مخفف آژدن: بنزدیک آن گرگ باید شدن همه چرم او را به پیکان ژدن. فردوسی (از جهانگیری). (در لغت نامۀ ولف این کلمه نیامده و ظاهراً اصل آن، به تیر آژدن بوده)
مخفف آژدن: بنزدیک آن گرگ باید شدن همه چرم او را به پیکان ژدن. فردوسی (از جهانگیری). (در لغت نامۀ ولف این کلمه نیامده و ظاهراً اصل آن، به تیر آژدن بوده)
ژنده، پاره، کهنه، فرسوده، جامۀ کهنه و پاره پاره، بزرگ، کلان، عظیم، بیشتر در صفت پیل یا گرگ یا شیر و مانند این ها آمده است، برای مثال زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژنده شیر (فردوسی - ۲/۱۵۵)
ژِندِه، پاره، کهنه، فرسوده، جامۀ کهنه و پاره پاره، بزرگ، کلان، عظیم، بیشتر در صفت پیل یا گرگ یا شیر و مانند این ها آمده است، برای مِثال زمانی همی بود سهراب دیر / نیامد به نزدیک او ژنده شیر (فردوسی - ۲/۱۵۵)
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، برای مثال میندیش از آن کآن نشاید بدن / که نتوانی آهن به آب آژدن (فردوسی۲ - ۲۳۱۴) کنایه از آزردن، برای مثال زبان را نگهدار باید بدن / نباید زبان را به زهر آژدن (فردوسی - ۶/۳۴۹ حاشیه)
آجیدن، فروکردن سوزن یا درفش یا نشتر در چیزی، بخیه زدن، سوزن زدن، سوراخ کردن، دندانه دار ساختن سطح چیزی، مثل دندانه ها و ناهمواری های سوهان یا سطح سنگ آسیا، آجدن، آزدن، آزندن، آزیدن، آژیدن، برای مِثال میندیش از آن کآن نشاید بُدَن / که نتوانی آهن به آب آژدن (فردوسی۲ - ۲۳۱۴) کنایه از آزردن، برای مِثال زبان را نگهدار باید بُدَن / نباید زبان را به زهر آژدن (فردوسی - ۶/۳۴۹ حاشیه)
فلزی مرکب از آهن و زغال که تقریباً پنج درصد کربن دارد چدن الماسه: نوعی چدن سخت و شکننده، چدن سفید چدن سفید: نوعی چدن سخت و شکننده چدن خاکستری: نوعی چدن که در ریخته گری و قالب گیری به کار می رود
فلزی مرکب از آهن و زغال که تقریباً پنج درصد کربن دارد چُدَنِ الماسه: نوعی چدن سخت و شکننده، چدن سفید چُدَن سفید: نوعی چدن سخت و شکننده چُدَن خاکستری: نوعی چدن که در ریخته گری و قالب گیری به کار می رود
چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن مثلاً تخم مرغ را زد به دیوار، وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی مثلاً زد توی سر خودش کنایه از نصب کردن، چسباندن مثلاً تابلو را به دیوار زدم وارد کردن ضربه به کسی، کتک زدن مورد اصابت گلوله قرار دادن مثلاً از پشت زدندش، اصابت کردن وسیلۀ نقلیه با کسی مثلاً یک موتوری به او زده بود نیش زدن، دزدیدن، ربودن مثلاً کیفم را زدند نواختن و به صدا درآوردن آلات موسیقی، تراشیدن، اصلاح کردن مثلاً ریشش را زد کنایه از استعمال کردن مواد مخدر کنایه از خوردن، به ویژه خوردن مایعات مثلاً چند تا لیوان زدم، مالیدن یا افشاندن چیزی به بدن به ویژه مواد آرایشی مثلاً عطر تندی زده بود بازی کردن، به ویژه قمار، ایجاد کردن، تاسیس کردن مثلاً یک مغازه زده بود مخلوط کردن دو چیز با یکدیگر، کنایه از کم کردن مثلاً دو متر از پارچه زده بود طلوع کردن، به ویژه خورشید فشار دادن دکمه برای به کار افتادن دستگاه با بدگویی از کسی موقعیت او را خراب کردن مثلاً همکارانش برایش زده بودند کنایه از بسیار تلاش کردن، تپیدن مثلاً قلبم می زند، پارک کردن مثلاً ماشینش را بد جایی زده بود، رفتن مثلاً زدم بیرون، یورش بردن، حمله کردن مثلاً بر دشمن زدند، ایجاد کردن صدایی از دهان، به زبان آوردن مثلاً داد نزن، برابری و مقابله کردن
