، ظاهراً وی به علت خیانت بعضی از حواشی و اطرافیان خود در ظاهر شهر کمپین به دست بورگینیون ها افتاد و سپس کنت لوکزامبورگ او را به انگلیسیان فروخت و آنان وی را در محکمۀ کلیسائی که بریاست اسقف بوه به نام پیر کوشن تشکیل شد محاکمه کردند، ژاندارک با کمال سادگی و شجاعت و جسارت از خود دفاع کرد، سرانجام محکمه او را تکفیر و به الحاد و ارتداد و فساد عقیدت متهم و به زنده سوختن محکوم ساخت، او را در میدان ویومارشه واقع در روئن زنده بسوختند (1431 میلادی)
عمیق است مطلقاً خواه دریا باشد و خواه چاه و خواه رودخانه و حوض و امثال آن. (برهان). دورتک. دوراندرون. نغل. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گود. بعیدهالقعر. قعیر. چال. دور. (فرهنگ اسدی). دورفرود. سخت گود. بغایت عمیق. دوراندر بود چون مغاکی و چاهی. (لغت نامۀ اسدی) : چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر و تخت شاه. فردوسی. گهی چاه ژرف و گهی بندگی به ذل و به خواری سرافکندگی. فردوسی. که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه نبیند شب و روز و خورشید و ماه. فردوسی. کسی کو بره برکند ژرف چاه سزد گر کند خویشتن را نگاه. فردوسی. بر آن رای واژونه دیو نژند یکی ژرف چاهی بره بر بکند. فردوسی. پس ابلیس واژونه این ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسپرد راه. فردوسی. وزان پس بپرسید فرخنده شاه از آن ژرف دریا و تاریک چاه. فردوسی. یکی ژرف دریاست بن ناپدید در گنج رازش ندارد کلید. فردوسی. تو نشنیده ای داستان پلنگ بدان ژرف دریا که زد با نهنگ. فردوسی. ز شهر برهمن به جائی رسید یکی بیکران ژرف دریا بدید. فردوسی. سوی ژرف دریا همی راندند جهان آفرین را همی خواندند. فردوسی. چو چشمه بر ژرف دریا بری به دیوانگی ماند این داوری. فردوسی. ز پستی بیامد به کوهی رسید یکی بیکران ژرف دریا بدید. فردوسی. بباید گذشتن به دریای ژرف اگر خوش بود روز اگر باد و برف. فردوسی. سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی بن بدید. فردوسی. که از مرغ آن کشته نشناختند به گرداب ژرف اندر انداختند. فردوسی. بویژه دلیری چو من روز جنگ که از ژرف دریا برآرم نهنگ. فردوسی. چو بگذشت از آن آب جائی رسید که آمد یکی ژرف دریا پدید. فردوسی. سوی ژرف دریا بیامد به جنگ که بر خشک بر بود ره بادرنگ. فردوسی. فریدون چو بشنید شد خشمناک از آن ژرف دریا نیامدش باک. فردوسی. اگر سلم در ژرف دریا شود وگر بر فلک چون ثریا شود به چنگ آرمش سر ببرّم ز تن بسازم ورا کام شیران کفن. فردوسی. به جائی یکی ژرف دریا بدید همی کوه بایست پیشش برید. فردوسی. به دریای ژرف اندر انداختش چنان چون شنیدش دگر ساختش. فردوسی. چنین تا بنزدیکی ژرف رود رسیدند با جوشن و درع و خود. فردوسی. چنین تا بیامد یکی ژرف رود سپه شد پراکنده بی تاروپود. فردوسی. دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین. فرخی. آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب بر امید سود از این معبر بدان معبرشود. فرخی. بگذرانیدی سپاه از روی دریا بی قیاس ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل. فرخی. چونان که گر خواهی در بادیه