جدول جو
جدول جو

معنی ژبون - جستجوی لغت در جدول جو

ژبون
(ژُ)
نفع. سود. رباخواری (از مجعولات شعوری است و صحیح کلمه ربون است)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ربون
تصویر ربون
پولی که پیش از انجام کاری به کسی می دهند، بیعانه، پیش بها، ارمون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبون
تصویر زبون
بیچاره، ناتوان، عاجز، خوار، زیردست، مغلوب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژتون
تصویر ژتون
پولک استخوانی، فلزی یا برگه ای که در قمارخانه ها، بعضی کافه ها و مانند آن به جای پول داد و ستد می شود
فرهنگ فارسی عمید
(رُ بَ)
ساکن شدن و آرام گردیدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، نرم و سست دویدن یا کوتاهی کردن در دویدن. کبن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به کبن شود
لغت نامه دهخدا
(ژِ)
نام کرسی بخش ژر از ولایت اش، دارای راه آهن و قریب 1063 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(ظُ / ظِ)
جمع واژۀ ظبه
لغت نامه دهخدا
(ذَ)
رفتن در زمین. (منتهی الارب) (آنندراج). گویند: قبن قبوناً، رفت در زمین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شهری است در یهودا و در موقع آن اختلاف هست. (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
خوار. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زیردست. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود، آسان. سهل. خوار:
گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است
دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون.
سوزنی.
- زبون چیزی (کسی) بودن، مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن:
زبون بود چنگال او (طغرل) را کلنگ
شکاری که نخجیر او بد پلنگ.
فردوسی.
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کاین علف زاری است زاندازه برون.
مولوی.
- زبون کسی بودن، مطیع او بودن. (از مجموعۀ مترادفات). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن:
بهر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم.
فردوسی.
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی بهیچ حال زبون کسی نییم.
منوچهری.
نه از تواضعباشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود.
جمال الدین عبدالرزاق.
زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی، فزونی.
عطار.
چارۀ کرباس چه بود جان من
جز زبون رای آن غالب شدن.
مولوی.
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم.
مولوی.
برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن
زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست.
ملا حسین کاشفی.
- ، دستخوش و بازیچۀ دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به ارادۀ او کار نکردن:
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
(ویس و رامین).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زبون گرفتن کسی را، او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به ارادۀ خود گرداندن. او را مقهور ارادۀ خویش ساختن:
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون.
ناصرخسرو.
رجوع به مادۀ زبون گرفتن شود.
، پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. (تحفۀحکیم مؤمن). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکره الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید. (تذکره الملوک ص 34)، ضعیف. (انجمن آرا) (آنندراج). بیچاره و ضعیف. (شرفنامه). عاجز. (فرهنگ نظام). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. (ناظم الاطباء) :
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
زبون بود مرد ار بچنگ آمدت.
فردوسی.
و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی).
ترا جنگ با شاه ما آرزوست
گمانی بری کو زبون چون بهوست.
(گرشاسب نامه ص 215).
آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا.
ناصرخسرو.
زبان از یاد توحیدش زبونست
که از حد و قیاس ما برونست.
ناصرخسرو.
تو که در علم خود زبون باشی
عارف کردگار چون باشی ؟
سنائی.
پیل است در سرما زبون، پیل هوایی بین کنون
آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته.
خاقانی.
اوحدی گر تو صد زبان داری
عاشق بی درم زبون باشد.
اوحدی.
چه خیانت بتر ز خون خوردن
وآنگه از حلق هر زبون خوردن.
اوحدی.
گفت پیغمبر که هستند از فنون
اهل جنت در خصومتها زبون
از کمال حزم و سوءالظن خویش
نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش.
مولوی.
، لاغر. زار و نزار:
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا.
خاقانی.
سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد. (تذکره الملوک ص 11)، نالنده. (برهان قاطع). نالان و نالنده، مغلوب و منهزم. (ناظم الاطباء) :
گرفتن ره دشمن اندر گریز
مفرمای و خون زبونان مریز.
اسدی.
، گرفتار. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) :
برده دل من بدست عشق زبونست
سخت زبونی که جان و دلش ربونست.
جلاب.
چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش
زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست.
ناصرخسرو.
ای بوده زبون تن زبهر تن
همواره چرا زبون بزّازی.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476).
با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا
در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون.
رشید وطواط.
مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر
بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون.
رشید وطواط.
چو تو در دست نفس خود زبونی
منال از دست شیطان برونی.
پوریای ولی.
بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر
تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم.
سروش.