چیزی را با فشار و به طور ناگهانی به جایی کوبیدن مثلاً تخم مرغ را زد به دیوار، وارد کردن فشار یا ضربه به چیزی مثلاً زد توی سر خودش کنایه از نصب کردن، چسباندن مثلاً تابلو را به دیوار زدم وارد کردن ضربه به کسی، کتک زدن مورد اصابت گلوله قرار دادن مثلاً از پشت زدندش، اصابت کردن وسیلۀ نقلیه با کسی مثلاً یک موتوری به او زده بود نیش زدن، دزدیدن، ربودن مثلاً کیفم را زدند نواختن و به صدا درآوردن آلات موسیقی، تراشیدن، اصلاح کردن مثلاً ریشش را زد کنایه از استعمال کردن مواد مخدر کنایه از خوردن، به ویژه خوردن مایعات مثلاً چند تا لیوان زدم، مالیدن یا افشاندن چیزی به بدن به ویژه مواد آرایشی مثلاً عطر تندی زده بود بازی کردن، به ویژه قمار، ایجاد کردن، تاسیس کردن مثلاً یک مغازه زده بود مخلوط کردن دو چیز با یکدیگر، کنایه از کم کردن مثلاً دو متر از پارچه زده بود طلوع کردن، به ویژه خورشید فشار دادن دکمه برای به کار افتادن دستگاه با بدگویی از کسی موقعیت او را خراب کردن مثلاً همکارانش برایش زده بودند کنایه از بسیار تلاش کردن، تپیدن مثلاً قلبم می زند، پارک کردن مثلاً ماشینش را بد جایی زده بود، رفتن مثلاً زدم بیرون، یورش بردن، حمله کردن مثلاً بر دشمن زدند، ایجاد کردن صدایی از دهان، به زبان آوردن مثلاً داد نزن، برابری و مقابله کردن
آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتۀ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را: کشیده پرستنده هر سو رده همه جامه هاشان بزر آژده. فردوسی. نشاید بود گه ماهی و گه مار گلیم خر بزررشته میاژن. ناصرخسرو. خوب سخنهاش را بسوزن فکرت بر دل و جان لطیف خویش بیاژن. ناصرخسرو. ، درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود: ز بس در چرم ایشان آژده تیر تو گفتی پر ز پر گشتند نخجیر. (ویس و رامین). ، رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن: زبان را نگهدار باید بدن نباید زبان را بزهر آژدن. فردوسی. بکام اندرش نیزۀ آهنین بدندان چو سوهان بیاژد بکین. اسدی. ، سوراخ کردن: کنون نیزه و گرزباید زدن همه چشم دشمن به تیر آژدن. فردوسی. میندیش از آن کآن نشاید بدن که نتوانی آهن به آب آژدن. فردوسی. همه چرم او را به تیر آژدن. اسدی. ، اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. - بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مفضّض، مذهّب کردن: نشسته بر او بر، زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند... بسان ستونی بسیم آژده رخش رشک خورشید تابان شده. فردوسی. نشست اندر آن شهر از آن کرده بود که کندز فریدون برآورده بود برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده. فردوسی. بی اندازه زرّین و سیمین دده درون مشک و بیرون بزر آژده. اسدی. نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده نهادند گاهی بزر آژده نهاده بدو نامۀ زند و است به آواز برخواند موبد درست. اسدی. ز پولاد درآژده مغفرش پرندین نشان بسته اندر سرش. اسدی. ، بساییدن. مالش دادن: از گرد سفالت بلب جوی سخندان جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ. ناصرخسرو. - آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن: نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآژده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. - آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه. ، گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن: چشم مخالفت بیاژن به تیر همچو کف ولی بزر آژدی. فرخی. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو به آژیر بهم باز نهاده لب هردو رویش بسرسوزن تیز آژده هموار. منوچهری. بادام وار چشم حسود تو آژده وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد. انوری. از ملاقات هوا روی غدیر راست چون آژدۀ سوهان است. انوری. رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ. ظهیر فاریابی. ، ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...: بفرمود تا تاج خاقان چین به پیش آورد موبد پاکدین گهرها که بود اندر آن آژده بکندند و دیوار آتشکده بزرّ و بگوهر بیاراستند... فردوسی. صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم] ز دینار پنجه زبهر نثار... همان چند زرین و سیمین دده ز گوهر بر و چشمشان آژده بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. پی افرازه سیمین و زرین زده درون مشک، بیرون به در آژده. اسدی. - کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن: همه مولش و رای چندان زدن بدین نیشتر کام شیر آژدن. فردوسی