سازی از او ژرف چهی را رسن. فرخی. تکاوری که به یک شربت آب ماند راست به دستش اندر دریای ژرف پهناور. منشوری. گمان بردی از سهم آن ژرف رود که آمد مجرّه ز گردون فرود. اسدی. یکی چاه تاریک ژرف است آز بنش ناپدید و سرش پهن باز. اسدی. درخشنده شمعی است این جان پاک فتاده در این ژرف جای مغاک. اسدی. جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز از او کوش تا تن کشی بر فراز. اسدی. به دریای ژرف آنکه جوید صدف ببایدش جان برنهادن به کف. اسدی. وگرنه بدان سر نداند رسید در این ژرف دریاشود ناپدید. اسدی. چو از دامن ژرف دریای قار سپیده برآمد چو سیمین بخار. اسدی. دست خدای گیر و از این ژرف چه برآی گر با هزار جور و جفا و مظالمی. ناصرخسرو. بر سایش ما را ز جنبش آمد ای پور در این زیر ژرف دریا. ناصرخسرو. هر روز به مذهبی دگر باشی گه در چه ژرف و گاه بر بامی گر ناصبیت برد عمر باشی ور شیعی خواندت علی نامی. ناصرخسرو. خرد پرّ جان است اگر نشکنیش بدو جانت زین ژرف چه برپرد. ناصرخسرو. آبی است جهان تیره و بس ژرف بدو در زنهار که تیره نکنی جان مصفا. ناصرخسرو. یکی دریای ژرف است اینکه هرگز نرستست از هلاکش یک سفینه. ناصرخسرو. چون بغم معده درافتاده ای معده ترا ژرف چه بیژن است. ناصرخسرو. ای بحر نبوده چون دلت ژرف ای ابر نبوده چون کفت راد. مسعودسعد. یکی آنکه جویها ژرف نبود... و دیگر آنکه جویها (درشمشیر) ژرف باشد. (نوروزنامه). غلامانش چاهی ژرف کندند. (مجمل التواریخ والقصص). فرخا اقبال یاری کو در این دریای ژرف ترک جان گفت و سر آن نفس حیوان برگرفت. عطار. علم در علم است این دریای ژرف من چنین جاهل کجا خواهم رسید. عطار. کشتی هرکس از این دریای ژرف هیچ کس را جست تا اکنون جهد. عطار. شه از بازی آن طلسم شگرف گراینده شد سوی دریای ژرف. نظامی. چون برآیند از تک دریای ژرف کشف گردد صاحب درّ شگرف. مولوی. این همه جوها ز دریائی است ژرف جزء را بگذار و بر کل دار طرف. مولوی. صدهزاران ماهی از دریای ژرف در دهان هر یکی درّی شگرف. مولوی. هرآنچ آفریدی در این جوی ژرف نهفتی در آن کیمیای شگرف. امیرخسرو. بحر لجی، دریای ژرف. (دهار). جمهالماء، جای ژرف از آب. جوائف النفس، درون ژرف قرارگاه روح. (منتهی الارب). تعمیق، ژرف گردانیدن. تعمق، ژرف شدن. (مقدمه الادب). قعاره، ژرف شدن چاه. دورتک گردیدن چاه. عماقه، ژرف شدن. دورتک و دراز گردیدن. (منتهی الارب). اقعار، ژرف کردن. اعماق، ژرف کردن. (تاج المصادر)، بسیار. بی نهایت: زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف زین عمل تا آن عمل راهی شگرف. مولوی. زین حسن تا آن حسن فرقی است ژرف. مولوی. زانکه درویشان و رای گنج و مال روزیی دارند ژرف از ذوالجلال. مولوی. ، مهم ّ. مشکل: بدل گفت پیران که ژرف است کار ز توران شدن پیش آن شهریار. فردوسی. جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب. خاقانی. ، بزرگ. عظیم. کبیر: اگر پیل ژرف است و گر گرگ و شیر قراری کند چون شکم گشت سیر. ؟ ، دور: کدام است مرد پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. ، {{اسم}} عمق. گودی. قعر: ز ژرف زمین تا به چرخ بلند ز خورشید تا تیره خاک نژند. فردوسی. به سنگ و به گچ باید از ژرف آب برآورد تا چشمۀ آفتاب. فردوسی