،
{{اسم}} بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود،
{{صفت}} راغب. (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامۀ منیری). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
بیعانه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بیعانه و زری که پیش از مزد به مزدور دهند، مرادف اربون. (فرهنگ رشیدی). مزد و بیعانه یعنی پولی که پیش از کارکردن به مزدور دهند. (ناظم الاطباء). اربان. اربون. عربون. (اقرب الموارد). ربون و اربون، پیش مزد باشد. (حاشیۀ لغت فرس اسدی ص 384). زری که پیش از مزد به مزدور دهند، و بعربی بیعانه گویند. (آنندراج). پیش مزد و بیعانه را گویند و آن زری باشد که پیش ازکار کردن به مزدور دهند. (برهان) (از ناظم الاطباء). سیم باشد که پیش از مزد به مزدوران دهند. (لغت فرس اسدی). عربون. اربون، و این غیر از شاگردانه است چه شاگردانه را به راشن ترجمه میکنند. (السامی فی الاسامی). قراء، عربان و عربون است در لغت اربان و اربون، و ربون فصیح نیست. (المعرب جوالیقی ص 232). عربان. اربان. عربون. اربون. عروبون. اربون. (منتهی الارب) : عربون، الاعراب، ربون دادن. (تاج المصادر بیهقی) (از المعرب ص 232). اعرب المشتری، اعطی العربون. (اقرب الموارد). عربنه ربون دادن. (منتهی الارب). سود پیش ازبیع و شری باشد. (از شعوری ج 2 ورق 11) :
ای خریدار من ترا بدو چیز
بتن و جان و مهر داده ربون.
رودکی.
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که حال و تنش ربون است.
جلاب.
ای مر ترا گرفته بت خوشزبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان ربون.
ناصرخسرو (از آنندراج).
خصم تو در رزم به مردار خوار
دیده ربون داده و دل مزد کار.
امیرخسرو.
، بعضی گویند زری باشد که قیمت متاعی داده باشند مشروط به اینکه اگر خوش آید نگاه دارند والاّ پس دهند و زر خود را بگیرند، و در خربزه و هندوانه بشرط کارد گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). زری که بدهند و متاعی ببرند مشروط بر اینکه اگر بد باشد بازپس آرند و زر خود گیرند، و اربون است در اصل، و این معنی از ’سامی’ نوشته شد. (از فرهنگ سروری) ، بعضی دیگر گفته اند که ربون زری است که زیاده از آنچه به مزدور قرار داده بدهند. (برهان) (از ناظم الاطباء). بعضی گفته اند ربون زری است که زیاده از آنچه به مزدور قرار داده بدهند که بلغت عربی انعام گویند، و این نیز عربی است که صاحبان فرهنگها فارسی دانسته اند. (آنندراج) ، در اصطلاح اهل فن سفته گویند. (از شعوری ج 2 ورق 11). سفته. دست لاف. دشت. (یادداشت مرحوم دهخدا). دستلاف، پولی که برای مسکرات دهند، سود. منفعت، اسیر. محبوس. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
راسن. زنجبیل شامی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
فرقه ای است وابسته به حراحشه، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیلۀ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه آن اطلاعی در دست نیست. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333)
عشیره ای از محمودیان، از حجاز یا یکی از قبائل بادیۀ شرقی اردن. سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
شیردار، میش و اشتر مادۀ شیردار، آنکه شیر در پستانش فرود آمده باشد. لبونه. (منتهی الارب). ج، لبان، لبن، لبن، لبائن.
- ابن اللبون، شتر کرۀ دوساله یا به سال سوم درآمده. ابنه لبون،تأنیث آن. بنت لبون کذلک.
، بنات لبون، نهالان عرفط. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام شهری است. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عنکبوت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جمع واژۀ تبن. (منتهی الارب). رجوع به تبن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ اب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
دیر ابون، یا دیر انبون. دیریست در جزیره و نزدیک آن گوری کلان و گویند قبر نوح نبی است
لغت نامه دهخدا
(حُ)
جمع واژۀ حبن
لغت نامه دهخدا
(ثُ)
جمع واژۀ ثبه. جماعات متفرقه
لغت نامه دهخدا
(خَ)
مرگ، یقال: خبنته خبون، یعنی مرد چنانکه گفته میشود. شعبته شعوب. رجوع به خبان شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از لبون
تصویر لبون
شیر ده، شیر باره شیر دوست شیردار (میش شتر) جمع لبان لبن لبائن
فرهنگ لغت هوشیار
پولی که پیش از کار به مزدور دهند یا بابت قیمت چیزی بدیگری دهند پیش مزد بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبون
تصویر زبون
خوار، زیردست، بیمقدار، ناچیز، حقیر، ذلیل، توسری خور، ستمکش
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی تنوک (گویش کردی) پولک توپالی یا استخوانی که در منگیاکده ها به کار می رود پولک استخوانی یا فلزی که در قمار و جشنها و در بعضی موسسات بجای پول بکار رود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ابون
تصویر ابون
بیعانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربون
تصویر ربون
((رَ))
پولی که پیش از کار به مزدور دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جبون
تصویر جبون
((جَ بُ))
ترسو، بزدل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبون
تصویر زبون
((زَ))
ضعیف، درمانده، خوار، حقیر
فرهنگ فارسی معین
((ژِ تُ))
مهره فلزی یا پلاستیکی و غیره که در بعضی از مؤسسات به جای پول به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لبون
تصویر لبون
((لَ))
شیردار (میش، شتر)، جمع لبان. لبن، لبائن
فرهنگ فارسی معین
بزدل، ترسو، جبان، کم جرات
متضاد: شیردل، شجاع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بن، کوپن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بیچاره، درمانده، عاجز، ناتوان، حقیر، خفیف، خوار، ذلیل، پست، جلب، سقط، فرومایه، ناکس، مغلوب، ضعیف، ضعیف النفس، نژند
فرهنگ واژه مترادف متضاد