آجدن. آجیدن. آجیده کردن. نکنده کردن. آزدن. آزیدن. آژیدن. برجستگی هائی بر روی جامه یا کف برون سوی گیوه و امثال آن با نخ از پنبه یا پشم یا با رشتۀ سیم و زر دوختن زینت یا محکمی را: کشیده پرستنده هر سو رده همه جامه هاشان بزر آژده. فردوسی. نشاید بود گه ماهی و گه مار گلیم خر بزررشته میاژن. ناصرخسرو. خوب سخنهاش را بسوزن فکرت بر دل و جان لطیف خویش بیاژن. ناصرخسرو. ، درنشاندن تیر در تن خصم و مانند آن. رجوع به آژده شود: ز بس در چرم ایشان آژده تیر تو گفتی پُر ز پَر گشتند نخجیر. (ویس و رامین). ، رندیدن، چنانکه با سوهان و مانند آن: زبان را نگهدار باید بدن نباید زبان را بزهر آژدن. فردوسی. بکام اندرش نیزۀ آهنین بدندان چو سوهان بیاژد بکین. اسدی. ، سوراخ کردن: کنون نیزه و گرزباید زدن همه چشم دشمن به تیر آژدن. فردوسی. میندیش از آن کآن نشاید بدن که نتوانی آهن به آب آژدن. فردوسی. همه چرم او را به تیر آژدن. اسدی. ، اندودن. رنگ کردن. ملون کردن. طلی کردن. روکش کردن، باصطلاح امروز: سوی خانه شد دختر دل زده رخان معصفر بخون آژده. فردوسی. - بسیم، بزر آژدن، سیم اندود، زراندود، مُفَضَّض، مُذَهَّب کردن: نشسته بر او بر، زنی تاجدار ببالای سرو و برخ چون بهار فروهشته بر سرو مشکین کمند که کردی بدان پردلان را به بند... بسان ستونی بسیم آژده رخش رشک خورشید تابان شده. فردوسی. نشست اندر آن شهر از آن کرده بود که کندز فریدون برآورده بود برآورده در کندز آتشکده همه زند و استا بزر آژده. فردوسی. بی اندازه زرّین و سیمین دَده درون مشک و بیرون بزر آژده. اسدی. نوان اندرآمد [انوشیروان] به آتشکده نهادند گاهی بزر آژده نهاده بدو نامۀ زند و اُست به آواز برخواند موبد درست. اسدی. ز پولاد درآژده مغفرش پرندین نشان بسته اندر سرش. اسدی. ، بساییدن. مالش دادن: از گرد سفالت بلب جوی سخندان جان را بکف عقل همی شوی و همی آژ. ناصرخسرو. - آژدن به سیم، آژدن به زر، سیم کوفت، زرکوب کردن: نهادند [ترکان] سرسوی آتشکده بدان کاخ و ایوان زرآژده همه زند و استا برافروختند همه کاخ و ایوانها سوختند. فردوسی. - آژدن سنگ آسیا، نقر طاحونه. ، گودی و فرورفتگی در سطح چیزی پدید آوردن از خلانیدن چیزی تیز چون سوزن و مانند آن بی آنکه سوراخی در آن پیدا آید. استیشام. نکنده کردن: چشم مخالفت بیاژن به تیر همچو کف ولی بزر آژدی. فرخی. نارنج چو دو کفّۀ سیمین ترازو هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو آکنده بکافور و گلاب خوش و لؤلو و آنگاه یکی زرگرک زیرک جادو به آژیر بهم باز نهاده لب هردو رویش بسرسوزن تیز آژده هموار. منوچهری. بادام وار چشم حسود تو آژده وز ناله باز مانده دهان همچو پسته باد. انوری. از ملاقات هوا روی غدیر راست چون آژدۀ سوهان است. انوری. رخ عدوت چو نارنگ زرد و آژده باد بسوزنی که نه آتش گدازدو نه زرنگ. ظهیر فاریابی. ، ترصیع. مرصع کردن. درنشاندن در...: بفرمود تا تاج خاقان چین به پیش آورد موبد پاکدین گهرها که بود اندر آن آژده بکندند و دیوار آتشکده بزرّ و بگوهر بیاراستند... فردوسی. صد اشتر ز گنج و درم کرد بار [قیصر روم] ز دینار پنجَه ْ زبهر نثار... همان چند زرین و سیمین دده ز گوهر بر و چشمشان آژده بمریم [زن خسروپرویز] فرستاد چندی گهر یکی نغز طاوس کرده بزر. فردوسی. پی افرازه سیمین و زرین زده درون مشک، بیرون به دُر آژده. اسدی. - کام شیر آژدن، تعبیری مثلی، مانند کام شیر خاریدن، دم شیر ببازی گرفتن، دشمن صعب و هول را آزردن و از اینرو خود را بخطر کین خواهی او افکندن: همه مولش و رای چندان زدن بدین نیشتر کام شیر آژدن. فردوسی