عمیق است مطلقاً خواه دریا باشد و خواه چاه و خواه رودخانه و حوض و امثال آن. (برهان). دورتک. دوراندرون. نُغُل. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). گود. بعیدهالقعر. قعیر. چال. دور. (فرهنگ اسدی). دورفرود. سخت گود. بغایت عمیق. دوراندر بود چون مغاکی و چاهی. (لغت نامۀ اسدی) : چو آمد بنزدیک آن ژرف چاه یکایک نگون شد سر و تخت شاه. فردوسی. گهی چاه ژرف و گهی بندگی به ذل و به خواری سرافکندگی. فردوسی. که بیچاره بیژن در آن ژرف چاه نبیند شب و روز و خورشید و ماه. فردوسی. کسی کو بره برکند ژرف چاه سزد گر کند خویشتن را نگاه. فردوسی. بر آن رای واژونه دیو نژند یکی ژرف چاهی بره بر بکند. فردوسی. پس ابلیس واژونه این ژرف چاه به خاشاک پوشید و بسپرد راه. فردوسی. وزان پس بپرسید فرخنده شاه از آن ژرف دریا و تاریک چاه. فردوسی. یکی ژرف دریاست بن ناپدید در گنج رازش ندارد کلید. فردوسی. تو نشنیده ای داستان پلنگ بدان ژرف دریا که زد با نهنگ. فردوسی. ز شهر برهمن به جائی رسید یکی بیکران ژرف دریا بدید. فردوسی. سوی ژرف دریا همی راندند جهان آفرین را همی خواندند. فردوسی. چو چشمه بر ژرف دریا بری به دیوانگی ماند این داوری. فردوسی. ز پستی بیامد به کوهی رسید یکی بیکران ژرف دریا بدید. فردوسی. بباید گذشتن به دریای ژرف اگر خوش بود روز اگر باد و برف. فردوسی. سپهدار چون پیش لشکر کشید یکی ژرف دریای بی بن بدید. فردوسی. که از مرغ آن کشته نشناختند به گرداب ژرف اندر انداختند. فردوسی. بویژه دلیری چو من روز جنگ که از ژرف دریا برآرم نهنگ. فردوسی. چو بگذشت از آن آب جائی رسید که آمد یکی ژرف دریا پدید. فردوسی. سوی ژرف دریا بیامد به جنگ که بر خشک بر بود ره بادرنگ. فردوسی. فریدون چو بشنید شد خشمناک از آن ژرف دریا نیامدش باک. فردوسی. اگر سلم در ژرف دریا شود وگر بر فلک چون ثریا شود به چنگ آرمش سر ببرّم ز تن بسازم ورا کام شیران کفن. فردوسی. به جائی یکی ژرف دریا بدید همی کوه بایست پیشش برید. فردوسی. به دریای ژرف اندر انداختش چنان چون شنیدش دگر ساختش. فردوسی. چنین تا بنزدیکی ژرف رود رسیدند با جوشن و درع و خود. فردوسی. چنین تا بیامد یکی ژرف رود سپه شد پراکنده بی تاروپود. فردوسی. دشمن از شمشیر او ایمن نباشد ور بود در حصاری گرد او از ژرف دریا پارگین. فرخی. آنکه اندر ژرف دریا راه برده روز و شب بر امید سود از این معبر بدان معبرشود. فرخی. بگذرانیدی سپاه از روی دریا بی قیاس ژرف دریا باشد اندر جنب آن هر یک قلیل. فرخی. چونان که گر خواهی در بادیه سازی از او ژرف چهی را رسن. فرخی. تکاوری که به یک شربت آب ماند راست به دستش اندر دریای ژرف پهناور. منشوری. گمان بردی از سهم آن ژرف رود که آمد مجرّه ز گردون فرود. اسدی. یکی چاه تاریک ژرف است آز بنش ناپدید و سرش پهن باز. اسدی. درخشنده شمعی است این جان پاک فتاده در این ژرف جای مغاک. اسدی. جهان ژرف چاهی است پر بیم و آز از او کوش تا تن کشی بر فراز. اسدی. به دریای ژرف آنکه جوید صدف ببایدش جان برنهادن به کف. اسدی. وگرنه بدان سر نداند رسید در این ژرف دریاشود ناپدید. اسدی. چو از دامن ژرف دریای قار سپیده برآمد چو سیمین بخار. اسدی. دست خدای گیر و از این ژرف چه برآی گر با هزار جور و جفا و مظالمی. ناصرخسرو. بر سایش ما را ز جنبش آمد ای پور در این زیر ژرف دریا. ناصرخسرو. هر روز به مذهبی دگر باشی گه در چه ژرف و گاه بر بامی گر ناصبیت برد عمر باشی ور شیعی خواندت علی نامی. ناصرخسرو. خرد پرّ جان است اگر نشکنیش بدو جانت زین ژرف چه برپرد. ناصرخسرو. آبی است جهان تیره و بس ژرف بدو در زنهار که تیره نکنی جان مصفا. ناصرخسرو. یکی دریای ژرف است اینکه هرگز نرستست از هلاکش یک سفینه. ناصرخسرو. چون بغم معده درافتاده ای معده ترا ژرف چه بیژن است. ناصرخسرو. ای بحر نبوده چون دلت ژرف ای ابر نبوده چون کفت راد. مسعودسعد. یکی آنکه جویها ژرف نبود... و دیگر آنکه جویها (درشمشیر) ژرف باشد. (نوروزنامه). غلامانش چاهی ژرف کندند. (مجمل التواریخ والقصص). فرخا اقبال یاری کو در این دریای ژرف ترک جان گفت و سر آن نفس حیوان برگرفت. عطار. علم در علم است این دریای ژرف من چنین جاهل کجا خواهم رسید. عطار. کشتی هرکس از این دریای ژرف هیچ کس را جست تا اکنون جهد. عطار. شه از بازی آن طلسم شگرف گراینده شد سوی دریای ژرف. نظامی. چون برآیند از تک دریای ژرف کشف گردد صاحب درّ شگرف. مولوی. این همه جوها ز دریائی است ژرف جزء را بگذار و بر کل دار طرف. مولوی. صدهزاران ماهی از دریای ژرف در دهان هر یکی درّی شگرف. مولوی. هرآنچ آفریدی در این جوی ژرف نهفتی در آن کیمیای شگرف. امیرخسرو. بحر لجی، دریای ژرف. (دهار). جمهالماء، جای ژرف از آب. جوائف النفس، درون ژرف قرارگاه روح. (منتهی الارب). تعمیق، ژرف گردانیدن. تعمق، ژرف شدن. (مقدمه الادب). قعاره، ژرف شدن چاه. دورتک گردیدن چاه. عماقه، ژرف شدن. دورتک و دراز گردیدن. (منتهی الارب). اِقعار، ژرف کردن. اِعماق، ژرف کردن. (تاج المصادر)، بسیار. بی نهایت: زین عصا تا آن عصا فرقی است ژرف زین عمل تا آن عمل راهی شگرف. مولوی. زین حسن تا آن حسن فرقی است ژرف. مولوی. زانکه درویشان و رای گنج و مال روزیی دارند ژرف از ذوالجلال. مولوی. ، مهم ّ. مشکل: بدل گفت پیران که ژرف است کار ز توران شدن پیش آن شهریار. فردوسی. جاهل نرسد در سخن ژرف تو آری کف بر سر بحر آید و دردانه به پایاب. خاقانی. ، بزرگ. عظیم. کبیر: اگر پیل ژرف است و گر گرگ و شیر قراری کند چون شکم گشت سیر. ؟ ، دور: کدام است مرد پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز. فردوسی. ، {{اِسم}} عمق. گودی. قعر: ز ژرف زمین تا به چرخ بلند ز خورشید تا تیره خاک نژند. فردوسی. به سنگ و به گچ باید از ژرف آب برآورد تا چشمۀ آفتاب. فردوسی
نام ایالتی به فرانسه متشکل از قسمتی از گاسکنی قدیم، دارای سه ایالت و 29 ولایت و 466 دهستان و 191134 تن سکنه. این ناحیه بنام رودی که از آنجا گذرد موسوم گشته است نام رودخانه ای بطول 178 کیلومتر به فرانسه که از فلات لانمزان سرچشمه گیرد و از ایالت ژرس گذرد و به رود کارون پیوندد
نام ایالتی به فرانسه متشکل از قسمتی از گاسکنی قدیم، دارای سه ایالت و 29 ولایت و 466 دهستان و 191134 تن سکنه. این ناحیه بنام رودی که از آنجا گذرد موسوم گشته است نام رودخانه ای بطول 178 کیلومتر به فرانسه که از فلات لانمزان سرچشمه گیرد و از ایالت ژرس گذرد و به رود کارون پیوندد
ژان لئون. پسرعم ژرس امیرالبحر فرانسوی. مولد کاستره بسال 1859 ومقتول بسال 1914 میلادی در پاریس. وی از سیاستمداران و ناطقین و از سران حزب سوسیالیست فرانسه بشمار است بنژامن. نام امیرالبحر فرانسوی. مولد پاریس بسال 1823 و وفات بسال 1889 م
ژان لئون. پسرعم ژُرس امیرالبحر فرانسوی. مولد کاستره بسال 1859 ومقتول بسال 1914 میلادی در پاریس. وی از سیاستمداران و ناطقین و از سران حزب سوسیالیست فرانسه بشمار است بنژامن. نام امیرالبحر فرانسوی. مولد پاریس بسال 1823 و وفات بسال 1889 م
مردار، (جهانگیری)، پلشت، نجس، (برهان)، لاش، چرکین، در صحاح الفرس ژیژ و ریژ آمده و ناچار یکی تصحیف دیگری است، صاحب فرهنگ رشیدی آرد: ژیژ، ژیژا، ژاوژا، ژأوژا (هر چهار لغت) مرادف جیز و جیژ است یعنی خارپشت
مردار، (جهانگیری)، پلشت، نجس، (برهان)، لاش، چرکین، در صحاح الفرس ژیژ و ریژ آمده و ناچار یکی تصحیف دیگری است، صاحب فرهنگ رشیدی آرد: ژیژ، ژیژا، ژاوژا، ژأوژا (هر چهار لغت) مرادف جیز و جیژ است یعنی خارپشت
بسیار خوردن. پرخوری. (برهان). بسیارخوری. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: ظاهراً لغت ژرد مشترک است به زبان عربی و فارسی، مگر تفاوت اینقدر باشد که در عربی به زای عربی و در فارسی به زای فارسی است
بسیار خوردن. پرخوری. (برهان). بسیارخوری. (آنندراج). صاحب غیاث اللغات گوید: ظاهراً لغت ژرد مشترک است به زبان عربی و فارسی، مگر تفاوت اینقدر باشد که در عربی به زای عربی و در فارسی به زای فارسی است
نام ناحیتی کوچک از حبشه بین هارار و سرزمین اوگادن. رودی که از سومالی گذشته و به دریای هند میریزد نیز همین نام دارد نام شهری به آلمان دارای 42207 تن سکنه، بر کنار رود الستربلان کرسی ناحیۀ باس تر
نام ناحیتی کوچک از حبشه بین هارار و سرزمین اوگادن. رودی که از سومالی گذشته و به دریای هند میریزد نیز همین نام دارد نام شهری به آلمان دارای 42207 تن سکنه، بر کنار رود الستربلان کرسی ناحیۀ باس تر
گیاهی بود که آن را کنگر گویند و ترۀ دوغ کنند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، گیاهی باشد که اندر ترۀ دوغ کنند، (لغت نامۀ اسدی)، گیاهی است که ترۀ دوغ از وی سازند یعنی ریچال، (صحاح الفرس)، از تعریف های فوق خوب پیداست که ژاژ، کاکوتی (ککلیک اوتی) معروف است که آن را نتوان جویدن، چه آب به خود نگیرد و آن گیاهی خرد است در صحرا چون خارهای خرد و با شاخهای خرد و معطر که برای عطر در دوغ و ماست کنند و هیچ مصرف دیگر جز این ندارد، صاحب آنندراج گوید: گیاهی است شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و ناگواری که هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بجهت بیمزگی فرونبردو آن را به تازی غلیص خوانند، صاحب برهان گوید: بوتۀ گیاهی باشد بغایت سپید و شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرونبرد و بعضی مطلق ترۀ دوغ را گفته اند یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند و علفی را نیز گویند خاردار که در ماست کنند و آن را کنگر خوانند و جمعی گویند علفی است که بی تخم میروید و آن نوعی از درمنه است که بدان آتش افروزند و این بمعنی اول نزدیک است و بعضی گویند هر علفی که بی تخم روید و بعضی گفته اند علفی است که آن را شتر خورد و بعربی غلیص خوانند -انتهی، گیاهی است سفید و خاردار و سخت بدمزه که اشتر چندانکه بخاید به حلق فروبردن نتواند، (غیاث)، غلیص، (مهذب الاسماء) : ملک بوقت بهار هر سال به دشت بیرون شدی با خاصگان خویش و آنجا خیمه زدی وتا گرم نشدی آنجا بودی و از آن چیزها که از زمین روید چون گیاهها و ژاژها از مفارج (؟) و مجه همی چیدندی و همی خوردندی، (ترجمه طبری بلعمی)، ژاژ میخایم و ژاژم شده خشک خار دارد همه چون نوک بغاز، ابوالعباس، ای میر شاعرانت همه آنک من ژاژ نی ولیکن فرغستم، لمعانی عباسی، ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخوران وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران، عسجدی، ، کنایه از سخنان هرزه و یاوه و بی مزه و هذیان هم هست، (برهان)، مجازاً بمعنی سخن بیهوده و گفتۀ باطل و بیفایده و هرزه، اسدی در لغت نامه ذیل لغت یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک، سخنان بیهوده بود، هرزه، هذیان، بیهده، بیهوده از سخن و غیر آن: پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من همت خوهل پاسخ دهد پیرزن (کذا)، ابوشکور، چو برسم بدید اندرآمد به باژ نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ، فردوسی، ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ، لبیبی، نامۀ مانی با نامۀ تو ژاژ است شعر خوارزمی با شعر تو لامانی، فرخی، من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم مگر نگوئی کاین ژاژ باشد و هذیان، فرخی، شعر ژاژ از دهان من شکر است شعر نیک از دهان تو پینو، طیان، این مشتی ژاژ است که بوالحسن و دیگران نبشته اند، (تاریخ بیهقی ص 661)، صدگونه ژاژ و بیخردی کرد و نیز گفت بر هر کسی نثار و برو بند و گیر و دار، سوزنی، غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول به دزدان غرربازدهید، خاقانی، شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم سخت سخت آمدخرد را اینکه منکر منکرم، خاقانی، بر دشمن تو خندد گردون چو مرد عاقل بر هزلهای جحی بر ژاژهای طیان، پیغوملک، وین چه ژاژ است دگرباره که ابیات مدیح گر بود هفت فرستی به تقاضا هفتاد، اثیر اومانی، این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان من حقیقت یافتم چبودنشان، مولوی، این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار، مولوی، شهوتی ّ است او و بس شهوت پرست زان شراب زهرناک ژاژ مست، مولوی، خادع دردند درمانهای ژاژ ره زنند و زرستانان رسم باژ، مولوی، ، قسمی از هیزم باشد که آتش بدان افروزند و برفور شعله اش فرونشیندو فروزینه هم گویند، (از فرهنگی خطی)
گیاهی بود که آن را کنگر گویند و ترۀ دوغ کنند، (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی)، گیاهی باشد که اندر ترۀ دوغ کنند، (لغت نامۀ اسدی)، گیاهی است که ترۀ دوغ از وی سازند یعنی ریچال، (صحاح الفرس)، از تعریف های فوق خوب پیداست که ژاژ، کاکوتی (ککلیک اوتی) معروف است که آن را نتوان جویدن، چه آب به خود نگیرد و آن گیاهی خرد است در صحرا چون خارهای خرد و با شاخهای خرد و معطر که برای عطر در دوغ و ماست کنند و هیچ مصرف دیگر جز این ندارد، صاحب آنندراج گوید: گیاهی است شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و ناگواری که هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بجهت بیمزگی فرونبردو آن را به تازی غلیص خوانند، صاحب برهان گوید: بوتۀ گیاهی باشد بغایت سپید و شبیه به درمنه در نهایت بیمزگی و هرچند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرونبرد و بعضی مطلق ترۀ دوغ را گفته اند یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند و علفی را نیز گویند خاردار که در ماست کنند و آن را کنگر خوانند و جمعی گویند علفی است که بی تخم میروید و آن نوعی از درمنه است که بدان آتش افروزند و این بمعنی اول نزدیک است و بعضی گویند هر علفی که بی تخم روید و بعضی گفته اند علفی است که آن را شتر خورد و بعربی غلیص خوانند -انتهی، گیاهی است سفید و خاردار و سخت بدمزه که اشتر چندانکه بخاید به حلق فروبردن نتواند، (غیاث)، غلیص، (مهذب الاسماء) : ملک بوقت بهار هر سال به دشت بیرون شدی با خاصگان خویش و آنجا خیمه زدی وتا گرم نشدی آنجا بودی و از آن چیزها که از زمین روید چون گیاهها و ژاژها از مفارج (؟) و مجه همی چیدندی و همی خوردندی، (ترجمه طبری بلعمی)، ژاژ میخایم و ژاژم شده خشک خار دارد همه چون نوک بغاز، ابوالعباس، ای میر شاعرانت همه آنک من ژاژ نی ولیکن فرغستم، لمعانی عباسی، ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخوران وین عجب نیست که یازند سوی ژاژ خران، عسجدی، ، کنایه از سخنان هرزه و یاوه و بی مزه و هذیان هم هست، (برهان)، مجازاً بمعنی سخن بیهوده و گفتۀ باطل و بیفایده و هرزه، اسدی در لغت نامه ذیل لغت یافه گوید: یافه و خله و ژاژ و لک، سخنان بیهوده بود، هرزه، هذیان، بیهده، بیهوده از سخن و غیر آن: پس ار ژاژ و خوهل آوری پیش من همت خوهل پاسخ دهد پیرزن (کذا)، ابوشکور، چو برسم بدید اندرآمد به باژ نه گاه سخن بود و گفتار ژاژ، فردوسی، ایا ز بیم زبانم نژند گشته و هاژ کجا شد آنهمه دعوی کجا شد آنهمه ژاژ، لبیبی، نامۀ مانی با نامۀ تو ژاژ است شعر خوارزمی با شعر تو لامانی، فرخی، من اینهمه ز طریق مطایبت گفتم مگر نگوئی کاین ژاژ باشد و هذیان، فرخی، شعر ژاژ از دهان من شکر است شعر نیک از دهان تو پینو، طیان، این مُشتی ژاژ است که بوالحسن و دیگران نبشته اند، (تاریخ بیهقی ص 661)، صدگونه ژاژ و بیخردی کرد و نیز گفت بر هر کسی نثار و برو بند و گیر و دار، سوزنی، غرر سحر ستانید که خاقانی راست ژاژ منحول به دزدان غرربازدهید، خاقانی، شعر استادان فرود ژاژهای خود نهم سخت سخت آمدخرد را اینکه منکر منکرم، خاقانی، بر دشمن تو خندد گردون چو مرد عاقل بر هزلهای جحی بر ژاژهای طیان، پیغوملک، وین چه ژاژ است دگرباره که ابیات مدیح گر بود هفت فرستی به تقاضا هفتاد، اثیر اومانی، این چه ژاژ است و چه هرزه ای فلان من حقیقت یافتم چبودنشان، مولوی، این چه ژاژ است این چه کفر است و فشار پنبه ای اندر دهان خود فشار، مولوی، شهوتی ّ است او و بس شهوت پرست زان شراب زهرناک ژاژ مست، مولوی، خادع دردند درمانهای ژاژ ره زنند و زرستانان رسم باژ، مولوی، ، قسمی از هیزم باشد که آتش بدان افروزند و برفور شعله اش فرونشیندو فروزینه هم گویند، (از فرهنگی خطی)
گیاهی باشد در غایت تلخی که دفع مرض کناک، که آن پیچش و زحیر است، کند و دردشکم را نافع باشد و آن را از ملک چین آورند و بعضی گویند وج است که آن را ’اکر’ ترکی و گیاه ترکی خوانند و بعضی گویند ریوند است و آن دارویی باشد مشهور به جهت اسهال آوردن. (برهان). اکر نیز گویند و به تازی وی را ’وج’ گویند. (تحفۀ حکیم مؤمن). ’بیخ’ گیاهی است تلخ طعم و درد شکم را سود دارد. (اسدی). فریز. فریس. فرزد. فرزه. (حاشیۀ برهان چ معین) : ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ تا کی این طمع بد تو بنگیرد فرپژ (!). منجیک. که فرمود از اول که درد شکم را فرژ باید از چین و از روم والان. ناصرخسرو. رجوع به فرز و فرزد شود
گیاهی باشد در غایت تلخی که دفع مرض کناک، که آن پیچش و زحیر است، کند و دردشکم را نافع باشد و آن را از ملک چین آورند و بعضی گویند وج است که آن را ’اکر’ ترکی و گیاه ترکی خوانند و بعضی گویند ریوند است و آن دارویی باشد مشهور به جهت اسهال آوردن. (برهان). اکر نیز گویند و به تازی وی را ’وج’ گویند. (تحفۀ حکیم مؤمن). ’بیخ’ گیاهی است تلخ طعم و درد شکم را سود دارد. (اسدی). فریز. فریس. فرزد. فرزه. (حاشیۀ برهان چ معین) : ویحک ای برقعی ای تلخ تر از آب فرژ تا کی این طمع بد تو بنگیرد فرپژ (!). منجیک. که فرمود از اول که درد شکم را فرژ باید از چین و از روم والان. ناصرخسرو. رجوع به فرز و فرزد شود
سبزه ایست در نهایت تری و تازگی و آن در کنار آبها و زمین های نمناک می روید و مفروش بر روی زمین است و مخصوص بزمانی نیست. شاخه های آن دراز و باریک با گرهها و بندهای بسیار و برگ آن بسیار ریز و سرهای آن تند و اندک صلب و گل آن ما بین سرخی و سفیدی است نجم ثیل، هر گونه سبزه علفی نوع چمن
سبزه ایست در نهایت تری و تازگی و آن در کنار آبها و زمین های نمناک می روید و مفروش بر روی زمین است و مخصوص بزمانی نیست. شاخه های آن دراز و باریک با گرهها و بندهای بسیار و برگ آن بسیار ریز و سرهای آن تند و اندک صلب و گل آن ما بین سرخی و سفیدی است نجم ثیل، هر گونه سبزه علفی نوع چمن
بوته گیاهی است بغایت سفید و شبیه بدرمنه در نهایت بی مزگی و هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرو برد. توضیح: درباره هویت این گیاه اختلاف است. مولف برهان آن را علفی دانسته که در دوغ کنند و هم آنرا نوعی کنگر نوشته و مرادف خار شتر دانسته است. مرحوم دهخدا در لغت نامه آنرا همان کاکوتی میداند، تره دوغ یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند، سخن بیهوده یاوه
بوته گیاهی است بغایت سفید و شبیه بدرمنه در نهایت بی مزگی و هر چند شتر آن را بخاید نرم نشود و بسبب بیمزگی فرو برد. توضیح: درباره هویت این گیاه اختلاف است. مولف برهان آن را علفی دانسته که در دوغ کنند و هم آنرا نوعی کنگر نوشته و مرادف خار شتر دانسته است. مرحوم دهخدا در لغت نامه آنرا همان کاکوتی میداند، تره دوغ یعنی آنچه از رستنی که در دوغ و ماست کنند، سخن بیهوده یاوه